پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

 

 

به نام خدا

 

۱- اینجا یه درختهایی داره که چار فصل سال هم شکوفه داره هم میوه! فکر کنم بهشت یه چیزی تو همین مایه ها باشه! این رو صرفا جهت سوزوندن دل شما گفتم.

۲- امروز بعد از ظهر واقعا دیگه از توی خونه موندن کلافه شده بودم و هنوز کلی کار داشتم. لب تاپم رو برداشتم و با یه زیر انداز وپشتی رفتم کف حیاط نشستم! یعنی عجب هوایی بود. شنیدی میگن بهشت هواش نه سرده نه گرمه؟ همون بود به جان تو! خداروشکر تا شب که هوا تاریک شده بود ومشغول کارام بودم کسی نیومد منو تو اون وضع ببینه!

۳- محسن بعد از دوماه اومده مرخصی. همیشه میدونستم این محسن با آدم فرق داره. سی وپنج روز مرخصی گرفته !

۴- خیلی ضد حاله که بعد از سه روز کارکردن رو مخ یه رفیق شیرازی بالاخره بلندش کنی این همه راهو بکوبی بری باغ ارم وقتی برسی ببینی تعطیله. تا رفیق شیرازی نداشته باشی به عمق مفهوم عبارت قبل پی نمی بری.

۵- یکی منو نصیحت کنه که بشینم برا دکترا بخونم. خدا رو چه دیدی؟ شاید تو این گور مرده ای پیدا شد!

همین

پشت کوهها
۲۳ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۰۱ ۱۲ نظر

 

به نام خدا

 

 

به تو نگاه می کنم و نمی بینمت

به تو گوش می کنم ونمی شنومت

وقتی هم با تو حرف میزنم نیستی به گمانم

مهم نیست من کجا ماندم وتو رفتی

یا تو کجا ماندی ومن رفتم

اصلا اینها مهم نیست

به گمانم چیزی مهم نباشد دیگر اصلا

فراموشش کن اصلا!

هه !

 

 

 

پشت کوهها
۱۹ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۰۳ ۱۴ نظر
 

 

به نام خدا

 

 

خیلی سخت است. می فهمی؟ همیشه چیزهایی هست. اصلا هرکسی یک چیزهایی دارد. حتی یک بی همه چیزی مثل من هم همیشه یک چیزهایی دارد. یک چیزی دارد که نگذارد بشود.  کار ...درس... خانواده... حتی فکر. درست است فکر. فکر اینکه نمی شود ونمی توانی واز عهده تو خارجست وهمان قصه قدیمی "نگاه کن به بقیه که چه کار می کنند" و چقدر این موقعها از بقیه بدم می آید. بقیه ای که می شوند ملاک. آن هم برای چه؟ برای چیزی که نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند وقلیلی که می فهمند...انگشت شمارند همیشه. آنقدر که می توانی توی همه عمرت آنها را بشماری وبشناسی.

چه قشنگ گفته بود که " آنکس که تو را شناخت جان را چه کند       فرزند وعیال وخانمان را چه کند"

تلخی قصه اینجاست که بعضی هامان حتی "می شناسیم". ولی باز دو دستی می چسبیم به مصرع دوم و وقتی دیگر دیر شد وقصه تمام شد شروع می کنیم که :

 

ربَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ

 

کاش چشمها زودتر از آخر قصه باز شود.

پشت کوهها
۱۶ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۵۵ ۱۱ نظر
 

 

 

به نام خدا

 

طعم متنش کمی تلخست. گفته باشم.

پشت کوهها
۱۴ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۳۹ ۱۷ نظر
به نام خدا

 

 

یه روزی می گفتم:

                         "با این همه اگر عمری برایم باقی بماند طوری از کنار این زندگی میگدرم که نه دیگر  تنی برایم باقی بماند ونه این دل ناماندگار بی درمان..."

امروز هرکاری که می کنم برا اینه که این دو تا اتفاق نیفته .

بدم میاد از خودم وقتی درست عین آدمای از همه جا بی خبر و کسایی که سرشون تو آخور زندگی روزمرشونه توی پیاده روهای این شهر لعنتی راه میرم.

نمی فهمی بخدا .

پشت کوهها
۱۱ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۲۹

 

به نام خدا

 

حس کسی که دم معبر مینی که باز نشده دراز کشیده و همه دارند بی اینکه کسی بهشون چیزی بگه بلند میشن ومی دون سمت میدون و پشت سرشون رو هم نیگا نمی کنن وتو همینطور که دراز کشیدی فقط سرت رو با دستات گرفتی که تیکه های رفقات نپاشه به صورتت وبا خودت تکرار می کنی "بلند شو بلند بلند شو بلند شو..."

...و چشم که باز می کنی همه رفتند و تو هنوز کلمه های بی معنیت رو تکرار می کنی.

 

 

 

پشت کوهها
۱۰ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۱۳

 

به نام خدا

 

صبح میرسم شیراز. هنوز آفتاب نزده. وسایلم را نگذاشتم زمین نم نم باران شروع می شود.

هوای بارانی جان می دهد برای ........

برای...

خوابیدن علی الحساب!

نزدیک ظهر بیدار می شوم. هنوز نم نم وگاهی تندتر می بارد. گوشی را برمیدارم وپیامکی میفرستم برای چند نفر از رفقای شیرازی که برویم چرخی بزنیم. جوابهاشان قابل پیش بینیست:

"عامو تو این هوااا کی حال داره ! "

باز میروم توی هپروت. ولی به ناچار برای ناهار بیدار می شوم.بعدازظهر می نشینم پای خرده کارهای مانده از قبل تا شب می شود. چه زود حوصیه ام سر رفت اینجا. هنوز نم نم باران می بارد وبی چتر میزنم بیرون. هوا بهاریست واگر باران نبود کتم را هم نمی پوشیدم.

حین پیاده روی احسان زنگ میزند. بعد از کلی طفره رفتن وسرخ وسفید شدن پشت تلفن معلوم می کند که آمار می خواهد. امر خیر است انشالله ! می گویم صبرکند تا برگردم شاید بتوانم کارش را راه بیندازم. کلا صبر نمی فهمد این بشر. شاید هم حق داشته باشد. طرف را چند باری از دور ونزدیک دیده وبا اتکا به ترفندهای اطلاعاتی بسیار پیچیده اسم ورشته ودانشگاه طرف را درآورده! روده بر می شوم از خنده وقتی جزئیاتش را تعریف می کند. گویا دل بی صاحابش حسابی به تالاپ تولوپ افتاده!

به ناچار زنگ میزنم برای چند نفر از هم دانشگاهی های طرف برای اطلاعات تکمیلی.قرار می شود خبرم کنند. ای کاش دل آدم افسار داشت. یا حداقل کمی شعور داشت که بفهمد کی بریزد کی نریزد.

دلست.

آدم که نیست.

نمی فهمد!

 

 

 

 

 

این لینک رو هم ببینید! 

پشت کوهها
۰۸ اسفند ۸۹ ، ۰۲:۱۰ ۲۸ نظر

به نام خدا

 

۱- یک اصل اولیه ای هست توی زندگی که میگه تا وقتی ظرف تمیز توی کابینت ها هست نیازی به شستن ظرف نیست. به این اصل ارادت ویژه ای پیدا کردم اخیرا !

۲- محسن در یک تکذیبیه ارسالی به بنده اظهار داشت "که کی گفته من کف پادگان رو تی می کشم؟! بچه ها شاهدن سرهنگم از من حساب می بره! " (با تصرف وتلخیص!) ما ضمن درج این تکذیبیه ارسالی مراتب عذر خواهی خودمون رو از ایشون ابراز میداریم.

۳- من کلا وقتایی که سرم شلوغه و روی یه کاری تمرکز می کنم دیگه از بند تعلقات این جهانی کلا آزاد میشم عملا. به این معنی که ممکنه حتی یادم بره که به برداشتن ظرف ناهار دیروز از بغل دستم حتی فکر کنم. دیگران از واژه "تنبل" و واژه های پرکابرد مشابه استفاده می کنند. صرفا جهت تنویر افکار عمومی می گم که این هیچ ربطی به تنبلی نداره.

۴- یه مدته همینطور که برا نوشتن این پست ها همش یک دو سه چار میزنم حرف زدنم هم همینطوری شده. حتما توی جواب هر سوالی حداقل یه اولا وثانیا میارم. نمیدونم چرا.

۵- به یه نفر برا شستن یه آشپزخونه ظرف نیازمندیم.

۶- یک بزرگی می گفت ارزش هرکس به اندازه پستهاییست که در ثبت موقت دارد!

۷- اگر ذره ای دقت می کردید متوجه می شدید که هیچ حرف خاصی برا گفتن نداشتم!

پشت کوهها
۰۶ اسفند ۸۹ ، ۰۳:۵۷ ۸ نظر

 

به نام خدا

۱- محمدحسین هر شب به طور متناوب یک شب اصرار می کند که برویم امریکا پیش پسرخاله های من برای دکترا٬ یا برویم انگلیس پیش خاله اش. بعدش هم شروع می کند به تخیل در مورد تشکیل دادن یک شبکه تروریستی در اروپا وامریکا و نهایتا ترکاندن مجسمه آزادی با یک ریموت در حالی که مک دونالد میخوریم! البته این صرفا به خاطر مجموعه مقاله هاییست که در مورد اسلام رادیکال داریم اخیرا می نویسیم.

۲- اخیرا فهمیدم آدمها خیلی تنها هستند. یعنی نه اینکه تنها باشند. تنها نیستند. ولی تنها هستند.

۳-پنجشنبه احتمالا دارم میروم شیراز. شاید تا بعد از عید. شاید هم جمعه برگشتم. بستگی دارد بساطمان جور باشد آنجا یا نه! ولی احتمالا مجبور می شوم بعد از چند روزی برگردم.

۴- امامزاده صالح

۵- محسن الان یک ماهیست که خدمتش افتاده بندرعباس. دلم می سوزد برای کسی که می تواند به تنهایی خوراک فکری یک حزب را به معنی واقعی کلمه تولید کند ٬ در سنی که اوج فعالیت فکری و دغدغه مندی مطالعه وجستجو وپرسشش هست ٬دوسال از عمرش را باید برای سرهنگ چای ببرد و تی بکشد اتاقها را .چون ناحیه ای که هستند سرباز صفر کم دارد! با هیچ منطقی جور در نمی آید به خدا.

۶-  یادم نمی آید

۷- بی خیال

۸- ولمون کن احصاب نداریم.

 

پشت کوهها
۰۴ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۱۴ ۸ نظر

 

به نام خدا

 

۱- ظهر با حاج صالح میزنیم بیرون. تخصص ویژه ی ما دونفر پیدا کردن کثیف ترین جاهاست برای زدن دو تا دیزی خراب به رگ!  (هرچند ٬چند مدت پیش یکی از رفقای وبلاگی پس از مشاهده ادعایمان ٬ما را برای شام برد جایی که فقط در کابوسهایتان می بینید! ) اصلا همین که من می گویم صالح٬ مزه دیزی زیر زبانم تازه می شود! ولی امروز انگار بخت یارمان نیست. این اطراف موقعیت کثیف خاصی نمی شناسم من. حاج صالح هم همینطور. بالاجبار رضایت می دهیم به یک جایی اطراف صادقیه. از آنها که یک آدم سیبیلو با یک لباس مثلا محلی ایستاده وخوش آمد می گوید!

کلا گروه خونمان به همچین جایی نمیخورد. چه کنیم که در عسر و حرجیم!

ولی فضای جالبی داشت در کل. با نقاشیهای سنتی روی دیوارها و نورپردازی مناسب و موسیقی سنتی وصدای آبی که نفهمیدم از کجا می آید! صالح می گفت شاید انشعاب آبشان ترکیده باشد!

 

۲- یک زمانی یک بنده خدایی که درگیر یک جریانی بود ویک حال خرابی داشت مرتکب یک اشتباهی شد وفکر کرد که ما یک انسان فهیمی هستیم وگفت براش یک فالی از حافظ بگیریم! امروز فکر می کردیم مگه ما چی چی مون از بقیه کمتره که همش باید شنگول باشیم و به هرچی حال خرابه بگیم " زکی !" پس این شد که تیشه برداشتیم و در یک حرکت مازوخیستی حاد ٬زدیم کاسه کوزه حالمون رو ریختیم به هم و در همون حال خراب دست به دومن حافظ شدیم که دیدیم آره !

 

همای اوج سعادت به دام ما افتد                  اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه                   بود که پرتو نوری به بام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع             کی اتفاق مجال سلام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار                  که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم        کز این شکار فراوان به دام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز        بود که قرعه دولت به نام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی                نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

 

پشت کوهها
۰۲ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۳۳ ۱۱ نظر
 

 

به نام خدا

 

 

دوشنبه بعدازظهر وقتی داشتیم از بین سبزی ها رد می شدیم وهمونطور که عمار به این فکرمیکرد که چرا از اینجا سردرآوردیم ومنم خیلی خونسرد به مردم خداجوی سبزی(!) که ازم از اوضاع انقلاب می پرسیدند میگفتم همه چی آرومه وما چه قدر خوشبختیم٬ داشتم برا عمار توضیح میدادم که مراحل پیشرفت این تجمعها تا آخر چطوریه.

"درستش اینه که مسیر اصلی غیرقابل عمل باشه. ولی فرعی ها باز باشن تا وقتی یگان شروع کرد٬ جمعیت از فرعی ها متفرق بشن. ولی اینا از خلا توی فرعی ها استفاده می کنند وشلوغ بازیشون رو اونجا راه میندازن. "

کمی که جلوتر رفتیم دقیقا همین صحنه را دیدیم. جمعیتی که توی مسیر اجازه عمل پیدا نکرده بود وادامه داستان.

" بعد اگه همه چیز خوب پیش بره وکنترل مسیر اصلی حفظ بشه ٬اونوقته که یگان میاد سمت فرعیا..."

داشتم ادامه میدادم که دیدم انگار جمعیت از یک سمت خیابان دارد فرار می کند! عمار همانطور که قدمهایش را تندتر می کردگفت:

"آخه حاجی نمیشد دو دقه زودتر میگفتی که اینجا گیر نیفتیم!  یگان که شعور نداره! همه رو میزنه. حالا از این سبزیا نخوردیم باهاس از اینا بخوریم...!"

جونم براتون بگه٬ این نصیحت رو از من داشته باشید که سعی کنید همیشه فرعیای توی فرعیا رو مثه ما بلد باشید ! وگرنه معلوم نیست سالم در برین ونصف شبی لنگتون رو بندازین رو هم و به ریش هرکی خورده بخندید وپست هوا کنید!

 

پس نوشت: جمعه آزمون دکترا بود. خاک بر سرشون صبح وبعد ازظهر فقط دو تا ویفر دادند!  ما روبگو دلمون رو به چی خوش کرده بودیم! توی این آزمون فهمیدم اگر حتی معنی اصل حقوقی "reciprocal" رو هم ندونم باز دلیل نمیشه نتونم چهارصفحه ی تمام در موردش بنویسم!

پس نوشت بعد: اخرین مدل حواس پرتی  : اینکه کنترل تلویزیون رو برداری و شروع کنی به شماره گرفتن. بعدشم بذاری دم گوشت ولی صدای بوق نشنوی!

پشت کوهها
۰۱ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۰۷ ۷ نظر

به نام خدا



پیش نوشت: چند روزیه برگشتم.فرصت نوشتنم نبود.

واما بعد...







دوشنبه صبح جلسه دفاع یکی از بچه ها بود دم ظهر. به هر شکلی هست خودم را می رسانم.تا حدود دو طول می کشد با حواشی. عمار هم آمده.خیلی وقتست ندیدمش. قبل از من جانشین بود. فعلا که جفتمان خارج از گودیم به روایتی.

بعد از جلسه حرف از امروزست و قرار این سبزی ها.با عمار میرویم سمت آزادی.  تا صادقیه تقریبا هیچ خبری نیست. آزادی هم همینطور. ساعت حدود سه شده. جمعیت توی پیاده روهای انقلاب زیادست. هرچند انقلاب همیشه یک شلوغی مضمنی دارد. ولی جمعیت کمی بیشتر از همیشه هست. سر همه چهارراهها نیروها هستند وجمعیت مسیر معمول خودش را بدون حاشیه خاصی میرود. ظاهرها متفاوتست ولی. البته نه همه عابرها. خیلی ها برای تماشا آمده اند. جلوتر از دانشگاه تهران به سمت فردوسی اتوبوسهای بی آرتی می ایستند. به نظر ترافیک شده. مردم همان وسط خیابان پیاده می شوند. یگانهای موتوری در طول خیابان رفت وآمد می کنند.

ما هم پیاده می شویم. اوضاع کمی متشنج می شود. میزنیم به یکی از فرعی ها به سمت طالقانی. جمعیت پراکنده ای توی فرعی ها گله به گله ایستاده یا درحال رفت و آمدند.

نگران عمارم با این قیافه اش! کسی کاری به من ندارد با این کت اسپرت وشلوارجین و صورت اصلاح شده! از بین بعضی هاشان که رد می شویم به عمار اشاره می کنم

" چی همراته داداش؟"

"چیزی همرام نیست. چطو مگه؟ "

" خاک تو مخت کنن،  من که کیف همرام نیس دیوونه. اگه ریختن رو سرمون من که در رفتم"

هرچند عمار متوجه اوضاع هست ولی دل بزرگی دارد!

"بی خیال بذار یه دو تا سیلی به خاطر انقلاب بخوریم، نترس نمی میری!"

"سیلی مهم نیست. پنجه بوکس تو دستش نباشه!"

کمی جلوتر که میرویم سر بعضی چارراهها ماشینها رفت وآمدی ندارند وجمعیت محدودی که اجازه عمل توی انقلاب پیدا نکرده اند حالا آمده اند وسطل آشغالها را آتش زده اند وپراکنده اطراف چهارراه ایستاده اند. خنده دارست .توی فرعی ها فعلا خبری از یگان نیست و دارند اینها اتیش می سوزانند وبه خیال خودشان دیگه آره!

به هرنحوی هست خودمان را میرسانیم به طالقانی.هر چه از انقلاب دورتر می شوی دیگر عملا هیچ خبری نیست توی مسیر. تا....میرسیم سازمان. دم در چند نفر با لباسهای غیر همشکل ایستاده اند.

"مال کدوم گردانید ؟"

"هیچکدوم. مال سازمانیم"

رد می شویم ومیرویم داخل. گردانهای موتوری وپیاده وسواره وخلاصه جمع حسابی جمعست.مرتضی وبچه ها را می بینم که دارند میروند بیرون.نزدیک می آیند وروبوسی می کنیم.

"کجا میرید حاجی دست خالی؟"

" دست خالی میرم چند تا خوباشون رو بگیرم برات بیارم عزیزم!"

آدم نمی شود این مرتضی! وضعیت را برایشان می گویم واوضاع فرعی ها را وتاکید براینکه تجهیزات نداشته باشید با این قیافه های تابلو باید با کاردک از کف آسفالت جمعتان کنیم. دل اینها هم بزرگست. همینطوری میروند!

خسته ام حسابی به خاطر این راهپیمایی طولانی. حدود چهارشده که داریم نهار می خوریم. مسیرهای برگشت من همه بسته هستند فعلا. عمار می گوید با یکی از یگانهای سواره برو تا یک جایی اگر عجله داری. عجله ای نیست فعلا تا اوضاع کمی آرامتر شود. کلید یکی از اتاقها را برمیدارم تا بروم یک چرتی بزنم.دل من هم بزرگست حسابی! تا میروم پهن بشوم حس می کنم چشمها وکلا مجاری تنفسی ام دارد به سوزش می افتد. سریع دوزاری می افتد ومیزنم بیرون. دهن سرویسها قبل از من گاز زده اند! میروم توی اتاق عمار وچند نفر دیگر دارند از خنده می ترکند. مثل اینکه اولی نیستم.

تا حدود هشت همانجا می مانیم.گردانها مرتب در رفت وآمدند. بالاخره میزنیم بیرون با یکی از ماشینها. ترافیک تا ولی عصر قریب یک ساعت ونیم وقت ما را می گیرد. بالاخره به یکی از ایستگاههای مترو رضایت می دهم ومی پرم پایین. توی مسیر خانواده نگران زنگ میزنند ومن کجا هستم؟ حتما پیش محمدحسین!




پینوشت: روبروی مقداد، حدود سه بعد ازظهر یک نفر آن سمت خیابان ایستاده بود ومیرقصید رسما ! قبافه اش به دیوانه ها نمی خورد اصلا. کیف دستی اش را گذاشته بود روی ماشین بغلی وحسابی بالاخره آره! برای بچه ها که گفتم تفسیرهایشان مختلف بود.

پینوشت بعدی : آخه آشغال سوزوندن هم شد مبارزه؟ والا !

پشت کوهها
۲۷ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۵۴ ۱۱ نظر

 

به نام خدا

 

حدود دوازده گوشی زنگ می خورد. بالاخره برقرار می شود جلسه. تا برسم حدود یک شده.همه هستند. جلسه تا هفت طول می کشد. برای سفری که چند روز عقب افتاده. قرعه می افتد به نام من وچندنفر دیگر.چهارشنبه بعدازظهر.

وقتی امروز بلیطها وحکم ومخلفات به دستم میرسد٬ یک آن صبر می کنم. شاید هم "درنگ". یا...نمی دانم. انگار آماده نیستم. هیچوقت اینطوری نبودم. هیچوقت درنگ نمی کردم. همیشه مشتاق بودم وقتش که میرسید.

انگار زیادی دست وپای خودم را بسته ام. زیادی عادت کرده ام. به همه چیز. گاهی میدانی که نباید به بعضی چیزها عادت کنی وباز خودت را گول میزنی که " حالا کو تا وقتش". قصه ی عادت ولی خیلی سادست. 

باید رفت.

دعا کنید.

دعا می کنم.

پشت کوهها
۱۸ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۴۱ ۱۲ نظر

 

به نام خدا

 

این روزها هرچه بیشتر مشغول کتاب ومقاله وترجمه می شوم٬هر چه نُوت های روی دریخچال بیشتر می شوند٬هر چه تلفنم را کمتر جواب می دهم٬ هرچه کمتر میروم توی هپروت توی خستگی ها٬ هر چه تسک های هفته وماه بیشتر تیک می خورند٬ هرچه توی مسیرخانه بیشتر سعی می کنم به چیزی فکر نکنم...هرچه...هرچه...

هرچه می کنم باز یک جایی از آن دورها همیشه ایستاده ای وبه من می خندی. نمی دانم چرا همیشه آن دورها می ایستی ومیخندی. خوب بیا نزدیکتر بخند. "حرجی نیست بر تو٬ دیوانه". می خندی به این مسیری که هر روز میروم وبرمیگردم. به این "مسیر زندگی من." که نمی دانم چه چیزش برای تو خنده دار بود همیشه. اصلا تو همیشه به همه چیز بیخود می خندیدی ومن بعضی وقتها فقط. آن هم برای اینکه ناراحت نشوی. "من همیشه آدم آرامی بودم" و تو انگار آرامش توی وجودت نبود. یادت می آید؟

خیلی وقتست دیگر به این چیزها فکر نمی کنم. دیگر حتی توی خیابان سرم را هم بالا نمی آورم که  همه جا تو را ببینم. 

 نمی دانم چرا  باز یک جایی از آن دورها همیشه ایستاده ای وبه من می خندی.

 

پشت کوهها
۱۶ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۳۷ ۱۲ نظر

به نام خدا

 

ممدحسین رفته مقابل کتابخانه ی توی هال ایستاده و با خودش می گوید:

"کجایی پدرسوخته؟ یعنی پیدات نمی کنم؟کجایی پدرسوخته؟...."

دنبال "فلسفه وتجدد" کریم مجتهدی می گردد!

 

چند دقیقه بعد سه استکان چایی میاورد. یکی برای من. یکی برای خودش. یکی برای نیچه!

 

چند دقیقه بعد وقتی فصل روش شناسی پایان نامه اش تمام می شود٬ کتابچه ای دستش می گیرد پر از عکس دایناسورها ! می گوید بیا این را فارسی ترجمه کنیم. بعد شروع می کند به بلند بلند خواندن کتاب دایناسورها وبه شخصیتهای مختلف دایناسوری که میرسد صدایشان را تقلید می کند ومیمیک چهره شان را تقلید می کند....!  وحتی آهنگ متن میزند!

 

کم وکیف عمق حال من را احتمالا خودم درک نمی کنم٬ باید از ممدحسین پرسید!

 

ادامه نوشت: صبح که بیدار می شود می گوید بیا بعد از آزمون( آزمون دکترا) برویم دنبال دایناسورها بگردیم! جدی هم می گوید. هرچه به تاریخ دفاعش نزدیکتر می شویم علائمش شدیدتر می شوند! ببین این نظام آموزشی از جوان دسته ی گل مردم چی در میارود!

پشت کوهها
۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۱۷ ۹ نظر

 

به نام خدا

تصور کنید جنگ باشد و وسط معرکه و شلوغی کارزار که هرلحظه که می گذرد کار سختتر می شود ونفست دیگر از سینه ات بیرون نمی آید ٬ از کسی که از دستش برمی آید و بیرون معرکه است درخواست کمک می کنی. حالا نیرو یا تجهیزات یا اصلا هر چیز دیگری که نیاز حیاتیست و وضعیت عده ای بدان وابسته .تصور کنید یک قمقمه آب.  آن طرف هم خودش این وسط مامورست نه صاحب بیت المال. تصور کن از پشت تلفن یا بیسم یا اصلا پیک خبر بیاورد که :

"حاجی فلانی گفته چکش رو برام بفرست تا بدم برات بیارن !"

آن لحظه اگر جای من باشی چیزی که از ذهنت می گذرد شاید زمزمه قلبی باشد با خدای خودت که مثلا بگویی ٬خدایا مردباش منو از اینجا خلاص کن٬ نامردم زندش بذارم...* یا یک چیزی تو همین مایه ها!

جالب اینجاست که بیرون این معرکه با این طرف مثلا رفیق بودید وعمری نان ونمک خوردید و اصلا این طرف را خودت انتخاب کرده ای برای این کار.

سختست.

بعضی چیزها را تحمل کردن خیلی سختست. بخشیدنشان سختتر. فراموش کردنشان که هیچ ! 

 

 

 

* بر زمزمه های قلبی هیچ حرجی نیست!

پشت کوهها
۱۴ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۲۴ ۹ نظر