پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

Strange Feeling

سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۱۰ ق.ظ

به نام خدا


عینهو زندونی که داره چوب خط میکشه رو دیوار به نشونه ی روزای سر شده تو چاردیواریش اینروزا دوست دارم برسه اونروزی که آزاد باشم و موتور و کوله پشتی و دوربینو بردارم و برم توی کوه و بیابون. خیلی جاها رو نشون کردم برا همچین روزی.

وژدانن خیلی از ماها به ظاهر آزادیم. ولی حقیقت وضعمون پدر جد حبس ابده ! به ظاهر راحت میریم و میایم وبه هم لبخند میزنیم و برا هم دست تکون می دیم ولی انگاری حتی دور مسیرایی که هر روز طی می کنیم  هم دیوار کشیدن.

چرا من اینطوری حس میکنم؟

۹۱/۰۵/۱۷
پشت کوهها

نظرات  (۱۱)

چون دیوار کشیدن به آدما حس امنیت میده؛ قبول داری؟
http://www.img4up.com/up2/01128121311277158436.jpg
شبیه این؟ :))

اکثرمون همین حس رو داریم!
فراقانونیش کنین.
شاید یه مشکلی داری و خودتم ازش خبر نداری؟؟؟؟؟
نمیدونم......
۱۷ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۱۵ زهره سعادتمند
شما در کل آدم "مجبور"ی هستی:دی
من کم کم دارم نگران میشم!
خوش خرامان می روی
ای جان ِ جان بی من مرو!
.
هیچ.
احساستون پربیراه هم نیست ... حقیقته به ظاهر آزادیم
خیلی لایک به پدر جد حبس ابد!
اصن یه وضعی !

نگفتم شوما هم مثل من فکر می کنی ! ... ای ول ...

دل به دل راه داره!
راستی التماس دعای فراوان حاجی
یاعلی
این حس همه سربازاست ...
من خودم رنج کشیده شم
یعنی
همون حبس کشیده این روزام
غصه نخور دادا
به جاش
پسته بخور که مقویه و برای خیلی چیز ها خوبه
فقط آزاد شدی یه ندا بده، تنهایی نری دَدَ ،خبر کن ما هم میام یه عکسی با ما بنداز برای کاندیدا شدن تو انتخاباتت لازمت میشه

ولی پسته رو بیا با هم بخوریم به اون نگو ! :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">