پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا

 

تو توی این دشت چکار می کردی؟ 

پشت اون درخت، لای اون سنگها چکار می کردی؟ 

تو کنار خط آهن، توی اون اتاق سیمانی، جلوی اون مسجد

زیر آوار سقف های خوابیده، زیر سایه ی اون درخت زیتون، پای شیب اون تپه، چکار می کردی؟ 

کی قصه ی تورو میگه وقتی هیچکدومتون برنگشتید. 

پینوشت: همه ی جاهایی که شهدا پیدا شدند. 

پشت کوهها
۱۱ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۹ ۲ نظر

به نام خدا

اینستامو باز می کنم. شاید بعد از سه ماه. یه عده دارن دائم بچه دار میشن یا بچه هاشون بزرگ میشن. یه عده فحش میدن به باعث و بانی وارد نکردن واکسن. یکی دیگه عکس کارت واکسنشو گذاشته. یه رفیقی خواهرش رو توی یه حادثه از دست داده و یه متن خیلی غمگین نوشته که همه جامو میسوزونه. به زحمت تونستم بهش زنگ بزنم و گفت دعا کن خدا به پدر و مادرم صبر بده. یکی هست که همه قله های عالمو با یه جفت چوب و عینک آفتابی میره بالا هر هفته و هی تاریخ میزنه که در مورخ فلان در ارتفاع انقدر متری قله ی چپرچال. یکی دائم عکس میذاره از جایی که میدونم دیگه نیست و نمی تونه بره و برش گردوندند و خاطره می بافه.

من؟ خوابم میاد. از اون خوابا که وقتی پامیشی نمیدونی کجایی و الان شبه یا روز.  این وسط صابخونم پیام داده که خونه رو سر طلاق و مهریه به زنش واگذار کرده و زنش نوشته عکس بفرست میخوام بفروشم. به زنش بگم کجام و چرا خطم خاموشه؟ ولش کن اصن. میشه ینی خوابم ببره؟ چرا یادم نمیره؟ وقتی یکی بعد از شیش سال گشتن و بی خبری میاد به خواب بقیه میگه جنازم اینجاست و هرچی میگردن باز پیداش نمیکنن، چیکار باید کرد؟ اینا رو توی کدوم دانشگاه و مدرسه و کلاس باید یاد گرفت؟ کجای زندگی آدمو براش آماده میکنن؟ دوره ی مهارت آموزی داره؟ چی داره؟ بگذریم. بگذریم درست میشه؟

#حلب

برگشتم و چیزی که نوشتم رو خوندم. سر و ته نداشت. ببین چه بی سر و ته شدی. میدونم پاکش کنم باز چند ماه طول میکشه همین بی سر و ته رو هم اینجا بنویسم. شمام بگذرید. بعله. 

پشت کوهها
۲۲ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۷ ۷ نظر

به نام خدا

بهش میگم دلم برا یه سری چیزای کوچیک خیلی تنگ شده. میگه مثلا چی؟ میگم مثلا نصف شب چایی خوردن با فلانی، شب قدم زدن با فلانی، بعدازظهر بیرون رفتن با فلانی. سفر رفتن با فلانی. 

میگه تو دلت برا یه چیز دیگه تنگ شده.

میگم چی؟

میگه زندگی کردن. 

پشت کوهها
۲۳ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۱

به نام خدا

'ایشالا همینجا خودم کفنت کنم'

دیالوگی به نشانه ی نهایت محبت بنده خدایی که کارش تفحص شهدا در اینجاست در واکنش به حرکتی که امکان جبران آن را ندارد. 

اینجا؟ یک گوشه ی نه چندان خلوتی از شام. من؟ با دیروزمم فرق دارم و هروقت میام اینجا، یادم میاد که مسیرم از کجاها گذشته. کجا میرم؟ نمی دونم. بیشتر وقتا جای اینکه برم جلو، دلم میخواد برگردم عقب. شاید بتونم همه اشتباهام رو زودتر انجام بدم و برسم به بخش نتیجه گیری اخلاقی زندگی و کلید اسرار. 

 

پشت کوهها
۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۴ ۲ نظر

به نام خدا

کلید رو میندازم توی قفل و لولای روغن نخورده ی در، با صدای نالش باز میشه. خونه بوی خونه رو میده. همه چی توی اون لحظه ای که چراغها رو خاموش کردم و رفتم، متوقف شده انگار. ساکم رو همون دم در ول می کنم و ولو میشم روی مبل. با انگشت بزرگه ی پام، کلید سه راهی رو میزنم و چراغای مودم عین درخت کریسمس روشن میشه. گوشیم رو برمیدارم و به صفحه خیره میشم. خبری نمیشه. کلا یادم نبود. نت رو شارژ نکردم. همونطور پاهام رو دراز می کنم و چشام رو می بندم. شقیقه هام میزنن و پاهام درد میکنن. مثه همیشه، کلی آدم دارن توی مخم با هم حرف میزنن. تنها چیزی در من که توی این سالها عوض نشده شاید همین باشه. حتی جنس حرفهاشونم عوض نشده. همیشه همشون منو مقصر میدونن. خستم و میدونم این خستگی درمونی نداره. چشام رو می بندم. ولی بیدار بیدارم. انگار از یه خواب آشنا بلند شدم. از اون خوابایی که قصشون سر زبونته ولی هرچی فکر می کنی هیچی یادت نمیاد...

روم رو برمی گردونم و دوباره روی یه صندلی نشستم. صندلی که داره منو باز از این شهر می بره. کجا؟ به قول اخوان، هرجا که اینجا نیست. 

پشت کوهها
۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۹

به نام

روی یک بلندی نشسته ام که مشرف به شهر است. خانه های روبرو بعضی سوخته و بعضی ویرانند. لای همین ویرانی ها آدم زندگی می کند. خانه هایی که هنوز پنجره دارند، یعنی آدم درشان زندگی می کند. که پنجره، از غنایم مهم برای غارتگران این جنگ بوده و هست. به ویرانی ها و آبادی ها نگاه می کنم، و به این فکر می کنم که این مردم، چشم ذهنشان مشغول کدامین رویا شد، که حاضر به نابودی یکجای این همه ظرافت و زیبایی شهرشان شدند؟ چه کسی چگونه توانست، تصویر کدام بهشت را برایشان مجسم کند که ثمره ی نسل هایشان را اینطور به باد دادند؟

 

پشت کوهها
۰۱ تیر ۹۹ ، ۱۸:۴۵ ۵ نظر

به نام خدا

تنهایی فقط اونجاش که یه چیزی توی گوشیت می خونی و خوشت میاد که برا کسی بفرستی. ولی هرچی می گردی کسی رو پیدا نمی کنی. نه اینکه کسی رو نداشته باشی. نه. که هیشکی مثه تو فکر نمی کنه. 

پشت کوهها
۱۷ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۱۰

به نام خدا

یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمی شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همین هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمی کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر میشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه هیچی مثل قبل نیست. هنوز خوب و بدشو نمیدونم. ما میگیم خوبه. شمام هرکی گفت بگید خوبه. 

پشت کوهها
۱۲ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۱۴ ۵ نظر


مرگ، تنها مانع رویاهای زمینی من است.

نه، اشتباه نکن

حیف توست که جزئی از کودکانه های خاکی من باشی.


پشت کوهها
۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۱۲

به نام خدا

ایستاده ام،

 مثل چشم های گیج و پر سوال پیرمرد در پیاده رو،

 که ناگهان نمی داند برای چه به کجا می رفته

 و چرا دیگر به آنجا نخواهد رسید.

پشت کوهها
۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۴۹ ۱ نظر

به نام خدا

شک ندارم راهی برای سفر در زمان در آینده هم کشف نخواهد شد.

وگرنه حتما تا اینجای زندگی کسی آمده بود تا جلوی من را بگیرد.

پشت کوهها
۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۴۱ ۵ نظر

آدمها از وقتی می فهمند می شود رفت، راه می افتند و می روند و می روند و می روند.

 تا وقتی خسته شان می شود. 

شاید هم آینده نگر می شوند.

بعضی هم یکمرتبه پیر می شوند. 

و آنجایی که می ایستند می شود خانه شان. 

وگرنه مسافرخانه یک دروغ بزرگ است. مسافرها هرگز خانه ای نداشته اند.

پشت کوهها
۱۰ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۱ ۳ نظر

به نام خدا

نمی دونم آیا کسی دیگه هم پیدا میشه که یکی از هدفهاش برا رفتن به کربلا، پیدا کردن راههایی برا ممانعت از هدر دادن بیت المال توسط سازمان مطبوعش در این ایام باشه..

پشت کوهها
۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۹:۵۵ ۸ نظر

این سوالیه که من هر روز صبح می پرسم.

همین

پشت کوهها
۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۰:۰۱ ۶ نظر

به نام خدا

یه طوری شده اوضاع اگه یه فرصتی باشه و بیکار باشم، هیچشکی پا و نای بیرون رفتن و چرخیدن رو باهام نداره. 

همه یا بدهکارن و حوصله ندارن، یا بیکار شدن و دمقن، یا موعد تخلیه شونه، یا با دو تا بچه رفتن خدمت و کسریاشون جور نمیشه.

مثه همیشه یادم نمیاد که چی شد به اینجا رسیدم.


پشت کوهها
۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۳ ۵ نظر

به نام خدا

... اصلا میشه آدم نرسه به فلاح و فاجعه؟ مثلا برسه به تماشا و سوال. و همونجا بمونه. تا همون ابدیتی که قولش رو بهش دادند. 

پشت کوهها
۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۹

شبیه جستجوی بعد از خوابیدن گرد و غبار و تشعشع حمله ی هسته ای، باید سگ زنده یاب بیارم ببینم کسی زنده مونده توی این حمله ی مغولی اپلیکیشن های اندرویدی به وبلاگ های بی پناه؟!

پشت کوهها
۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۶ ۱۰ نظر

به نام خدا

الان داشتم به این فکر می کردم که بین خرداد 96 تا فروردین 97 کجا بودم. خب همین دور و اطراف یه ذره اینور اونور حداکثر. و چکار می کردم. کارای زیادی. تقریبا هیچ کار مهمی البته. 

این بود انشای من در خصوص دلایل و ریشه های اجتماعی زنده بودن یا نبودن وبلاگستان.

باقی بقایت

پشت کوهها
۲۲ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۴ ۳ نظر
به نام خدا
وقتی امروز می بینم که ارتش سوریه داره توی شرق حلب، روستا به روستا رو پس می گیره و اخبارش توی رسانه ها رو می بینم، یاد وقتی می افتم که این مناطق شهر به شهر سقوط می کردند و با سقوط کل استان ادلب در شمال غرب، کم کم بیم این میرفت که شاهد سقوط استان به استان باشیم. شهرها، پادگان ها، فرودگاهها یکی پس از دیگری داشت سقوط میکرد. 
فرودگاه ابوالظهور، فرودگاه کویروس، فرودگاه جراح، فرودگاه طبقه، فرودگاه تی فور و مناطق دیگری که مقابل چشم های ما یکی یکی سقوط کردند و سربازان مدافع اونها مظلومانه توی بیابونها تک تک و دسته دسته سربریده یا تیربارون شدند. من نمیدونم وقتی اینها رو از دست می دادیم دقیقا به چی فکر می کردیم و اصلا فکر می کردیم یا نه. اصلا اهمیتی داشتند برامون یا نه. ولی جیزی رو که می دونم و امروز می بینم اینه که حالا برا پس گرفتن روستا به روستا و تپه به تپه ی مناطقی که دومینو وار و با کمترین پشتیبانی و بیشترین سرعت از دست دادیم، باید هم هزینه ی مالی بیشتری بپردازیم و هم خون بیشتری بدیم. من منطق داعش، النصره، ارتش آزاد و بیشتر گروههای کوچیک و بزرگ رو می فهمم و در منطق عمل خودمون روی زمین موندم. 
من هنوز نمی تونم بفهمم ما چکار می خوایم بکنیم؟ ما چطور می خوایم چکار بکنیم؟ ما اینطور چکار می تونیم بکنیم؟ هیچکسی رو هم پیدا نمی کنم که به سوالهام بتونه جواب بده و از همه چیز بیشتر، از این می ترسم که یه روز بفهمم کسی جواب این سوالها رو نمی دونسته. بیشتر بگم؟
پشت کوهها
۱۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۶ ۳ نظر

به نام خدا

یک مسئولیتی رو دارم قبول می کنم برا تشکیل یه مجموعه ای که اگه از عهدش برنیام دیگه نمی تونم برگردم سر نقطه ای که الان وایسادم و توی این چند ساله رفتم تا رسیدم بهش. ولی نمیدونم جرا اصن برام مهم نیست حقیقتش! میگم خب یا میشه یا حالا تا یکی دو سال بعد میفهمیم که نتونستیم. انگار تا ابد برا اشتباه کردن وقت دارم. اصن بطور کلی حال عجیبیه! گفتم شمام در جریان باشید نگید ما رو در جریان نذاشتی!

پشت کوهها
۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۹ ۸ نظر


اینو میخواسم بذارم توی اینستا، گفتم به یاد دوران حیات وبلاگی اینجا بذارم. 


پشت کوهها
۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۴ ۳ نظر

به نام خدا


این دو تا انار هیچ فرقی با هم ندارند.

تنها فرق انار اول اینه که خوب تونسته حفظ ظاهر کنه!


به قول عکاسا،

Photo by : me



پشت کوهها
۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۳ ۱۰ نظر
به نام خدا
حس اون کاراکتر فیلمی رو دارم که از آینده اومده به این زمان و می خواد جلوی یه اتفاق خطرناک بزرگ رو بگیره ولی هیچ کاری نمی تونه بکنه،
چون هیچکس حرفهاش رو باور نمی کنه.
پشت کوهها
۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۳ ۵ نظر

به نام خدا

گیاهی که مشاهده می فرمایید از راسته ی سیب زمینی سانان بوده و در آشپزخانه هایی رشد می کند که در آنها تنها اتفاقی که نمی افتد آشپزیست!



پشت کوهها
۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۲

به نام خدا

عروسهای هلندی پرنده های باهوشی هستند و قدرت یادگیری نسبتا خوبی هم دارند. از خدا که پنهون نیست، از شمام چه پنهون یه چند ماهیه یه جفتشون رو گرفتم و آوردم خونه، ولی فکر کنم توی این مدت اگر جیزی هم بلد بودند یادشون رفته! انقدر که هیچکس هیچوقت پیششون نیست. اون چند روز اول شاید روزی ده دقیقه یک ربع وقت میذاشتم ملودی های مختلفی رو سعی می کردم با سوت یادشون بدم، ولی فقط عینهو ببعی نگا میکردند! تا اینکه چند روز پیش دیدم که همینکه پامو از در خونه بیرون گذاشتم و داشتم در رو قفل میکردم شروع کردند به خوندن! چند بار دیگه هم تکرار شد روزای بعد و همینکه از خونه میرم بیرون، شروع می کنند به خوندن! یعنی انگار که مشکل شخصی دارن با آدم!

پشت کوهها
۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۰ ۱۰ نظر

به نام خدا

احتمالا یک ضعف بزرگ من این باشه که نمی تونم با آدمای عوضی کار کنم و بهشون نفهمونم که عوضی هستند! هر چند که همین مساله روز به روز باعث شده از خیلی جمعها و بحثها و کارها و ماجراها کنار گذاشته بشم. چند وقت پیش یک مطلبی نوشته بودم برای یک جایی، از فساد در سیستمهای دولتی و شرایطی که درش هستیم. مطلب رو فرستادم برای یک بنده خدایی و براش نوشتم که این مطلب رو درست برگرفته از رفتار و سکنات و سبک مدیریتی امثال جنابعالی نوشتم. احتمالا نباید این کار رو میکردم! ولی نمی تونم. هرکاریش بکنم بازم نمی تونم به آدمی که مثلا به اندازه ی ببعی نمیفهمه بگم تو دانای کل همه ی قصه هایی! همینم شاید منو یه روزی برسونه به جایی که یه لگد بکشم زیر همه چیز و برم همون پشت کوههای خودم. از طرفی هم به خودم میگم اگه من برم، یه ببعی مثل اون ببعی دانای کل قصه ها میاد و کار رو دست میگیره. خیلی ها رو میشناسم که درحال پاک کردن عرقهاشون، سیم قرمز امیدشون رو با سیم چین چیدند و خودشون رو خلاص کردند و رفتند و پشت سرشون رو هم نگاه نکردند. آخرین جمله شون هم این بوده که "فایده نداره دیگه". ولی چیزی تغییر نکرده. فقط جمع ببعی ها گرمتر و صمیمانه تر شده. من هنوز دست و پا میزنم که یه گوشه ای از یه کار کوچیک رو درست انجام بدم. در حد توانایی خودم. و این رو میدونم که هرکسی رو توی گور خودش میذارند.

پشت کوهها
۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۴ ۵ نظر

به نام خدا

ما یک دختردایی و پسرخاله ای داریم که حوالی عید نوروز خبر ازدواجشان آمد و حوالی دیشب خبر جدایی شان. حالا از دیشب تا حالا، انگار کره ی شمالی در نقطه ای مرزی میان خانواده ی دایی و خاله یک آزمایش هسته ای بی مقدمه صورت داده باشد، همه چیز در حال از هم پاشیدن است! کانهو تقابل نهایی کاپیتالیسم و کمونیسم در همه ی ابعادشان!  ولی شاید جالبترین نمود این واقعه ی اخرالزمانی در شبکه های اجتماعی و گروههای تلگرامی خانوادگی رخ داده است. اعضای خانواده ی خاله پری از کلیه ی گروههایی که هر یک از اعضای حانواده ی دایی جواد ادمین آنها هستند لفت داده اند و اعضای خانواده ی دایی جواد نیز دست به اقدام مشابه زده اند! در ادامه خبر رسید که موجی از آنفالو در اینستاگرام و بلاک های گروهی، همه ی خانواده ها را در بر گرفته است!

این رویداد شاید به روایتی  همان پایان تاریخی باشد که فوکویاما انتظارش را می کشید. ولی در ابعاد چند خانواده. و اینکه هیچ ایدئولوژی پیروزی پس از آن باقی نخواهد ماند.

پشت کوهها
۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۷ ۸ نظر

به نام خدا

یک ویژگی مثبت خانم ها در کار اینه که سوال می پرسند! خیلی زیاد! و این خیلی خوبه. چون به این ترتیب زودتر کار رو یاد می گیرند و قدم به قدم اشتباهاتشون کمتر میشه. برعکس برادران گرامی که سعی می کنند خودشون مشکل رو برطرف کنند و به این ترتیب اشتباهاتشون به مراتب بیشتره و فرایند یادگیریشون طولانی تر. یک نکته ی دیگه ای هم که توی این چندسال یاد گرفتم اینه که بهتره به خانوم ها دستورالعمل مکتوب بدی تا توضیح شفاهی! شاید عجیب به نظر بیاد ولی بارها دیدم که دستورالعمل مکتوب، زحمت جواب دادن به سوالهای تکراری در خصوص موضوعی که بارها شفاها توضیح دادی رو برای همیشه کم می کنه. همین مساله هم بود که من رو به طور جدی ترغیب به تجربه نگاری کرد.

نتیجه ی اخلاقی: ای شمایی که اشتباه کردن رو به سوال پرسیدن ترجیح میدی! برو توبه کن برادر من! بروووو

پشت کوهها
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۱ ۵ نظر

به نام خدا

آخرین باری بود که آشپزی کردم. بجه ها رو دعوت کرده بودم خونه برا ناهار. جمعه بود.

فک کن، من قیمه بار میذاشتم!

پشت کوهها
۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۵ ۵ نظر

به نام خدا

1-خوشحالم که اینجا، هرچند نصفه نیمه و کجدار و مریز، مثل خیلی از وبلاگهایی که عمدتا انگار با یک موجی از حوالی سالای 87 و 88 شروع شدند، تعطیل نشده و هنوزم کسی هست که جز تلگرام و اینستاگرام به اینجا هم سر بزنه! ای شمایی که وب میخونی و در یک مرحله بالاتر، وب می نویسی هنوز! خوشحالم که از انقراض نجات پیدا کردی! ولی در جریان باش که خطر هنوز برطرف نشده!

2-دیروز نهایتا به این نتیجه رسیدم که نمی تونیم با اون دوست عزیزمون ادامه بدیم. امروز نامه ی عدم نیازش رو زدم. فردا احتمالا مطلع میشه. ولی وژدانن خودش چاره ای برام نذاشت و این یکی دو ماه آخر داشتم دست دست می کردم. وقتی که می بینی طرف کار نمی کنه و نمی خواد تغییر کنه، دیگه شوخی نیست. هزینش رو نباید بیت المال بده.
پشت کوهها
۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۹ ۹ نظر