پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

به نام خدا



پیش نوشت: چند روزیه برگشتم.فرصت نوشتنم نبود.

واما بعد...







دوشنبه صبح جلسه دفاع یکی از بچه ها بود دم ظهر. به هر شکلی هست خودم را می رسانم.تا حدود دو طول می کشد با حواشی. عمار هم آمده.خیلی وقتست ندیدمش. قبل از من جانشین بود. فعلا که جفتمان خارج از گودیم به روایتی.

بعد از جلسه حرف از امروزست و قرار این سبزی ها.با عمار میرویم سمت آزادی.  تا صادقیه تقریبا هیچ خبری نیست. آزادی هم همینطور. ساعت حدود سه شده. جمعیت توی پیاده روهای انقلاب زیادست. هرچند انقلاب همیشه یک شلوغی مضمنی دارد. ولی جمعیت کمی بیشتر از همیشه هست. سر همه چهارراهها نیروها هستند وجمعیت مسیر معمول خودش را بدون حاشیه خاصی میرود. ظاهرها متفاوتست ولی. البته نه همه عابرها. خیلی ها برای تماشا آمده اند. جلوتر از دانشگاه تهران به سمت فردوسی اتوبوسهای بی آرتی می ایستند. به نظر ترافیک شده. مردم همان وسط خیابان پیاده می شوند. یگانهای موتوری در طول خیابان رفت وآمد می کنند.

ما هم پیاده می شویم. اوضاع کمی متشنج می شود. میزنیم به یکی از فرعی ها به سمت طالقانی. جمعیت پراکنده ای توی فرعی ها گله به گله ایستاده یا درحال رفت و آمدند.

نگران عمارم با این قیافه اش! کسی کاری به من ندارد با این کت اسپرت وشلوارجین و صورت اصلاح شده! از بین بعضی هاشان که رد می شویم به عمار اشاره می کنم

" چی همراته داداش؟"

"چیزی همرام نیست. چطو مگه؟ "

" خاک تو مخت کنن،  من که کیف همرام نیس دیوونه. اگه ریختن رو سرمون من که در رفتم"

هرچند عمار متوجه اوضاع هست ولی دل بزرگی دارد!

"بی خیال بذار یه دو تا سیلی به خاطر انقلاب بخوریم، نترس نمی میری!"

"سیلی مهم نیست. پنجه بوکس تو دستش نباشه!"

کمی جلوتر که میرویم سر بعضی چارراهها ماشینها رفت وآمدی ندارند وجمعیت محدودی که اجازه عمل توی انقلاب پیدا نکرده اند حالا آمده اند وسطل آشغالها را آتش زده اند وپراکنده اطراف چهارراه ایستاده اند. خنده دارست .توی فرعی ها فعلا خبری از یگان نیست و دارند اینها اتیش می سوزانند وبه خیال خودشان دیگه آره!

به هرنحوی هست خودمان را میرسانیم به طالقانی.هر چه از انقلاب دورتر می شوی دیگر عملا هیچ خبری نیست توی مسیر. تا....میرسیم سازمان. دم در چند نفر با لباسهای غیر همشکل ایستاده اند.

"مال کدوم گردانید ؟"

"هیچکدوم. مال سازمانیم"

رد می شویم ومیرویم داخل. گردانهای موتوری وپیاده وسواره وخلاصه جمع حسابی جمعست.مرتضی وبچه ها را می بینم که دارند میروند بیرون.نزدیک می آیند وروبوسی می کنیم.

"کجا میرید حاجی دست خالی؟"

" دست خالی میرم چند تا خوباشون رو بگیرم برات بیارم عزیزم!"

آدم نمی شود این مرتضی! وضعیت را برایشان می گویم واوضاع فرعی ها را وتاکید براینکه تجهیزات نداشته باشید با این قیافه های تابلو باید با کاردک از کف آسفالت جمعتان کنیم. دل اینها هم بزرگست. همینطوری میروند!

خسته ام حسابی به خاطر این راهپیمایی طولانی. حدود چهارشده که داریم نهار می خوریم. مسیرهای برگشت من همه بسته هستند فعلا. عمار می گوید با یکی از یگانهای سواره برو تا یک جایی اگر عجله داری. عجله ای نیست فعلا تا اوضاع کمی آرامتر شود. کلید یکی از اتاقها را برمیدارم تا بروم یک چرتی بزنم.دل من هم بزرگست حسابی! تا میروم پهن بشوم حس می کنم چشمها وکلا مجاری تنفسی ام دارد به سوزش می افتد. سریع دوزاری می افتد ومیزنم بیرون. دهن سرویسها قبل از من گاز زده اند! میروم توی اتاق عمار وچند نفر دیگر دارند از خنده می ترکند. مثل اینکه اولی نیستم.

تا حدود هشت همانجا می مانیم.گردانها مرتب در رفت وآمدند. بالاخره میزنیم بیرون با یکی از ماشینها. ترافیک تا ولی عصر قریب یک ساعت ونیم وقت ما را می گیرد. بالاخره به یکی از ایستگاههای مترو رضایت می دهم ومی پرم پایین. توی مسیر خانواده نگران زنگ میزنند ومن کجا هستم؟ حتما پیش محمدحسین!




پینوشت: روبروی مقداد، حدود سه بعد ازظهر یک نفر آن سمت خیابان ایستاده بود ومیرقصید رسما ! قبافه اش به دیوانه ها نمی خورد اصلا. کیف دستی اش را گذاشته بود روی ماشین بغلی وحسابی بالاخره آره! برای بچه ها که گفتم تفسیرهایشان مختلف بود.

پینوشت بعدی : آخه آشغال سوزوندن هم شد مبارزه؟ والا !

پشت کوهها
۲۷ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۵۴ ۱۱ نظر

 

به نام خدا

 

حدود دوازده گوشی زنگ می خورد. بالاخره برقرار می شود جلسه. تا برسم حدود یک شده.همه هستند. جلسه تا هفت طول می کشد. برای سفری که چند روز عقب افتاده. قرعه می افتد به نام من وچندنفر دیگر.چهارشنبه بعدازظهر.

وقتی امروز بلیطها وحکم ومخلفات به دستم میرسد٬ یک آن صبر می کنم. شاید هم "درنگ". یا...نمی دانم. انگار آماده نیستم. هیچوقت اینطوری نبودم. هیچوقت درنگ نمی کردم. همیشه مشتاق بودم وقتش که میرسید.

انگار زیادی دست وپای خودم را بسته ام. زیادی عادت کرده ام. به همه چیز. گاهی میدانی که نباید به بعضی چیزها عادت کنی وباز خودت را گول میزنی که " حالا کو تا وقتش". قصه ی عادت ولی خیلی سادست. 

باید رفت.

دعا کنید.

دعا می کنم.

پشت کوهها
۱۸ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۴۱ ۱۲ نظر

 

به نام خدا

 

این روزها هرچه بیشتر مشغول کتاب ومقاله وترجمه می شوم٬هر چه نُوت های روی دریخچال بیشتر می شوند٬هر چه تلفنم را کمتر جواب می دهم٬ هرچه کمتر میروم توی هپروت توی خستگی ها٬ هر چه تسک های هفته وماه بیشتر تیک می خورند٬ هرچه توی مسیرخانه بیشتر سعی می کنم به چیزی فکر نکنم...هرچه...هرچه...

هرچه می کنم باز یک جایی از آن دورها همیشه ایستاده ای وبه من می خندی. نمی دانم چرا همیشه آن دورها می ایستی ومیخندی. خوب بیا نزدیکتر بخند. "حرجی نیست بر تو٬ دیوانه". می خندی به این مسیری که هر روز میروم وبرمیگردم. به این "مسیر زندگی من." که نمی دانم چه چیزش برای تو خنده دار بود همیشه. اصلا تو همیشه به همه چیز بیخود می خندیدی ومن بعضی وقتها فقط. آن هم برای اینکه ناراحت نشوی. "من همیشه آدم آرامی بودم" و تو انگار آرامش توی وجودت نبود. یادت می آید؟

خیلی وقتست دیگر به این چیزها فکر نمی کنم. دیگر حتی توی خیابان سرم را هم بالا نمی آورم که  همه جا تو را ببینم. 

 نمی دانم چرا  باز یک جایی از آن دورها همیشه ایستاده ای وبه من می خندی.

 

پشت کوهها
۱۶ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۳۷ ۱۲ نظر

به نام خدا

 

ممدحسین رفته مقابل کتابخانه ی توی هال ایستاده و با خودش می گوید:

"کجایی پدرسوخته؟ یعنی پیدات نمی کنم؟کجایی پدرسوخته؟...."

دنبال "فلسفه وتجدد" کریم مجتهدی می گردد!

 

چند دقیقه بعد سه استکان چایی میاورد. یکی برای من. یکی برای خودش. یکی برای نیچه!

 

چند دقیقه بعد وقتی فصل روش شناسی پایان نامه اش تمام می شود٬ کتابچه ای دستش می گیرد پر از عکس دایناسورها ! می گوید بیا این را فارسی ترجمه کنیم. بعد شروع می کند به بلند بلند خواندن کتاب دایناسورها وبه شخصیتهای مختلف دایناسوری که میرسد صدایشان را تقلید می کند ومیمیک چهره شان را تقلید می کند....!  وحتی آهنگ متن میزند!

 

کم وکیف عمق حال من را احتمالا خودم درک نمی کنم٬ باید از ممدحسین پرسید!

 

ادامه نوشت: صبح که بیدار می شود می گوید بیا بعد از آزمون( آزمون دکترا) برویم دنبال دایناسورها بگردیم! جدی هم می گوید. هرچه به تاریخ دفاعش نزدیکتر می شویم علائمش شدیدتر می شوند! ببین این نظام آموزشی از جوان دسته ی گل مردم چی در میارود!

پشت کوهها
۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۱۷ ۹ نظر

 

به نام خدا

تصور کنید جنگ باشد و وسط معرکه و شلوغی کارزار که هرلحظه که می گذرد کار سختتر می شود ونفست دیگر از سینه ات بیرون نمی آید ٬ از کسی که از دستش برمی آید و بیرون معرکه است درخواست کمک می کنی. حالا نیرو یا تجهیزات یا اصلا هر چیز دیگری که نیاز حیاتیست و وضعیت عده ای بدان وابسته .تصور کنید یک قمقمه آب.  آن طرف هم خودش این وسط مامورست نه صاحب بیت المال. تصور کن از پشت تلفن یا بیسم یا اصلا پیک خبر بیاورد که :

"حاجی فلانی گفته چکش رو برام بفرست تا بدم برات بیارن !"

آن لحظه اگر جای من باشی چیزی که از ذهنت می گذرد شاید زمزمه قلبی باشد با خدای خودت که مثلا بگویی ٬خدایا مردباش منو از اینجا خلاص کن٬ نامردم زندش بذارم...* یا یک چیزی تو همین مایه ها!

جالب اینجاست که بیرون این معرکه با این طرف مثلا رفیق بودید وعمری نان ونمک خوردید و اصلا این طرف را خودت انتخاب کرده ای برای این کار.

سختست.

بعضی چیزها را تحمل کردن خیلی سختست. بخشیدنشان سختتر. فراموش کردنشان که هیچ ! 

 

 

 

* بر زمزمه های قلبی هیچ حرجی نیست!

پشت کوهها
۱۴ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۲۴ ۹ نظر