ربع قرن گذشت
به نام خدا
امروز بعد از ظهر ٬ توی اوج شوخی و خنده و ویراژ و لایی کشیدن بین ماشینها با موتور مهدی٬ همینطور که طبق عادت همیشه برای فرار از هر حرف منطقی ٬مزخرف می گفتیم ٬و می خندیدیم به ریش خودمان ٬یکهو بی هوا حرفمان رفت سمت مرگ و مردن. این که من آماده ی مردنم. یا مهدی یا اینکه چقدر فکر می کنیم به این حرفها توی شلوغی اینروزهای زندگی٬ اینکه با این سرعتی که داریم توی اتوبان میرویم یحتمل یکی از تایرها بترکد مغز جفتمان می پاشد به جدول کناره ی بزرگراه و اینکه مردن برای هیچکس رویداد برنامه ریزی شده ای نیست...
و من گفتم که اخیرا فهمیده ام...اخیرا فهمیده ام که همه ی ماها می میریم یک روزی. همه ی ما ها. یعنی همین شمایی که نشستی اینها را می خوانی خواهی مرد بالاخره. یک روز خیلی اتفاقی خواهی مرد.
ومهدی می گفت کاش مردنمان اینجا نباشد. توی این شهر. با این وضع وحال. کاش به حالی باشد که حداقل شاید دلش سوخت خدا و فاکتور گرفت بعضی غلط کردنهای زندگیمان را. می دانستم منظورش چیست و آدرس کجا را می دهد.
و من به خودم که نگاه می کنم دلم پس گردنی می خواهد چقدر. از این همه اشتباه. این همه بچگی. این همه ... این همه "گناه".
.
.
.
واین چنین بود که آخرین روز از بیست وپنج سالگی ما هم ... گذشت.
هعی جوونی.
آره...یه روز میریم...یهو هم میریم...من همیشه دعا میکنم به مرگ بد نمیرم...
و من به خودم که نگاه می کنم دلم پس گردنی می خواهد چقدر. از این همه اشتباه. این همه بچگی. این همه ... این همه "گناه".
واقعا! از اون پس کردنی ها که وقتی میخوری نمیتونی بلندشی...