از ماجراهای اکبرآقا !
به نام خدا
اکبرآقا - بقال محل- از وقتی سرباز شدم ،هر وقت رفتم در مغازش یه ربع منو نیگه داشته تا از خاطرات خدمتش بگه تا به قول خودش سخت نگیرم چون زود میگذره وهمش خاطره میشه. حالا راستش نمیدونم قضیه چیه. من در عنفوان جوانی آلزایمر گرفتم یا اکبر آقا. آخه اون اوایل میگفت خدمتم بیرجند بود سال شصت و دو ،اونم ارتش . یه روز میگه ژاندارمری بودم پیش از انقلاب. یه روز خدمتش جبهه بوده و نصف هم خدمتیاش مفقو الاثر شدن حتی!
خلاصه که سعی کنید خاطرات خدمتتون رو مکتوب کنید بذارید یه جا امن تا در ایام کهنسالی کسی در موردتون پست ننویسه!
حالا بد نکرده که
خواسته بهتون سخت نگذره!