Title-less
به نام خدا
توی یک سنی آدمها عموما شنگولند. البته شاد بودن مراحلی دارد. خوشحال-شاد-شنگول و باقی قضایا. یعنی یادم هست یک وقتی استادی به ما می گفت شماها الان در سنی هستید که به ذرز دیوار هم میخندید( و اشاره کرد به یک درز دیوار) و کلاس ترکید از خنده. و از آن پس به همه ی درزهای دیوارهای شهر می خندیدیم! در این سن عموما عمر آدم به خندیدن میگذرد و اصولا هم دقیقا نمی دانی چرا وبه چیز خاصی داری می خندی. خندیدن یک پاسخیست به محیط. به واقع به همه ی محیط! بعدش یک کم که میگذرد کم کم سرت میاید توی حساب وکتاب وزندگی. و می فهمی درزهای دیوار چیزی برای خندیدن ندارند. و از آن به بعد به آنها جدی نگاه می کنی. گاهی حتی چپ چپ! و کم کم حوصله ات سر میرود از همه چیز. از زندگی که خندیدن به درزهای دیوار در آن معنایی ندارد. و دل تنگ می شوی برای زمانی که انقدر همه جا رنگی بود که خندیدن هیچ بهانه ی منطقی و معلوم و متقن ومستدلی نمیخواست.
پشت کوهها- به درزهای دیوار -می شود خندید-بی بهانه و دلیل-پشت کوهها- جای بهتریست.
آخ گفتی ... واقعا بهترین دوران زندگی بود ... هیچی نداشتیم جز شادی ... یادمه گاهی اینقدر می خندیدیم که یا از کلاس می انداختنمون بیرون یا شب از دلدرد خوابمون نمی برد ...
من که حاضرم یه ذره شادی اون موقع رو با همه چیز الان عوض کنم ...
من و با خودت ببر ... من به رفتن قانع ام ....