پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

آهوها -2

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۱۴ ق.ظ

نام خدا


همین که دراز می کشم پشت تیربار,بدون مقدمه و ناخودآگاه برای جابجا کردنش دستم را بجای دستگیره ی چوبی می برم زیر قسمت فلزی جلوش. به محض لمس بدنه سلاح ,دستم چنان می سوزد و د...ا...د میزنم که به گواهی شهود بالغ ناقص العقل موجود, کلاغهای روی درختهای ورودی پادگان در فاصله ی چند کیلومتری به پرواز درمی ایند!

گلنگدن را می کشم و شروع می کنم به تیراندازی. به هر نفر سی تا فشنگ میرسد و بین فشنگ سی ام وسی و یکم یکی را خالی گذاشتیم. یعنی نفر بعد باید دستگیره را بدهد بالا وقطار فشنگها را جابجا کند ودوباره گلنگدن را بکشد. اصرار ما به رگبارهای طولانیست. ولی جناب سروان توی آن همه سرو صدا و محشر عظما که سرباز سروانش را نمی شناسد می گوید سه چهار تا سه چهار تا بزنید و هدف گیری کنید. هدف : کوه مقابل ! تقریبا هفت هشت تایی مانده که یک مرتبه همانطور که دارم از نوک مگسک نگاه می کنم حس می کنم چیزی توی محدوده ی آتش سلاح من و بقیه دارد حرکت می کند! پیش میاید البته! همین چند دقیقه پیش یکی از افراد بالغ ناعاقل برای اینکه زودتر به میدان تیر برسد جاده ی مقابل ما را برای رسیدن به ما انتخاب کرده بود و داشت پیاده و با رعایت کامل احتیاط و سرعت مطمئنه به ما نزدیک می شد و عنقریب بود چندتایی گلوله با خودش ببرد مرخصی دائم مادام العمر. سرم را میاورم بالا. بقیه ی تیربارها هنوز دارند میزنند.

یک گله ی آهو دارد از بالای کوه سرازیر می شود. انگار که از صدای گلوله ها رم کرده باشند, دارند پراکنده می دوند سمت همانجایی که گلوله ها پراکنده به سینه ی کوه می نشینند. جناب سروان که متوجه می شود داد میزند و این وسط یک لگد می شود حواله ی بنده ی خدایی که انگار صدای تیربارها از درجه ی شنوایی اش کاسته است. همه محو تماشای عبور آهو ها می شویم. یاد آنروزی میفتم که برای اولین بار بالای آن کوه دراز کشیده بودم و آهوها از نزدیکم رد شدند. بعد از دور شدنشان, چندتا گلوله ی باقی مانده را با اکراه میزنم. دوست دارم برای همیشه از اینجا بروم.

۹۱/۰۶/۱۸
پشت کوهها

نظرات  (۱۲)

آقا تیراندازیتونو خوب کنین. به دوستاتونم بگین تیراندازیاشونو خوب کنن. به لطف دیپلماسی مقتدرانه مون داره باب شهادت شما و بیوه و یتیم شدن ما و بچه هامون باز می شه.
امیدمون بعد از خدا به شما و جناب سروان و تیربار و گلنگدنشه ها!
کجا بری عامو

چندتا آهو می زدی می آوردی :|

البته واسه خودت می گما ... وگرنه من که دل رحم
آخی.حیوونکی ها.اینجا کجاس که آهو داره؟
گرچه شرایط خوبی نیست اما دیدن یک آهو یکی از آرزوهای ما می باشد ... خوش به حالتون
زمان چقد تند میگذره از زمان آهوهای یک مطالبتونو می خونیمااا
یادیه جمله افتادم ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻋﺒﺎﺭﺗﺴﺖ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺩﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯﻛﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪﻭ ﻣﻲﺟﻨﮕﻨﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻛﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪﻭ ﻧﻤﻰﺟﻨﮕﻨﺪ
بفرما برو ...
قشنگ بود.
۱۹ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۳۹ زهره سعادتمند
آخ.. چقد این جمله ی آخر غم داشت. اصن خیلی.
آدم دلش میخواد گریه کنه حتی
کارشناس ارشدای روابط بین الملل اونایی ان که به امید خدا و با تلاش ویژه شون رابطه با همین چند کشور باقی مونده رو هم به جایی می رسونن که از این به بعد به جای مرگ بر این و مرگ بر اون یهویی برگردیم بگیم مرگ بر جهان و خلاص. هر چی رو شوخی می گیرین خواهشا تیراندازیه رو شوخی نگیرین. جواب دندان شکن رو هم حروم نکنین برای انتخابات آتی یا روز قدس یا بیست و دو بهمن با مشت های گره کرده. با تشکر.
نه بابا!جدن؟میدونم پادگانه.پادگان کجاس؟
حاجی به بحث ربطی نداره جنگ ملتها و احزاب شاید منظورباشه ....هویجوری به ذهنم اومد
سلام

ای بابا! آهو دیدید پز بدید خب!
آدمو غصه دار میکنید با جمله ی آخر!

منتظرم
یاعلی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">