پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

 

به نام خدا

 

۱- بعد از ظهری میروم سوپر مارکت سرکوچه محض خرید نیازهای منزل. صاحب سوپرمارکت نیست. در عوض یکی از بچه محل ها پشت دخل ایستاده. چند روز پیش که می آمدم بنر تبریک موفقیت وکسب نشانش را ٬در فلان فستیوال کاریکاتور در ژاپن ٬آویزان شده بر دیوار کوچه دیده بودم. دفعه ای نیست که بیایم و بنرهای تبریک مدالها ونشانهایش از در و دیوار آویزان نباشند. حالا مدتیست شاگردی سوپر مارکت سر کوچه را می کند. بلد نیستم ادای تاسف خوردن در بیاورم.

۲- چند سالیست حالم از دیدن فضای تشکل های "آرمانخواه و مطالبه گر" دانشجویی بد می شود! نه اینکه حالم بد بشود ها! بد می شود. شاید برای اینکه بهترین و مفیدترین سالهای عمرم در سر وکله زدن با فلان رئیس دانشگاه کودن یا فلان نماینده ی پدرسوخته یا فلان مسئول نفهم گذشت. سالهایی که می توانستم شاید کمی به مطالعاتم عمق بدهم. کمی به باورهایم ریشه بدهم یا کمی به خودم هوا بدهم برای نفس کشیدن.

۳- این جانور عجیب غریبی بود که توی مشکین شهر پیدایش کرده بودند؟ قرار بود با ممدحسین بعد از بازنشستگی برویم دنبال دایناسورها ! ممدحسین گیر داده که برویم دنبال ننه باباش بگردیم ! خلاصه ما نبودیم بدانید کجا رفتیم !

از اونجا که ما از هیچ کوششی برا بچه فهم نمودن مطلبی که می نویسیم(هر چند مطلب به غایت ساده وبچه فهم باشه) کوتاهی نمی کنیم٬ این شما واین تصویر این جونوره ! شما هرچی حال کردین صداش کنین!

 

 

 

پشت کوهها
۲۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۴۱ ۶ نظر

 

صحنه ای از فیلم برداری اثر فاخر وماندگار ایرانی-اسلامی  "  آنگاه هدایت شدم...! "

 کارگردان : مشاءالدوله ی حاشیه نشین

لوکیشن: مدینه ی منوره

با تشکر از بنیاد فیلم سازی بیت المال مسلمین

منبع

پشت کوهها
۲۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۵۹ ۱۰ نظر

به نام خدا

 

 

اصلا یعنی انگار حضرتش تقدیر ما را چنین نوشته که :

این بشر نباید دو روز یک جا بند شود

این بشر نباید مفهوم آرامش در مخیله اش بگنجد و معنی شود

این بشر آب خوش خورد ٬نخورد

این بشر سر بی سودا داشت٬نداشت

این بشر تا اطلاع ثانوی دارالقرار ندارد!

بدین وسیله ما این بشر را مسافر آفریدیم!

عجب چیزی شدها !

بعدی ...!

 

 

پشت کوهها
۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۳۹ ۱۳ نظر

 

به نام خدا

 

کسی می گفت

...سفر آدم را عاشق می کند٬ اصلا جاده یعنی فاصله٬ و فاصله هم عاشقی میاورد بواسطه. عبث نیست راننده ها گاهی جمله های عمیق می نویسند پشت ماشین هاشان٬جمله هایی به عمق تاریکی بیابان٬ اصلا مسافرها همه شان عاشقند! "مگر می شود رفت ونماند و عاشق نبود؟" بعضی ها ولی انقدر سفرشان به درازا می کشد که فراموش می کنند که درسفرند. آنوقتست که سفر می شود زندگی شان وعاشقی٬ نانوشته ی فراموش شده ای که سفر برایش آغاز شده بود...

 

 

 

 

پینوشت مهم تر از متن: تسلیت ایام

پشت کوهها
۱۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۲۸ ۱۰ نظر

به نام خدا

 

 

      بعضی حس ها خیلی اصالت دارند. یعنی نمی شود جعلشان کرد هرگز. اگر جعلشان کنی می شوند یک وصله ی ناهمخوان ٬یک بیت ناموزون و سکته دار٬ اصلا می شوند خدشه به قاموس هستی٬ یک چیز فجیع !

 

 

ترجمه بچه فهم : ندارد !

 

 

 

پشت کوهها
۱۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۲:۲۰ ۱۱ نظر

 

به نام خدا

 

 

برای چند نفس بیشتر٬

دست می اندازم به تخته پاره های بی رمق بی حاصل

می دانم٬ می دانم

تنها چند نفس بیشتر

ولی

غریقی که از ساحل به دور باشد که حق انتخاب ندارد.

 

 

 

 

پشت کوهها
۱۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۱۸
به نام خدا

 

خدایی این تصویر ادعایی فرانس پرس از درگیری تعدادی از تماشاگرای بازی سه شنبه الاتحاد و پرسپولیس با نیروی انتظامی ته عکسه !

خیلی ها البته فراخوان داده بودند برا اجرای حرکت اینچنینی و شعار دادن بر ضد آل سعود و آل خلیفه توی ورزشگاه که به نظر میرسه با نیروی حاضر در ورزشگاه هماهنگ نکرده بودن !

البته شاید هم هماهنگ شده بوده ولی از یه نوع دیگه !

این عکس شبیه تابلوی مونالیزاس از این حیث که نمیدونی خودت بخندی یا گریه کنی !

منبع: سایت عصر ایران

پشت کوهها
۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۵۲ ۶ نظر

 

به نام خدا

 

نارفیق چیز خیلی بدیست آقا. یعنی اصلا نمی شود گفت چقدر بد. نارفیق بدی اش اینست که فکر می کنی رفیقست و اصول معرفت ورفاقت را برایش به جا میاوری. و رفیق نیست. یعنی از وقتت میگذاری برایش. وقتی که برای خودت هم ناچیزست. از انرژی ات. انرژی که چیزی برای خودت نمانده. و نارفیق کسیست که وقت وانرژی تو را به بهانه ی رفاقت از تو می برد. نارفیق چیز خیلی بدیست آقا.

اصلا باید دیده باشی تا بفهمی چه می گویم.

نارفیق توی چشمهای تو نگاه می کند و دروغ می گوید آقا.

و امان از وقتی که پی برده ای به نارفیقی اش و او فکر می کند هنوز دستت نیامده.

اگر یک چند ذره ای جاهلتر از همینی بودم که هستم یحتمل به عرف لوتی های محل باید میرفتم روی بازوی راستم خالکوبی میکردم که " امان از نارفیق "

امان !

 ( آیکون صدای چهچهه با مضمون امان امان ! )

پشت کوهها
۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۰۱ ۴ نظر

 

به نام خدا

 

           بعضی وقتها آدم دارد همینطوری از یک جایی رد می شود. حالا هرجایی. مثلا داری از عرض خیابان رد می شوی یا توی یک کوچه ی معمولی. بعد یک بویی را حس می کنی. گاهی هم بعدش با خودت فکر می کنی شاید تصورش را کرده ای. حالا. یک عطری که تو را برمیگرداند به خاطرات گذشته. مثلا آن بوته ی رازقی توی حیاط. شاید بیست سال پیش بود . و من بچه بودم خیلی. یا به آن کلاس نقاشی که توی بچگی میرفتم. توی پنج شش سالگی. و آن جایی که همیشه بوی کاغذ می داد ومدادرنگی با آن مربی زن جوانی که خیلی حوصله داشت برای من که دایره هم نمی توانستم بکشم...درست است. بوی مدادرنگی.

گاهی انگار لحظه ای از عطر گذشته مانده باشد در فضا. و فقط یک لحظه می خواهد که تو را ببرد به سالها پیش. به آن خانه و آن حیاط بزرگ. آن محله ی قدیمی با آن کوچه های دوست داشتنی که دیگر همه از آن رفته اند.

یادم هست قبل از عید یکی از همان همسایه های قدیم زنگ زد خانه. و من اتفاقا خانه بودم. کاری داشت که باید میرفتم آنجا. ماشین را برداشتم و رفتم. زنگ خانه را که زدم ناخودآگاه رویم را برگرداندم سمت باغی که پشت خانه ها بود. بچه که بودیم زیاد میرفتیم آنجا برای بازی. آنوقتها فکر میکردم خیلی بزرگ است. یعنی انقدر بزرگ بود که هیچوقت آخرش را نمی دیدم. حالا که نگاه کردم دیدم چقدر کوچکست این باغ. توی ذهن کوچک من آنجا بزرگترین باغ دنیا بود.

و فکر میکردم که توی این سالها هر چقدر دنیای من بزرگتر شده است٬ همانقدر از آدمهای دور و برم هم فاصله ام بیشتر شده.

دلم برای خودم گرفت.

پشت کوهها
۱۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۲۶ ۶ نظر

 

 

به نام خدا

 

بعد از ظهر با حاج صالح میرویم قدم بزنیم. عادت این بشرست قدم زدن هر روز بعد ازظهر. حالا مهم نیست که من همه کارهام مانده وکلی آدم یک لنگه پا ایستاده اند به امید من تا فلان کار وفلان کار را انجام بدهم وبفرستم براشان. اینها اصلا مهم نیست. از حوالی شش ٬مخ ما را میریزد توی فرغون و دور خانه می گرداند و حوالی هفت دیگر به قدرت سخت رو میاورد! قدم زنی زوری هم عالمی دارد. جالبست که همین که پایم را میگذارم بیرون هر روز تلفنها شروع می شوند! ما هم بسیار خونسرد گوشی ها را میگذاریم در حالت "خفه" که آنقدر زنگ بزنند تا خفه شوند ملت. آخر ما خراب رفیقیم.

هر روز هم به قول من "ویار" یک جایی را دارد این ریفیق ما و اکثرا از جاهایی سر در میاوریم که فکرش را هم نمی نماییم!

اخیرا هم رو آورده به مکانهای غریبی به نام کافی شاپ و خوردن یک سری چیزهای تلخ وبدمزه که می گوید بخور کلاس دارد اینها ٬به اسامی غریب کاپوچینو٬ اسپرسو و یک سری کوفتهایی با نامهای مشابه !

اکثرا هم مزه زهر مار میدهند. یعنی نیم کیلو شیکر بریزی توشم شیرین نمیشه .من نمیدانم ملت به خاطر باکلاس بودن چه رنجها که باید به خود هموار کنند وچه مصیبتهای نگفتنی.

یک بنده خدایی را دیدیم توی خیابان(الکی می گویم البته. کلی مثل اینها بودند !) کفشهایش یک جفت ستون زیرشان بود که من می گفتم این ستونهای نازک وبلند الانست که بشکنند . خدایی خیلی سختست راه رفتن روی این ستونها. نه به جان بچم خیلی سخته.

خوب یکی نیست بگوید آخر راه رفتن روی ستون هم شد کار؟ خو بیا مثه بچه ی آدم رو زمین راه برو!

والا !

ضمنا همین الان بگوییم که ما حالت دیفالت چشمهایمان را "درویش" قرار داده ایم.

شما نگران نباشید.

نقطه.

 

پینوشت: آی حال می دهد به کسانی که اینروزها ازت تحلیل اوضاع را می خواهند نگاه کنی و بخندی! و بسیار بیشتر حال میدهد تماشای حرص خوردن این کودکان. ای کاش این به اصطلاح بزرگان عقل و فهم ما که ادعای بصیرتشان گوش عالم را کر کرده و از سیاست فقط موضع گرفتن وفحش دادن وانگ زدن را یاد گرفته اند کمی بزرگ شوند. بزرگی یا کوچکی آدمها را از سعه صدرشان می شود خوب فهمید.

پینوشت بعد اینکه بدلیلی نامعلوم قادر به کامنت گذاری برای هیچکس نیستم. ذو سه روزی می شود که بلاگفا قاطی کرده باز.

 

 

پشت کوهها
۱۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۳:۴۲ ۱۳ نظر

به نام خدا

 

۱- هیچوقت اگر مقاله ای یا کتابی را خواندید که دقیقا توی حوزه شما بود واز آن هیچ ٬حتی یک جمله نفهمیدید نگران خودتان نشوید. یحتمل مولف در ترجمه کمی ضعیف بوده است. همیشه این احتمال را هم وارد بدانید که خود مولف هم هیچ نفهمیده.

۲- همیشه سعی کنید روی دیواری یادگاری بنویسید که پشتش یک قبری باشد وتوی آن قبر یک نعشی باشد حتما. حواستان جمع باشد که صاحب آن نعش یک وقت سیزده به در نرفته باشد(با تصرف وتلخیص)

۳- نمی دانم چرا خنده ام می گیرد از دوستانی که این روزها حسابی هول برشان داشته که"شنیدی چی شده؟ یعنی چی میخاد بشه؟"(عطف به رویدادهای سیاسی چند روز اخیر ونقل مباحث سیاسیون وغیر سیاسیون و علی الخصوص خاله خان باجی های محترم حین سبزی پاک کردن). خدمتتان عارضم که لطفا بر احصاب خود مسلط باشید. من قسم حضرت عباس بخورم که چندان مهم نیست شما باور می کنید؟

۴- دیشب که شب جمعه بود دعوت شدیم از جانب دوستی و  جهت چتربازی عازم بودیم که بعد از باز شدن در آسانسور در طبقه همکف مواجه شدیم با صحنه ای بس بوق دار که صرفا توانستیم چشمان خویش حتی الامکان! درویش نموده و از مهلکه بگریزیم! گویا یکی از همسایگان عروسی داشتند و جا کم آورده بودند و همه آمده بودند توی لابی و ... بله ! این هم یکی دیگر از معایب این خانه های نیم وجبی.

همین

 

 

پشت کوهها
۰۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۴۲ ۹ نظر

 

به نام خدا

 

 

۱- این چند روز انقدر توی چشمهای روشن این مانیتور شب و روز خیره مانده ام ونوشتم وخواندم ونوشتم  و خواندم که گاهی که سرم را بلند می کنم یادم نمی آید اینجا کجاست و من اصلا چه می کنم. حالا بماند که قبل از اینها هم نمی دانستم که کجا هستم وجغرافیای من کجاست.

۲- این چند روز انقدر توی آشپزخانه نرفتم و انقدر برای ناهار وشام به این "بیرون بر" همین حوالی زنگ زدم که دیشب ناخودآگاه از این خانم پشت تلفن میخواستم بپرسم ٬ مامان برا امشب شام چی درست کردی !

۳- هر چی میخواهم به خودم دلداری بدهم که این چند روز اگر بگذرد کمی بهتر و خلوت تر می شود اوضاع ٬آخرش یادم میاید که دارم خودم را به طرز بچه گانه ای گول میزنم!

۴- این خراب شده ی تهران اگر این امامزاده صالح را نداشت دیگر چه بهانه ای داشتم برای ماندن ؟!

۵- دلم خوابی میخواهد که میان برنامه هایش کابوس کارهای عقب افتاده نباشد.

۶- هیچ چیز بدتر از این نیست که بعد از یک شب بیداری طولانی بخواهی دو ساعت بخوابی  و سرت را که بگذاری زمین چن تا کفتر بیایند پشت پنجره و به قول ممدحسین شروع کنند به قور قور ! و از قضا طوطی همسایه هم بیدار شود وایضا زن همسایه. واز قضا شیر آب آشپزخانه هم چکه کند. باید توی شرایطش باشی تا بفهمی جمع شدن همه اینها کنار هم یعنی چه !

۷- فک کن هفتمی هم یه مزخرفی نوشتم حالا .

 والا !

 

پشت کوهها
۰۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۶:۰۵ ۷ نظر

 

به نام خدا

 

 

وقتی تو هم غریبه باشی ٬دیگر چه کسی هست که سر بگذاری روی شانه اش و به دردهای ساده وپیچیده ات٬ به پارادوکسهای سرد ویخ زده ات ٬ به چراها و سوالهای ساده و بچه گانه ات٬ به همه حقیقتهای باورنکردنی  که خلاصه ی ب و د ن ت هستند ... آرام گوش کند و نخندد ؟

بمان برای روزهای سرد. برای روزهایی که نفس در سینه حبس می شود.

میدانم که خودخواهم.

ولی...

.

.

.

 

بمان برای من.

 

 

پشت کوهها
۰۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۳۶
 

 

به نام خدا

 

"چتر بازی" واژه ایست در قاموس واژگانی ما بسیار مستعمل و پرکاربرد.

"چتر باز" به شخصی قلمداد می شود که ممکنست در طول دو ماه ٬ یک شب را هم خانه خودشان نگذرانده باشد و هر شب با عده ای وجمعی ورفقایی وخلاصه ...بعله !

(فکرهای بد بد نکنید البته!)

"چتر باز" ها در میان خود دارای سلسله مراتب تعریف شده ای هستند. چنانکه چتر بازی در مناطق مختلف و شرایط متنوع و موقعیتهای صعب و دشوار موجبات ارتقای درجه ی یک چتر باز را فراهم می آورد.

چترباز حرفه ای به شخصی تلقی می گردد که افراد دارای موقعیت ثابت چتربازی ٬ وی را مکررا برای چتربازی به موقعیت خود دعوت می کنند و کلا برای اینکه بتواند از حضور در همه موقعیتها حظ لازمه راببرد و صرفا محض اینکه دوستان از مجالست با وی بهره ببرند ٬دارای دفترچه ویژه برنامه های آینده ی چتربازیست.

اینجانب بدین وسیله اعلام میدارم که اخیرا در مراسمی رسمی و ویژه وبا حفظ تشریفات و با حضور پیشکسوتان این عرصه ٬به نشان درجه اول" چتر بُد یکمی" *ارتقا یافتم.

باشد که آدم بشوم.

 

* چتر بُد یکم : معادل ارتشبد یا به قول رفقای اونور آبی ٬ ژنرال !

پی نوشت: آقا به دوستانی که از ما توصیه و راهکار پیشرفت میخوان باهاس بگم که ما از زمین خاکی شروع کردیم!

 

 

پشت کوهها
۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۸:۲۶ ۵ نظر
 

 

به نام خدا

 

می گفت : من الان چند ساله هی نیت می کنم برم زیارت امام رضا وپول میذارم کنار براش. ولی وقتی بچه های صغیر عذرا خانوم خدابیامرز رو می بینم که این ور سال و اون ور سال یه لباس درست ندارن تنشون کنن میگم خدا رو خوش نمیاد. امام رضام راضی نیس وقتی همسایت نیاز داره. اصن از همینجا که نشستم هر شب بعد نماز یه سلام میدم. خدا هم که از دل من خبر داره ننه . مگه میخواد حتما پاشی بری اونجا؟ اینا برا بهونه گیری دلمونه بخدا.

می گفتم : خوب مادرجون٬ این همه ملت هی دم به دقه میرن زیارت و اینور واونور ینی همشون حواسشون به این چیزا هس؟

میگفت : ننه هر کی رو تو گور خودش می خوابونن. هر کی مسئول کارای خودشه. من باید حواسم به کارای خوذم باشه. حالا اون حاج خانومی که هنوز مهر مکش خشک نشده پا میشه میره کربلا هم حتما جواب خدا رو داره. ما چه میدونیم. شاید همسایه ی مستحق نداره مثه ما.

ننه من اینارو برا تو میگم چون می ترسم وقتی دور وبرمو می بینم. فک نکن میگم که به رخت بکشم ننه. میخوام تو هم یاد بگیری فردا روز حواست جم باشه به کارات. بد زمونه ای شده ننه . آدما هر کی رو می بینی کلاه خودشو گرفته باد نبره. کسی در بند کس دیگه ای نیس. اینارم اگه به کسی بگی بهت میخندن. میگن نذار یه زیارت تو دلت بمونه. اومد ی وفردا افتادی مردی. آرزو به دل از دنیا میری. ولی ننه من آرزو به دل از دنیا برم بهتره که اون دنیا یقم رو بگیرن که چرا حق مستحق و یتیم رو ندادی. تو که از وضعشون خبر داشتی. اینهمه قرآن دست میگرفتی با حاج خانوما میرفتی دوره وجلسه پس چی چی میخوندی؟ ننه مردم خیلیاشون خداترس نیستن دیگه. من از فردام می ترسم. مسلمونی آداب داره . هر کی به زبون گفت که ازش قبول نمی کنن ننه...

 

 

 

هنوزم بعد از این همه سال هر وقت میرم سر خاکش انگار نشسته روبروم و داره این حرفا رو برام تکرار می کنه.

 

 

روحش شاد. 

پشت کوهها
۰۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۶:۴۴ ۷ نظر

به نام خدا

 

 

می بینی تو رو بخدا.

کارمون به جایی رسیده که برا بحرینی که اگه یه لنگه دمپایی از همین جا که نشستی بپرونی وسطش میشینه زمین ٬باهاس بشینیم شعر مظلومیت ببافیم .

می بینی تو رو بخدا.

 

پشت کوهها
۰۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۵۷ ۷ نظر

 

 

به نام خدا

 

همیشه صدایش بلندست. اصلا معلوم نیست برای چی وسر کی داد میزند. نه اینکه بخواهیم گوش بایستیم. نه . اصلا فرکانس صدایش چنانست که اگر کر هم باشی می شنوی ! فقط هم صدای خودش می آید همیشه. یعنی یکی مثل این اگر نصیبت شود ٬ در سی سالگی شقیقه هایت سفید شده . با این دیوارهای از کاغذ نازک تر. گاهی می گویم "ممدحسین نکنه یهو بخوره به دیوار٬ بیفته وسط هال !" . از بس که جیغ جیغ می کند این زن. محمدحسین می گوید از نظر روحی مشکل دارد.

حالا خودش به کنار. یک پرنده ای دارد-یک طوطی- از آنهایی که حرف زدن نمی دانند و فقط جیغ جیغ می کنند! اصلا شاید امکان یاد گرفتن نداشته بنده خدا و فقط جیغ جیغ شنیده که به این وضع افتاده. این زن همسایه ما صبحها به محض بیدار شدن از حوالی ساعت ۹ جیغ هایش را با ریتم تقریبا منظمی شروع میکند. ولی این طوطی از طلوع آفتاب! چند نوبت که شب نخوابیده بودیم ودم صبح داشتیم از خواب می مردیم تصمیم گرفتم از بالکن بپرم روی بالکن آنها و بعد از خفه کردن این عامل خراش روح بیاییم وکپه ی مرگمان را بگذاریم!

ولی حیف که می ترسم محض خاطر خفه کردن این جیغ ممتد از هشت طبقه سقوط کنم وبا شمشادهای حیاط یکی شوم. امان از این عقل عاقبت اندیش !

شب می نشینیم به مجادله بر سر موضوعی از جنس فوکو. ساعت از چهار که گذشت عملا من فقط سر تکان می دهم وممدحسین گویا سخنگوی بلامعارض حوزه ی اندیشه های فوکو باشد و چه لذتی می برد وقتی می بیند من فقط گوش می دهم. اگر می دانست نمی فهمم چه می گوید دیگر چه لذتی می برد!

حدود هفت صبح ٬سر بی سامان خویش ٬خسته از قریب ده ساعت فک زدن وبعضا زر زدن با طعم چای وشکلات تلخ٬ بر بالین ننهاده که صدای زنگ در می آید. از چشمی نگاه می کنم. زن همسایه دارد رو سری اش را درست می کند!

عبارت "یا حضرت عباس" از مخیله مان به ناخودآگاه می گذرد. در را باز می کنم وبا چشمهای پف کرده و بی توجه به زیرشلواری وزیرپوش قشنگمان به حضرت ایشان خیره می شویم.

گویا دارند احوال پرسی می کنند با دور تند. هاتف به عمل می آید که قصد سفر دارند به تبریز برای عیادت از خاله خانم مریضشان و من باب رعایت حسن همجواری از جانب ما تقاضای نگهداری از مرغ خوش الحان و پرنده ی عزیزتر از جانشان را دارند! کمی که چشمم را می مالم قفس منحوس موجود مذکور در دستانشان مشاهده می شود و ایشان بی توجه به فک افتاده ی ما قفس را می گذارند داخل ! و با همان دور تند خداحافظی می کنند و چند لحظه بعد گویا نیستند و ما هنوز ایستاده ایم !

ممد حسین از روی تخت داد میزند : " کیییییییه ؟! "

و من در را می بندم و گوشی تلفن را برمیدارم وهمانطور که دارم شماره آژانس را برای مقصدی نامعلوم میگیرم می گویم "زن همسایه مسافرت میرفت. نگران تنهایی ما بود. صدا نده که الان بیدار میشه "...!

 

 

پشت کوهها
۰۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۱۵ ۱۸ نظر

 

به نام خدا

 

 

- برنامه ات برای فردا چیست؟

- فردا ...؟ نمی دانم. شاید کمی پیر تر شوم. وکمی شکسته تر. و فرتوت تر.

اگر فرصت شد به چین های روی پیشانی ام هم اضافه خواهم کرد.

- پس حسابی گرفتاری !

- آری... پیر شدن هم در این زمانه به این سادگی ها نیست.

 

 

 

پشت کوهها
۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۳۹
 

به نام خدا

 

...و پناه می برم به تو

از روزگاری که می گذرد

و آینه ای که دیگر مرا نشان نمی دهد

و ذهنی که همه چیز را از یاد می برد

الا "نمیدانم" هایم را

و منی که تنها نشانه ی بودنم

مجهول مجعولیست که علائم حیاتی منست .

 

 

 

 

 

پانوشت: به جان خودم کسی مجبور به خواندن این پریشان نوشته های ضعیف نیست. پس خرده نگیرید و ما را رها کنید در این ر ن ج بی حساب...

پشت کوهها
۳۱ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۵۱
به نام خدا

 

 

...نبودنت به کنار

نبودنم را چه کنم؟

نکند فراموش کرده ای؟

یک روز٬  تمام ب و د ن م  را بردی...

 

 

پشت کوهها
۳۰ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۲۳
به نام خدا

 

به رسول می گویم صبح زود می آیم. نمی روم. صبح با دو نفر توی دانشکده قرار میگذارم. نمی روم.سر ظهر فاکتورها را باید برسانم به مصطفی. نمی روم. قبل از ظهر قرار است عکسها را برسانم به مهدی. نمی روم. بعداز ظهر قرارست برادرمحمد بیاید دنبالم و بروم برای دیدن محمد. نمی روم.شب قرارست با محمد برویم دیزی بخوریم وبرنامه ریزی کنیم. نمی روم. بعدش محمدحسین توی خانه انتظارم را می کشد برای مقاله ها. نمی روم.

پشت کوهها
۳۰ فروردين ۹۰ ، ۱۶:۰۴ ۰ نظر

به نام خدا

 

آتش افتادست به خرمنگاهم و "من" بی محابا می سوزم وشعله می کشم در تاریک روشن شب و ماه و تو ایستاده ای . ایستاده ای به تماشا گویا. به انتظار نمی دانم که ای که از نمی دانم کجایی بیاید وبل خاموش کند حریق هستی مرا.

به دل نگیر. به دل نگیر خوب من.

دلی که نسوزد که دل نیست.

می سوزد وتمام می شود.

می سوزم وتمام می شوم.

 

پشت کوهها
۲۹ فروردين ۹۰ ، ۱۶:۵۵ ۰ نظر

 

به نام خدا

 

این شبها اگر خانه باشم(که نیستم اغلب) آی دلم میخواهد یک تخت بگذارم توی حیاط و دفتر ودستکم را بردارم بروم همانجا تا صبح من باشم وماه و ماه باشد ومن ! حیف که هنوز کمی خنکست هوا و کابل ای دی اس ال مربوطه هم تا آنجا نمی رسد! چاره ای باید اندیشید یقینا. کلا یک حس خوبی دارد دراز کشیدن ونگاه کردن به ماه. جدای از ذکری که همیشه ناخودآگاه تف به ریا می گویم. یک حس خوبی دارد. اگر آسمان چند تکه ابر هم داشته باشد چه بهتر. که وقتی نگاهش می کنی انگار دارد از پشت ابرها حرکت می کند.

دلم لک زده برای یک شب دراز بی خیالی.

می دانم.

چیز زیادیست.

پشت کوهها
۲۷ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۳۹ ۱۱ نظر
به نام خدا

 

الان همینطوری اتفاقی به یه چیزی بر خوردم که هرچی فکر کردم معنیش رو نفهمیدم. گفتم از شماها که ماشالا همتون اهل فهم وکمالاتید بپرسم شاید اقلا منو آگاه سازی کنید!

عکسای زیر مال بازی آخر تراکتوره وتماشاچیاش. هر کی فهمید ینی چی به منم بگه !(به فرم بالا بردن دستها وانگشتان دقت فرمایید!)

لینک اصلی تصاویر

 

 

 

پشت کوهها
۲۶ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۵۱ ۱۳ نظر
 

 

به نام خدا

 

 

آدم گاهی نیاز دارد داد بزند. نه که حتما سر کسی باشد. گاهی باید بزنی. واگر کسی نباشد چه بهتر.

آدم گاهی نیاز دارد کسی دور وبرش نباشد که داد بزند وگاهی کسی دور وبرش باشد که حرف...

می دانم

خیلی وقتها آنطور که آدم نیاز دارد نمی شود.

 

 

پی نوشت بی ربط به متن: آدم گاهی هیچ کاری ندارد مگر اینکه برود روی صندلی گوشه حیاط دستهایش را قفل کند توی هم و بگذارد زیر چانه اش وبنشیند به تماشای پیر شدنش و یک هعی با خودش بگوید.

همین.

پشت کوهها
۲۵ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۰۶ ۹ نظر

 

به نام خدا

 

۱- یکی از لذت بخش ترین عادتهای من - در کنار خوردن آب از بطری و سر کشیدن شربت از پارچ- اینه که بایستم روبروی یخچال. درشو باز کنم. همونجوری که ایستادم هر چی میخام بردارم بخورم وتا وقتی سیر نشدم در یخچال رو نبندم !

اخیرا فهمیدم میشه برا تسهیل در حصول این لذت راحت الوصول یه صندلی گذاشت مقابل یخچال . روش نشست و بعد با دل راحت شروع به خوردن کرد !

۲- پنجشنبه همین هفته آزمون دکترا در دو نوبت صبح وبعدازظهر برگزار می گردد. تصمیم گرفتیم یک یا دو نوبت از "نوابت" مذکور رو با دوستان جیم زده وبه دور از دغدغه های کوفتی زندگی به امر مهم و اخیرا مغفول مانده ی عشق وحال بپردازیم. از دوستان عاجزانه و مصرانه تقاضا داریم که برای شفای ما دعا نکنید.

۳- خودمم می دونم که مطالب ارزشمندی رو دارم به خوردتون میدم. هیچ نیازی به تشکر نیست. خواهش می کنم.

۴- دنیای وب جائیه که دو عده آدم ظهور می کنند. عده ای که چیزهایی رو مخفی می کنند. عده ای که چیزهایی رو که که مخفی کرده بودند نشون میدند.

۵- حسب الامر دوستانی که برای بووو کشیدن التماس دعا طلبیده بودند هنوز دارم بووو می کشم.

۶- از بین عرقیات معطر "بیدمشک" رو در این فصل به دوستان توصیه می کنم. البته نه این مزخرفاتی که توی سوپرمارکتا به خوردتون میدند. اگر اهل دلید وطالب جنس خوب باید برید سر چشمه. مثلا یه سفر برید به جایی به نام "میمند" در استان فارس ومصرف یک سالتون رو یک جا وبا اطمینان تهیه کنید!

 

پشت کوهها
۲۳ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۰۸ ۱۳ نظر

 

به نام خدا

 

بعضی وقتها فکر می کنم که گاهی چقدر سخت می شود آدم خودش باشد.

یعنی نه "این" خودش ونه "آن" خودش. بلکه خود خودش ! 

سختست خوب !

 

پانوشت: شامه ی ما مجددا فعالیت خود را پس از چندین هفته از نو آغاز کرد واین نوید درک عطر شکوفه های بهار را می دهد ! به شکرانه ی بازگشت این نعمت علی الحساب هی بوووو می کشیم !

 

هرچی فک کردم که "پس قالبم کو ؟" به نتیجه ای نرسیدم ! فک کنم دو روز ول کردم رفتم دزد برده!

یکی گفته بود امنیت فضاهای مجازی ما پایینه ! همینه خوب

حالا قالب رو بردی نوش جونت ! اون وبگذر به چه دردت می خورد  ؟!

پشت کوهها
۲۱ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۴۷ ۱۳ نظر

 

به نام خدا

 

 

این آنتی بیوتیک ها حسابی رمق آدم را می گیرند. هر چند همه من یکی را به جان سخت بودن می شناسند وطاقت زیاد. ولی اینها تا وقتیست که گرم باشم. وقتی ایستادم ونشستم دیگر فرقی با بقیه نمی کنم. و جالبست که همه به فکر آدم می افتند اینوقتها. از پزشکان معالج بگیر تا خاله خان باجی ها وحتی اطباء فامیل که هنوز جوهر مدرکشان خشک نشده. و نسخه های متعدد و داروهای طبیعی وغیر طبیعی که سرازیر می شود به حلق ما.

و همه ی اینها مهم نیستند. اصلا هم مهم نیستند. حتی پایان نامه ات یا استادت که سپردیشان به باد یا به خاک مدتیست. بالاخره تمام می شود. مهم بعد از ظهرهاییست که از رختخواب بلند می شوی ومیروی توی حیاط قدم بزنی. و پرتقالها و نارنجهایی که پر از شکوفه اند و عطرشان را نمی شنوی اصلا.

عطرشان را اصلا نمی فهمی.

این مهم است.

پس نوشت: این چند خط در گیجی مسکن ها نوشته شده وارزش دیگری ندارد.

پشت کوهها
۱۷ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۴۶ ۸ نظر

 

به نام خدا

 

 

گاهی وقتها آدم باید برود گم بشود. یعنی برود توی یک بازار شلوغ مثلا. از همانجایی که گوشه ی چادر مادر از دستش رها شده همانجا بنشیند. راحت هم بنشیند. وگریه کند . وگریه کند تا شاید دوباره پیدا شود. حالا پیدایش کنند چه بهتر. ولی مهم اینست که دوباره پیدا بشود.

گاهی وقتها آدم باید برود گم بشود. تا شاید دوباره پیدا بشود.

همین

پشت کوهها
۱۴ فروردين ۹۰ ، ۰۳:۰۷ ۱۴ نظر

 

به نام خدا

 

بابا بزرگم همیشه یه تکه کلام داشت. هروقت امروز اینجا بودیم وفردا یه جای خیلی خیلی دور یه لحظه ساکت می شد وبا خودش می گفت:

ای آدم دو پا...دیروز کجا...امروز کجا...

امروز منم شدم مثل خودش.

امروز اینجام.

فردا...

خدا میدونه.

دیگه بعد این همه سال چرخیدن تو این دنیای کوچیک فک کن که منم با این شعور ناقصم فهمیدم که "بهشت را به بها دهند. نه به بهانه "

ایشالا همتون بهشتی بشید.

خداحافظ

پشت کوهها
۲۵ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۲۸ ۰ نظر