پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

خاطرات و خطرات !

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۲۴ ب.ظ

به نام خدا


میدون تیز توی پادگانها معمولا یه جای بن بست و پرته. طوری که خطری برا بقیه ی پرسنل و سربازا نداشته باشه. میدون تیر مام همینطوری بود. واقعا پرت بود. تا مقدماتش آماده بشه حدود ده صبح بود که راه افتادیم تا پیاده مسیر رو طی کنیم توی دو تا ستون که دو طرف جاده خاکی حرکت می کردند. منظور از مقدمات همون قیر و قیف خودمونه! تا آمبولانس بیاد و آمپلی فایر برسه و اسلحه ها تحویل گرفته بشن و... هوا گرم می شد کم کم. میدون تیر پشت چن تا پیچ و ارتفاع بود . مسیر طولانی و سنگلاخ و پر از پستی وبلندی بود و این وسط فرمانده ی محترم هم به چاشنی کار میافزود!

"بشمار سه دستتون رو میزنید به اون اتاقک بالای تپه .بشمار سه برمیگردید. ده نفر آخر بقیه مسیرو سینه خیز میرن! " راستش چیز تازه ای نبود.برنامه روتین بود! چند بار که این کار به شکلای مختلف تکرار شد فرمانده محترم دوزاری مبارکش افتاد که ستون دیگه نای راه رفتن نداره و چه بسا چندتایی همونجا پهن بشن کف بیابون. "خمپاره" فرمانیه که هرجا باشی وتوی هر موقعیتی باید یه حرکت سریع درازکش بری.طوری که یه دستت بیاد زیر پیشونیت و اونی یکی دستت پشت سرت(البته در صورتی که اسلحه همرات نباشه). فرمانده که وضع ستون رو دید یه خمپاره داد و بچه ها رو چار پنج دقیقه همون حالت دراز کش نگه داشت که نفسشون بیاد سرجاش! من یکی که فک کنم خوابم برد ! اونجاست که آدم قدر پنج دقیقه درازکشیدن وسط بیابون زیر آفتاب رو میفهمه و هنگام خوابیدن توی رختخواب خداوند رو بخاطر همه ی نعمتاش شکر میکنه!

بالاخره در انتهای افق(!) تابلو میدان تیر به شکل دلبرانه ای خودشو نشون داد و ما که توان دوباره ای یافته بودیم, در حین تیراندازی همه چیز رو هدف گرفتیم الا سیبل ها رو !

تیراندازی و تمیز کردن سلاحها تا حدود اذان طول کشید و هوا خیلی گرم بود.اینجا بود که دوباره فرمانده وارد عمل شد و چندتا درخت رو توی یه دره همون حوالی بهمون نشون داد و راهیمون کرد اون سمت. مام به خیال اینکه یه سایه هست و میریم چن دقیقه استراحت میکنیم راه افتادیم. اما نمی دونستیم بازی سرنوشت چه خواب شیرینی برامون دیده! یه چشمه بود که از زیر کوه میومد بیرون و اطرافش رو درخت کاری کرده بودند و کانال کشی و کلا به اون بیابون برهوت نمیخورد فضاش. حتی روی دیواره هاش تصاویر شهدا رو کشیده بودند که تصور خود بهشت توی اون جهنم رو برا مغزهای تفتیده ی ما تداعی میکرد! یه حوضچه هم بود که آب جمع می شد اونجا. فرمانده رفت نشست لب حوض و یکی یکی "دستور" میداد بچه ها بپرن توی آب. هرکی هم مقاومت میکرد دو تا از سربازا که عینهو میرغضب دوطرفش وایساده بودن حکمش رو اجرا می کردن! 

خیلی حال داد اون آب سرد توی اون روز طولانی و گرم.

۹۱/۰۳/۱۵
پشت کوهها

نظرات  (۲۲)

میلاد مرتضی اسدالله حیدر است
جشن ولادت علی علیه السلام آن میر صفدر است
زوجی برای فاطمه حق آفریده است
این زادروز همسر زهرای اطهر است
با کوردل بگو، که بجز شیر حق علی علیه السلام
جای ولادتش حرم خاص داور است؟.
سلام

من عاااااااااااااااااااااااااااااااشق این برنامه های سربازیم!
عوض ما هم بشمار سه برید اتاقک رو ساک ساک کنید برگردید! دی!

منتظرم
یاعلی
۱۵ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۷ زهره سعادتمند
من که میدونم آخر همه ی سختیاش، خوشیه! بعد شماها همیشه فقط بخش اولشو تعریف می کنید و الکی جو میدید که سربازی بده و اینا!
بابام میگه 19 خرداد اعزامه کلا! خب چرا خردا بدبختا میپزن!بعد اینکه من کلا از اول عمرم از سربازا خوشم نمیومد...آخه سیاه بودنو کثیف! که توصیه می کنم شما از ضد آفتاب های مدیلن 60 استفاده کنید هرچیم گفتن سوسول اصن توجه نکنید...
بعدم اینکه وقتی دفترچرو پست کردید کی اعزام میشید...مثلا یکی چن روز پیش پست کرده...
دلم شنا خواست !

کاش می شد منم زودتر این آموزشی رو برم و نجات بیابم !
اااه...چه بیخود...واقعن که...خوب یکم زودتر بفرستید بنده خداهاروووووووو
می تونم تصور کنم اون آب سرد توی اون هوای گرم رو ...

می چسبه


چجوورم !
البته به نظر من دلت واسه سیبل سوخت که نزدیش
ــ خیلی مردی؛ به سبک امیر قلعه نویی! ــ
ببین چطور از کاه کوه میسازن!انگار ما خودمون نرفتیم سربازی!
(خب راسیاتش نرفتیم سربازی!)
۱۶ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۰۹ الهه (تب فصلی)
نظر من چه مشکلی داشت که تائید نشده؟؟؟
دست شما درد نکنه
این آموزشی منو یاد تنبیهای بابام انداخت..
اول یه داد، یه توپ، یه تشر ( تو مایه های یه عباسی، یه پسی، یه فت پا)
بعد بیس سی دقیقه گذران مدت تلخ قهر از جانب بنده نوازش باباییو بیان جمله ای در این باب که "حالا تو که خوبی دخترم، منظوریم نداشتی، اما آدم باش. این شکلاتم بخور"
شبیه نبود خدایی؟
خوش به حال سربازها پس !
مجددا الهه هستم از تب فصلی:
پیرو ثبت نشدن نظرم اومدم دوباره نظر بزارم:
دست فرمانده درد نکنه با دستور آخرش.
من که گفتم سربازی خوبه.

سربازی عااالیه اصن !
آقای پشت کوهی ببخشید یه سوال دیگه...حدود دوهفته پیشم اگه فرستاده باشن بازم شهریور اعزامه؟؟
دل همه ی اهالی اینور کوه ، کباب شد که بردیشون لب چشمه و آوردیشون تشنه لب !! ...
:)
دارم می‌میرم واسه یه ذره هیجان
حتا اگه با دست‌گاه‌های استاندارد(!) شهرِِ بازی باشه
وای چه کیفی کردین

:)
۱۷ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۵۲ خارج ازچارچوب
ما رو با چه عزتی بردن میدون و برگردوندن!تکدانه و کیکم دادن بهمون!
بد نبود که.
من رسماَ عاشق فهم و کمال فرمانده تون شدم. خیلی مرده. دمش گرم.
بنده قبلا عرض کردم سربازی رو دوست دارم به خاطر همین خاطرات شیرین!!!شه
منو یاد این اردوهای بسیج انداخت که نصفه شب خشم شب میزدن ...
حس می کنم نوشتن از مصائب سربازی یکی از راه های راحت کردن تحملشه!
های چه حالی کردین من یه هفته هس اموزشیم تموم شده ........
این یه هفته را همش خواب بودم .........
امروز اومدم یه چرخی بزنم .............
درکت میکنم مثه چی ............
قدر بدون این اموزشی سربازیو من که دلم واسه لحظه لحظش تنگیده ........

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">