پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۲۷ ق.ظ
 

به نام خدا


هوا تاریک شده بود و یک جایی نشسته بودیم که شاید همه ی شهر پیدا بود. بعد رعد وبرقها شروع شد و به قول تو خدا شروع کرد به فلش زدن ! رعد وبرقها نزدیکتر می شدند. می شد از همزمان شدن برقها و صداهاشان فهمید. تو می ترسیدی از صدای غرش آسمان و من میگفتم که صدای رعد وبرق زیباترین صداهای دنیاست ! فکر کنم خدا هم قبل از من همچین چیزی گفته بود. اینکه یک امیدی توی این صداها ونورها هست. امید به باران . و که میداند که آدمها زنده ماندنشان بسته به همین چیزهای کوچک است. 


۹۱/۰۴/۰۵
پشت کوهها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">