پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

به نام خدا

دیشب برا اولین بار بعد از دو سه ماه٬ ساعت ده شب خوابیدم و اذان بیدار شدم. انقدر خوابم عمیق وطولانی بود که وقتی بیدار شدم نمیدونستم الان کی هست واینجا اصلا کجاست .یکی دو ماه بود که خوابم تقسیم شده بود توی یکی دو ساعت خواب دم غروب و یکی دوساعت خواب بعد از اذان صبح.

آخ خدا چقدر دلم یه شب خواب راحت می خواست !

پشت کوهها
۲۸ بهمن ۹۰ ، ۰۷:۵۸ ۸ نظر
به نام خدا

 

اساتید که بلند شدند و ایستادند برای اعلام نمره ی پایان نامم٬ احساس زندانی رو داشتم که منتظر بود قضات دادگاه تجدیدنظر٬ حکم بر تبرئش بدند .

هفده وهفتادوپنج از هجده٬ حکم آزادی من بود!

راستی

بعد از آزادی باید کجا برم؟

پشت کوهها
۲۶ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۱۱ ۲۵ نظر
به نام خدا

 

دائقه ی موسیقیایی بعضی آدمها در حد راننده تاکسیه

بعضی ها در حد راننده اتوبوس

بعضی ها در حد شوفر کامیون

بعضی ها در حد شاگرد شوفر کامیون

خدا همنشینی با آدمهای گروه چهارم رو نصیب همتون بکنه تا بفهمید من چی میکشم!

پشت کوهها
۲۴ بهمن ۹۰ ، ۰۰:۰۱ ۱۵ نظر

به نام خدا

۱-چند روز پیش برا گرفتن مدرک موقت کارشناسیم رفته بودم بعد از حدود چهار سال دانشگاه کارشناسیم. نمی فهمی ندیدن حتی یه آشنا یه صبح تا ظهر توی دانشگاهی که چارسال توش زندگی کردی واز وجب به وجبش خاطرات مزخرف شیرین داری یعنی چی. همه رفته بودن. همه چی عوض شده بود. مکانا همونا بودنا ولی انگاری حکم عکسای توی آلبوم رو داشتن. سیاه وسفید. (یه چیزی توی پرانتز اینکه وقتی مدرکه رو گرفتم ٬یارو که اون مهر آبیه رو دست آخر زد روش گفت الان نرو پرس نکن که مهرش خراب میشه. منم چون عجله داشتم وایساده بودم همونجا فوتش میکردم که مهر مدرکم خشک بشه ! اون لحطه فهمیدم فوت کردن مهر مدرکی که هنوز خشک نشده یکی از لذتهای خفیه ایه که فقط کسایی که مدرکشون رو فوت کردند درک میکنند! )

۲-مثل تو بودن سختترین کار دنیاست. مثل من بودن هر روز سخت تر می شود.می چه می شوم؟ نمیدانم(پالسهای نامنظم یک ذهن خسته وخراب)

۳- دست چپم رو از شیشه دادم بیرون و همونطور که با اون یکی دستم فرمون رو چسبیدم ٬صدای ضبط ماشین رو زیاد می کنم و باهاش می خونم " دنیا رو بی تووو نمی خوام یه لحظـــــه...دنیا بی چشماااات یه درووغ محضـــــه !... اون سمت خیابون ٬روبروی پادگان پارک می کنم ومیرم تو. (فلش فوروارد ! )

۴- استاد داوری که مدتها رو مخش بساط پهن کرده بودم چند روز پیش زد زیر همه بساطمون و رفت ! حالا مگه تو این وضع بازار استاد داور گیر میاد؟! به هزار بدبختی یکی رو پیدا کردم دست آخر که توی رزومش اتهام اثبات نشده ی جاسوسی برا اسرائیل رو داره! بنده ی خدا عضو تیم مذاکره کننده هسته ای زمان خاتمی بوده ! حالا یه فصل من کامل در مورد نحوه ی شستن تیم مذاکره کننده ی اون موقع و مذمت سازشکاریشونه! به نظرتون ۱۰ میده بهم ؟!

۵-آقا اگه زد یوهو من گم و گور شدم یه مدت خب نگران نشید جان عزیزتون ! اولا که آخه من آدمم؟ دومم که حتی اگه من رفته باشم اطلسی ها رو هم بو کنم٬بالاخره یه جوری اون لحظه آخر که کادر داره بسته میشه و اسامی میاد بالا ٬به پرستار بخش میگم بیاد اینجا خبر فوتم رو درج کنه ! پس بی خبر اگه موندید ینی هنوو نرفتم سراغ اطلسیا !

۶- شماها که بچه اید و دلتون پاکه دعا کنید برام ! بخدا خیلی خستمه.

پشت کوهها
۲۱ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۰۲ ۱۵ نظر

به نام خدا

 

بعضی اتفاقات انقدر بعید و عجیب وغیرمنتظره اند که اولش باورت نمی شود که باز بودن چشمهات به معنی بیداریست. همه اش منتظری تمام شود وبیدار شوی. مثل همیشه. مثل همه ی خوابهای تلخ. مثل همه ی کابوسهای دنیا که آخرشان بیداریست. آخر میدانی- بعضی خوابها خیلی واقعی اند. ولی همه چیز از آنجا شروع می شود که انتظارت برای بیداری به درازا می کشد و دور واطرافت را که نگاه می کنی می بینی که بله. افتاده ای وسط قصه. قصه ای که اینبار تو شده ای شخصیت اصلی. و هیچ قراری بر بیداری نیست. اینجا قصه ی زندگی توست و تازه سکانسی شروع شده است که توی فیلمنامه نیامده وشاید آمده و تو نخوانده ای .

 سکانس " کابوس بیداری "

پشت کوهها
۱۴ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۳۳ ۱۴ نظر
به نام خدا

 

یک لبخند روی لب ماسیده- چشمهایی که هیچ برق گذشته را نداشت-اشکهایی که ریختن ونریختنشان دیگر معنا نداشت- و نگاهی که مانده بوذ روی جایی در هیچ -

 

 

بیچاره تازه خبر مرگش راشنیده بود

پشت کوهها
۱۴ بهمن ۹۰ ، ۰۱:۲۴ ۰ نظر
به نام خدا

 

امروز صبح رفته بودم نظام وظیفه وکلی سرباز کچل دیدم. یادم رفت بگم که چند وقته با همه ی سربازهای کچل شهر همزاد پنداری می کنم.

  پینوشت: با تشکر از میم. جیم بابت تصویر هدر  .

پشت کوهها
۱۲ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۲۵ ۱۵ نظر
به نام خدا

 

بیشتر عمر آدمها در کلنجار رفتن با ترسهایی میگذرد که هرگز وجود خارجی ندارند. ولی آنچنان شمایلی از خود ساخته اند که هراس به واقعیت رسیدن شبح موهومشان ٬ مجالی بر انکارشان نمیگذارد .

 

پشت کوهها
۰۹ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۵۹ ۱۴ نظر

ونپرسیم کجاییم ـ

بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .

پشت کوهها
۰۸ بهمن ۹۰ ، ۰۷:۳۰
به نام خدا

 

میگه: خب تو که موندی. چی میخوای دیگه؟

میگم: مگه تو خواسته بودی که رفتی؟

میگه:چه فرقی میکنه حالا

میگم: خب شاید یکی دلش نخواد بمونه اصلا.

میگه: یکی یعنی تو؟

میگم: حالا دیگه.

میگه: چرا نشستی همونجا؟ شما آدما اگه راه نیفتید می پوسید.

میگم: خستم بود .

میگه: از رفتن؟

میگم: نه . از نرسیدن.

میگه:غر نزن دیگه دیوونه. مگه اصن قراره برسی؟

میگم:خب جاده برا رسیدنه دیگه. جاده ای که برا نرسیدن باشه که میشه یه پارادوکس.

میگه: پارادوکس نمی تونه وجود داشته باشه

میگم:نبایدباشه ولی حالا چی کارش کنم؟

میگه:خب حالا میخوای بشینی خیره بشی به جایی در هیچ؟

میگم:نمیدونم. از آخرین باری که جواب یه سوال رو میدونستم خیلی سال میگذره.

میگه:خب چی بود اون سوال؟

میگم:اینکه نرفتن با رفتن ونرسیدن چه فرقی داره.

میگه: تو دیوونه ای.

میگم: همه چی با سوال شروع شد.

میگه:خب پس آدما چطور زندگی میکنند؟

میگم:آدما ؟ آدما یادشون میره که یه روزی اومدن توی یه جاده.یکی یه بشکن میزنه و میرن پی بازیاشون.

میگه:خب تو یادت نرفت؟

میگم:هه! همه چی از یاد آدم میره الا یادش.

میگه: می فهمم. قدیم همه چی رنگی تر بود.حالا انگاری خاکستر پاشیدن رو همه رنگا.

میگم:تو مگه رنگا رو یادته؟ نکنه تو هم می فهمی؟

میگه: ماها هممون می فهمیم. ولی بعضیامون کله شق تر از این حرفاییم که قبول کنیم.

میگم: ولی من کله شق نیودم.

میگه: برا همینه امروز این لباسای آبی تنته .

...

پشت کوهها
۰۵ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۴۷ ۲۳ نظر

به نام خدا

 

میگه: چرا ساکتی؟ تو که اینطور نبودی. چت شده ؟

میگم: خب چی میخوای بگم؟

میگه: هیچی. همون حرفهای همیشه.

میگم: حرفهای همیشه ی من دیگه همینان. چی میخوای بشنوی؟

میگه:چرا عوض شدی؟

میگم: منظورت عوضیه؟

میگه: از کی شروع شد؟

میگم: فردا. فردای اونروزی که مثل هر روز بود ولی یه تفاوت بزرگ با هر روز داشت.

میگه: چه تفاوتی؟

میگم: اینکه تو مرده بودی.

 

(مکالمه ـ سر مزار یه دوست)

پشت کوهها
۰۴ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۲۷ ۷ نظر

 

به نام خدا

دلم انفرادی می خواهد. یک سال تمام. انفرادی یک خاصیتهایی دارد.اینکه دستت به هیچ کجا نرسد وبی خبر از همه جا شوی. فرق شب و روز را نفهمی. خودت باشی و... از همه مهمتر اینکه خلاص شوی از پیچک تعلقاتی که وجودت را به بند کشیده اند وهیچ مفری نیست مگر تیشه ای پیشدا شود.توی انفرادی آدم زیاد فکر می کند. یعنی کار دیگری هم ندارد. به خودش وکارهایش وعواقبش و آینده و همینطور دیگران. به اینکه وقتی بیرون آمد فلانی را ببیند. به فلانی فلان حرف را بزند. به فلانی بگوید اشتباه کردم از اول. به فلانی بگوید برو که نبینمت. به فلانی بگوید... از همین حرفهای ساده ی معمولی که گاهی پیچیده و سخت می شوند. فقط به خاطر اینکه فرصت فکر کردن در مورد خیلی چیزها را نداشتی ونداری. دلم انفرادی می خواهد.یک سال تمام.

پشت کوهها
۰۳ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۴۱ ۱۲ نظر

به نام خدا

تمام دیشب زلزله می آمد. مداوم و به قدرت چند ریشتر در ابعاد روزهای مانده به تاریخ دفاع! بی کم وکاست و دمی وقفه. حاصل آزاد شدن انرژی ذخیره شده در برخورد صفحه های فصل آخر پایان نامه که موجب بروز موجهای افقی وعمودی در روح و روان آدمی می شود و تلفات وخسارات بسیاری برجای میگذارد. توقع زیادیست که حین لرزشهای شدید ستونهای لحظه های فرد٬ دعوتش کنند به تماشای بارش برف. آن هم وقتی آوار این شبهای آخر٬ دم به دم دارد رویش خراب می شود.

 

 

سرقت رسمی ادبی ایده از اینجا.

پشت کوهها
۰۱ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۴۵ ۹ نظر