زن همسایه !
به نام خدا
همیشه صدایش بلندست. اصلا معلوم نیست برای چی وسر کی داد میزند. نه اینکه بخواهیم گوش بایستیم. نه . اصلا فرکانس صدایش چنانست که اگر کر هم باشی می شنوی ! فقط هم صدای خودش می آید همیشه. یعنی یکی مثل این اگر نصیبت شود ٬ در سی سالگی شقیقه هایت سفید شده . با این دیوارهای از کاغذ نازک تر. گاهی می گویم "ممدحسین نکنه یهو بخوره به دیوار٬ بیفته وسط هال !" . از بس که جیغ جیغ می کند این زن. محمدحسین می گوید از نظر روحی مشکل دارد.
حالا خودش به کنار. یک پرنده ای دارد-یک طوطی- از آنهایی که حرف زدن نمی دانند و فقط جیغ جیغ می کنند! اصلا شاید امکان یاد گرفتن نداشته بنده خدا و فقط جیغ جیغ شنیده که به این وضع افتاده. این زن همسایه ما صبحها به محض بیدار شدن از حوالی ساعت ۹ جیغ هایش را با ریتم تقریبا منظمی شروع میکند. ولی این طوطی از طلوع آفتاب! چند نوبت که شب نخوابیده بودیم ودم صبح داشتیم از خواب می مردیم تصمیم گرفتم از بالکن بپرم روی بالکن آنها و بعد از خفه کردن این عامل خراش روح بیاییم وکپه ی مرگمان را بگذاریم!
ولی حیف که می ترسم محض خاطر خفه کردن این جیغ ممتد از هشت طبقه سقوط کنم وبا شمشادهای حیاط یکی شوم. امان از این عقل عاقبت اندیش !
شب می نشینیم به مجادله بر سر موضوعی از جنس فوکو. ساعت از چهار که گذشت عملا من فقط سر تکان می دهم وممدحسین گویا سخنگوی بلامعارض حوزه ی اندیشه های فوکو باشد و چه لذتی می برد وقتی می بیند من فقط گوش می دهم. اگر می دانست نمی فهمم چه می گوید دیگر چه لذتی می برد!
حدود هفت صبح ٬سر بی سامان خویش ٬خسته از قریب ده ساعت فک زدن وبعضا زر زدن با طعم چای وشکلات تلخ٬ بر بالین ننهاده که صدای زنگ در می آید. از چشمی نگاه می کنم. زن همسایه دارد رو سری اش را درست می کند!
عبارت "یا حضرت عباس" از مخیله مان به ناخودآگاه می گذرد. در را باز می کنم وبا چشمهای پف کرده و بی توجه به زیرشلواری وزیرپوش قشنگمان به حضرت ایشان خیره می شویم.
گویا دارند احوال پرسی می کنند با دور تند. هاتف به عمل می آید که قصد سفر دارند به تبریز برای عیادت از خاله خانم مریضشان و من باب رعایت حسن همجواری از جانب ما تقاضای نگهداری از مرغ خوش الحان و پرنده ی عزیزتر از جانشان را دارند! کمی که چشمم را می مالم قفس منحوس موجود مذکور در دستانشان مشاهده می شود و ایشان بی توجه به فک افتاده ی ما قفس را می گذارند داخل ! و با همان دور تند خداحافظی می کنند و چند لحظه بعد گویا نیستند و ما هنوز ایستاده ایم !
ممد حسین از روی تخت داد میزند : " کیییییییه ؟! "
و من در را می بندم و گوشی تلفن را برمیدارم وهمانطور که دارم شماره آژانس را برای مقصدی نامعلوم میگیرم می گویم "زن همسایه مسافرت میرفت. نگران تنهایی ما بود. صدا نده که الان بیدار میشه "...!
سوز دل هایم بدســـــــت باد سپــرده بودم
بوی آمدنــــت می آمد، ای آشــنای غــریب
هوای دل، به بــــاران چشم، تر کرده بـــودم
برای آمــــدنت لحظـــه ها را یکــــی یکــــی
با ســوســـوی ســـتاره شـــمرده بــــــــودم