پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

گردان شهادت

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۵۷ ق.ظ

به نام خدا


از بین چهار تا گردان,چهل نفر رو سوا کردند. بیشتر بچه هایی رو که فرزتر از بقیه هستند و نفس برای دویدن کم نداشتند. اسم این گردان، گردان شهادت بود. قرار بر این بود که جلوتر از بقیه ی گردانها توی مسیر حرکت کنیم و ماها سپر بلای بقیه بشیم. آخه قرار بود کمین بخوریم ! میدونستیم که دیشب حجم زیادی مهمات رو منتقل کرده بودند به این سمت و تا صبح مشغول چاشنی گذاری بودند. حتی دیشب وقتی داشتم پست می دادم صدای انفجارای آزمایشیش رو که توی کوهای اطراف پیچیده بود شنیده بودم. یه صدایی داشت شبیه صدای آرپی جی.بووووم .

فرمانده اول مسیر گفت توی ستون بشینیم. برا بچه ها کلی تعریف کرد که این کاری که داریم می کنیم یه نمونه هست از کاری که زمان جنگ می شده. از کمین هایی که می خوردند و از گردانهایی که حتی یک نفرشون هم برنمی گشته. خوبه. حداقل خیالمون راحت شد که برگشتی در کار نیست ! گفت که سعی کنیم با خیال راحت کمین بخوریم. این یه آزمایشه . سعی کنیم لذت ببریم ازش حتی. با همه ی این اوصاف، تصور اینکه داری میری توی جاده ای که پشت هر پیچ و بالای هر ارتفاعش احتمالا یه ستون تیربار و آرپی جی منتظرته و چاشنی هایی که محض مزه ی کار دور و برت منفجر میشن یه کم دلهره آوره. هرچند می دونستیم که هیچ ترکش و خطری در کار نیست. فرمانده میگفت تصور کنید گردانی مثل گردان شما چه حالی داشتند, وقتی نمی دونستند کجا و به چه کیفیتی براشون کمین گذاشته شده و هرلحظه منتظر بودند رگبار مسلسلها ستونشون رو پر پر کنه.

بالاخره راه افتادیم. هوا خیلی گرم بود. نمی شد آب نخورد. همینطور نمی شد زیاد آب خورد. چون موقع کمین اگر جا می موندی و نمی تونستی بدوی وسط انفجارها گیر میفتادی یهو. "کشتارگاه" توی کمین به سمت مقابل نیروهای کمین کننده گفته میشه. به سمتی که نیروهای کمین, دید و امکان تیر مستقیم دارند. برا همینه که وقت کمین خوردی باید به همون سمتی که دارند بهتون شلیک می کنند حرکت کنی. چون کمین کننده موضعش رو طوری در نظر می گیره که هیچ مفری نوی کشتارگاه که سمت مخالفه نداشته باشی. معمولا کشتارگاه به یک شیب بلند یا حتی پرتگاه منتهی میشه. برای ما اینجا قضیه برعکس بود. چون چاشنی ها بیشتر اون سمت جاده بودند, قرار بر این بود که ما رسما بعد از شروع کمین به سمت کشتارگاه حرکت کنیم و دوستان یکی یکی ماها رو در کمال طمانینه و به صورت نمادین به زمین بدوزند!

اولین انفجار که شروع شد, همه خوابیدند روی زمین. چند لحظه بعد بلند شدیم و نیم خیز حرکت کردیم به سمت کوهی که توی حاشیه ی راست جاده بود. دو تا تیم بودیم. تیم اول پناه می گرفت و آتیش میریخت و تیم دوم حرکت میکرد به سمت جلو. همینطور حرکت میکردیم به سمت یالای کوه. چاشنی ها یکی یکی پشت سرمون منفجر می شدند وتیربارچی ها انگشتششون رو از روی ماشه بر نمی داشتند. همین که بلند می شدیم به حرکت باز شروع می کردند به شلیک. تیرهاشون جنگی بود و اگه بالای سرت رو نگاه میکردی, رد برخورد گلوله ها به بالای کوه رو می دیدی. کوه یه شیب خیلی تند داشت که عملا از یک ارتفاعی دیگه امکان بالا رفتن نداشت و همونجا مجبور بودی بمونی تا گلوله ای که سهمت هست بهت برسه و بقیه ی راه رو عمودی بپری. بعد از چند دقیقه بالا رفتن و آتش در حرکت، صدای شلیکها تموم شدند و فرمانده دستور داد برگردیم. به پایین که نگاه کردیم هیچکدوممون باورمون نمی شد اینهمه مسیر رو توی چهار پنج دقیقه با اونهمه تجهیزاتی که حمل می کردیم بالا اومده باشیم. به نظر کمین موفقیت آمیز بود. 

همه ی ما به شهادت رسیده بودیم !

۹۱/۰۳/۲۵
پشت کوهها

نظرات  (۱۷)

همه ی ما به شهادت رسیده بودیم!
خیلی خوب بود
تهش عاااااااااااااالی تموم شد:)
چقد وحشتناک

آلودگی صوتی این کمین ها خداست!‏
کسی که این کمین ها و این موضع های کوهستانی رو می بینه اگه یاد مناطق غرب کشور و رزمنده هاش نیفته بی انصافی کرده، البته با فرق چاشنی!‏
شما الان تو جووووید...جو شهاادت...نه داداش از این خبرا نیست...
یه دو روز دیگه که بگذره مثل شیرین عسلا نمیپرید وسط گردان شهادن...والا

بعدشم خب عب نداره ! من میفهمم حسودیتون شده !
کامل نخوندم
ولی روح‌ت شاد، یادت گرامی
:)
و کلاً حیات و ممات شما با پشت کوه و کوه گره خورده.
۲۵ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۵۱ زهره سعادتمند
شما فلسطین نرفتید سربازی آیا؟!
من جدی فکر نمی کردم آموزش های سربازی انقدر جدی باشه ها ....

شهادتتان مبارک روحتان شاد و راهتان پر رهرو باد
شهادت رسیده بودید؟؟
الان از رسیده بودید ، برگشتین؟؟

پس به سلامتی...
:)
بردار شهادتت مبارک
خاطراتتون خوندنی شدن حسابی فتقبل الله حاچی

نظرمن چرامن ثبت نشده:(من نظرگذاشته بودم
نه بابا...
من بی تجربه بودم
به محض اینکه سرم داد زدن بپر پایین
پریدم رو موزاییکا...
راستشو بخواین
داداش دوستم اون پایین وایستاده بود که منو بگیره
منم چون دوس نداشتم برم بغل مرد نامحرم
پریدم رو موزاییک و سه جای پام داغون پاره شد... !!!!!!!!!!
تقریبا نیمی از پستاتونو خوندم
و واقعا استفاده کردم...
هم خودم
و هم برای دیگران
البته با اجازتون.
درهرحال خدا قوت!
عمرن حسودیم شده باشه...حالا شاید به مدرک فوقتون حسودیم شه ولی به این یه مورد نه
ببینید ما یه بار رفتیم پادگان اونم نه تهران...تو قصر شیرین...واااااااای اگه بدونید چه حالی داتشتیم وقتی تصور میکردیم یه عده سرباز کثیف رو این پتو ها خوابیدن و کلی هم بوی نفتالین می دادن...البته فقط روز اول اینطور بود بعد عادت کردیم...حموم دسشوییش که دیگه نگووووووو....
۲۶ خرداد ۹۱ ، ۲۲:۳۲ خارج ازچارچوب
چه تجربه های توپی! بیا مارم ببر
سلام
من از همه جابی خبرو بگو که یه فکر دیگه کردم!حالابلخره اینا خاطرات سربازیه یا جبهه؟
ولی به نظرمن پتو سربازیا چندان هم بد نیست!فقط کمی کک داره ولی موقع سرما دیگه چه فرقی میکنه؟؟
یاعلی
۲۷ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۲۴ الهه(تب فصلی)
شهادتتون مبارک. بالاخره شربت رو خوردین دیگه!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">