پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

گذشته های نزدیک

جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۰۳:۲۸ ق.ظ

 

به نام خدا

مهر سال هشتاد و سه. سال اول دانشجوییم بود. اونم تو یه شهر دیگه. یادم نمیره هیچوقت. سه تا هم اتاقی داشتم توی خوابگاه که هرسه شون سال آخری بودند. یونس و بهروز وصادق. صادق و یونس شیمی می خوندن و بهروز ریاضی محض. خدایی بچه های خوبی بودن. یادمه صادق می خواست مثلا منو اذیت کنه میومد می نشست کنارم میگفت: نیگا کن ! این پاییزی که توش هستیمو که می بینی؟ این که بگذره٬یه پاییزه دیگم بگذره٬پاییز بعدشم بگذره٬ یه پاییز دیگه می مونه که باهاس بگذره و از اینجا خلاص شی( کانهو این زندانیایی هستن که باید چوب خط بکشن رو دیوال سلولشون !)

ولی خیلی زودتر از این حرفا اون پاییزا و همینطور پاییزای بعدیشونم گذشتن.

بهروز مخ ریاضی بود. همون سال توی المپیاد کشوری مدال آورد. بعدشم مستقیم ارشد و الانم دکتراشو می خونه. یونس همون سال با یکی بود که چن وقت بعدش باهاش به هم زد و اون بنده خدام چن وقت بعدش ازدواج کرد. یادمه بعضی روزا که میومد اتاق یهو میگفت فلانی ! حدس بزن امروز کیو دیدم؟ میگفتم کی؟ می گفت "خانومم که خانوم یکی دیگس ! "

کلا خیلی داغون بود اون سال آخری! اونم همون سال مدرکشو گرفت و رفت خدمت وبعدشم توی شهر خودشون معلم شد و حالام ازدواج کرده و خبر ندارم که بچم داره یا نع ! صادقم که عشق خارج بود و آلمانی میخوند و گیتار میزد و کاپتان بلک می کشید همیشه٬ رفت اتریش برا ادامه تحصیل و دیگه خبری ازش نشد.

یه نیگا میندازم می بینم همش سه چار سال از لیسانسم گذشته وهنوز هیچی نشده اسم نصف همکلاسیا رو یادم رفته ! البته بجز چن تایی که تلفنی حرف میزنیم یا قرار میذاریم واین حرفا عملا از خیلیاشون هیچ خبری ندارم.

نمیدونم شمام ازین کارا کردین یا نه٬ولی ما همون روز رفتنمون برا چهار سال بعد قرار گذاشتیم ! چهار تیر نود ویک ! قرار شد هر کی حتی اگه سرطانم گرفته باشه ٬نوبت شیمی درمانیش رو کنسل کنه این قراره رو حتما بیاد !

کلا دوران کارشناسی شباهتای زیادی به همون دوران کودکی داشت ! من که به شخصه بزرگ شدم! برخلاف این ارشد که اگه بعضی چیزا رو ازش خط بگیرم واقعا می بینم سالای کند و کسل کننده ای بود. دقیقا از همون سالایی که پاییزاشون خعلی تو چشم میان و باهاس براشون چوب خط کشید !

۹۰/۰۷/۱۵
پشت کوهها

نظرات  (۹)

توی فیس بوک یه سرچی بکن دوستاتو
من که بیشترشونو اینجوری پیدا کردم و فهمیدم که در چه احوالن

در حد فیسبوک که از کلیتشون خبر دارم!
این وبلاگتون کلا شبیه غروبای پاییزه!
مثلا وقتی شیفت بعدازظهر بودیم بعد تعطیل می شدیم میومدیم خونه!
اه خیلی غم انگیز و حوصله سر بر و افسردگی و اینا بود
متناتونو شاد کنین خب
دلمون گرفت به مولا!

چقدر شما مستعد دل گرفتگی هستین به مولا !
آره حاجی
ارشد که کلا داغون بود ... هیچی مثل زمان لیسانس نمیشه !

تو هم هی این چیزا رو بنویس بعد من دلم بگیره و بگم : هی روزگار ....

اسم من رو یاد نره حاجی !!!
سلام
با تبادل لینک موافقین؟
شما لینک وبلاگ منو بذارید اولین لینک وبلاگ دوستانتون
ولی من نمیذارم!
چطوره؟
.
من با بهار موافقم!
هکتون می کنما! (خیلیم هَک و مَک حالیم میشه!!)

برای اولین قدم، رنگ قالبو عوض کنید. خیلی بی روح و ناامید کننده س! جدی میگم.
میام اینجا، دلم میگیره! به همون مولا!

چه خشن !
چه جالب عین ضیافت مسعود کیمیایی
خیلی باحاله
یا علی

دقت نکرده بودم !
قشنگ نوشتید ها.
حرفی برای گفتن ندارم.

:)
از همون دور معلوم بود که هیچی نشدید! :دی (تلافی!)

تا چیزی شدنو چی معنی کنیم ! :دی
من یعنی واسه این پست هم کامنت نذاشته بودم؟ واقعا؟
چرا فکر می کنم گذاشتم و میام می بینم نیست؟
مرکز قاصدک چقدر زود داره دعوتم می کنه!

همین امروز ثبت نام کنید !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">