پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

Title-less

شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۰، ۰۸:۴۴ ب.ظ

به نام خدا

۱-با محسن میرویم یک چیزهایی بخریم. دنبال یک شلوار جین می گردم. همه از دم پاره و زخمی وبعضا جر خورده! هرچه فکر می کنم می بینم زشت است پوشیدن همچین چیزهایی. غیر از اینها هم نیست. به یک شلوار پارچه ای سالم وساده رضایت می دهم.

۲-با بچه ها شب رفته ایم بیرون بعد از چندماه که همدیگر را ندیده ایم. دیروقت. دوازده وخورده ای شاید هم بیشتر. بعد از صرف شوخی وخنده های معمول با طعم یخ آبهویج بستنی توی هوای سرد و مغازه ای که گویا تا صبح کار می کند٬ماه به چشممان قشنگ می آید! یکی میگوید برویم با ماه عکس بگیریم! میرویم سمت بیابانهای خارج شهر. از پشت چند کوه که رد می شویم وچند کیلومتری که میگذرد ماه یکهو غیبش میزند. ما می مانیم وظلمت بیابان وماهی که غروب کردست.

۳-یک پارکی هست که هر از گاهی با محسن می رویم. یک جوریست. بعضی وقتها بعد از یک سال وگاهی هر چند ماه میرویم.یک نیمکتی دارد آن وسطها نزدیک حوض وسط پارک که هیچوقت آب ندارد.چنددقیقه ای همانجا می نشینیم وحرف میزنیم. می گویم یکجوریست چون هردفعه ای که هر ازگاهی میرویم ما کلی عوض شدیم وآنجا همیشه یکطورست. اصلا انگار زمان آنجا ایستادست و وقتی از آنجا میزنیم بیرون دوباره چرخ دقیقه ها راه می افتد. خوب است آدم جایی داشته باشد٬حالا هرجایی که برود بنشیند وفکر کند درمورد خودش وهمه چیز.

۹۰/۰۸/۱۴
پشت کوهها

نظرات  (۱۰)

۱۴ آبان ۹۰ ، ۲۰:۵۸ .رهگذر نیستم.
وقتی پروانه عشق در تاری بیفتد که عنکبوتش سیر باشد

تازه قصه زندگی آغاز شده است زیرا دیگر نه می تواند پرواز کند نه بمیرد . . .
۱۴ آبان ۹۰ ، ۲۱:۰۰ .رهگذر نیستم.
...

خواندمت
.
ما که تسلیم ِ شرایط ِ موجود شدیم! (راجع به شلوار واین حرفا!)



ما هم یک جایی داریم که با رفیق میریم و انگار واقعا اونجا زمان ایستاده..و جزء ِ عمرمون حساب نمیشه!!
اتفاقا من هم با خواهرم رفتم شلوار بخرم همش دکمه و زِپ و اینا بود! بعضی هاشم خیلی هم خوب بود! ولی نخریدیم!
اتفاقا منم خیلی هویج بستنی دوس دارم!
اتفاقا اون پارکه اصلا یه جوری نیست! ( دلیل ِ خاصی داره که فک می کنین من تاحالا نرفتم اونجا؟؟!)
آقا الکی جو سازی نکن...ما خودمون چن روز پیش رفتیم بازار رضا خیلی قشنگ ما گفتیم حاجی هر چه می آوری زاب ماب نداشته باشد...ایشون هم گفتند به روی چشم! خیلی قشنگ تر آوردند و ما هم خریدیم....
چند مطلب نه چندان بی ربط به هم در یک پست!
سلام

یک جایی برای فکر کردن.. در مورد خودم و همه چیز..
.
.
فکر کردنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . . .
سلام

نمیدونم چرا احساس میکنم اقایون از این حس و حال ها ندارن!
و خوندن متن های همچینیتون کمی بعید به نظر میرسه!
ولی خوب انصافا رمانتیک و زیبایند خاطرات اینچنینیتان!
از اون پارک و حوضش و توقف زمانش بیشتر خوشم اومد.

منتظرم
یاعلی
من دلم ...می خواد

:(
1- خب کتان، خب اینهمه فروشگاههایی که شلوار لی ساده می فروشند، پس ما از کجا میآوریم این قسم شلوارها را؟؟؟نقل در نخریدنش است، ما واردیم به این خُلق، یکی اش برادر خودمان.

2- ئووووم. شاید این می خواد بهمون بفهمونه، در لحظه آنچه باید رو انجام بدیم، ممکنه اگه دنبال سور و سات باشیم و مقدمات و مأخرات، فرصت از دست بره...

3- ئوهوم. شما که این قسم مکان کم ندارید. یکیش کهف الشهدا که میرفتید...

3-ماشالا به این حافظه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">