پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۲۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

 

به نام خدا

 

همینطوری یه نیگا انداختم دیدم توی سی روز گذشته بیست و شش تا پست کوتاه و بلند نوشتم.

به احترام "همه ی همه ی همه ی "اون حرفهایی که نزدم و نمیشه زد٬

یک روز سکوت می کنم .

.

.

.

 

پشت کوهها
۳۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۰۸

به نام خدا

 

 

گاهی وسط لبخندها٬ وقتی خنده روی لب می ماسد ٬یک آن به دور و برم را نگاه می کنم .و فکر می کنم. و یادم نمی آید برای چه می خندیدم.

و گاهی در اوج معنی خنده ٬ باز نگاه می کنم ومی بینم چه بی معنیست اینجا خندیدن!

مشکل شاید در نگاه کردن من باشد.

یا در فکر کردن.

در این که چیزها گاهی هرگز فراموشم نمی شوند.

در اینکه حافظه ی بلند مدتم گاهی دارد از حلقم میزند بیرون !

در این که...

در این که...

در این که تو همیشه در یک جایی ایستاده ای آن دورها هنوز و تماشا می کنی مرا.

و هر چه من نگاهت نمی کنم هنوز هستی.

گویا قصد رفتن نداری از ذهن من.

از زندگی من که رفتی.

پس قربان قدمت شر کم کن و از ذهن من هم برو.

برو تا شاید...تا شاید همه چیز مثل گذشته شود.

برو جان عمت من اعصاب ندارم !

 

پشت کوهها
۳۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۱۱
به نام خدا

 

یک چیزی مثل یک بغض گلوی آدم را می گیرد گاهی. کاریش هم نمی توانی بکنی. خودش می آید و خودش میرود. ولی گاهی میهمان می شود در گلویت .

خیلی بغضها را می شود داد زد. می شود نقاشی شان کرد. می شود نوشت یا زمزمه کرد. آهسته آهسته.

بعضی هاشان را ولی نمی شود کاریشان کرد.

هستند و نیستی. نیستند و...هستی.

این قانون نانوشته ی زندگی در میان بغضهاست .

 

 

پایین نوشت: دلی که نگیرد که د ل نیست... (با نریشن پرویز پرستویی بخونید!)

 

پشت کوهها
۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۱۰ ۱۵ نظر
 

 

به نام خدا

اگر من در مبحثی حالا سیاسی یا فرهنگی یا اجتماعی یا هر چیز دیگری سواد بحث نداشته باشم سعی می کنم بحث نکنم. اگر قدرت استدلال نداشته باشم سعی می کنم استدلال نبافم. اگر قدرت درک مقوله ای را نداشته باشم سعی می کنم به صد ترفند ادای فهمیدن در نیاورم. اگر جنبه ی کاری را نداشته باشم سعی می کنم شروعش نکنم. اگر از موضوعی خبر ندارم سعی می کنم زر نزنم و مزخرفاتم را مستند به منابع تخیلی به ظاهر مستدل نکنم ...

 

اینروزها سیاست زدگی دور وبرم حالم را بد می کند.

حالم بد می شود از بس همه ادای تحلیل کردن در میاورند.

متنفرم از این سیاست زدگی که موتور محرکه مان را خاموش کرده است.

متنفرم.

همین

 

 

لینک پیوست مهمتر از متن

پشت کوهها
۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۵۲ ۷ نظر

 

به نام خدا

 

از اونجا که نیت کردیم هر چیز خوشمزه ای خوردیم باهاش عکس یادگاری بندازیم و بکوفونیم به دیوار وب٬ پس این شما واین توتهای قرمز!

رووشن شدن تصویر بدلیل نورانیت خود ماست٬ شک نکنید.

ضمنا فردا یهو دیدی توی همین دست یه جفت چشم هست و یه سری مخلفات !

ممکنه صبح رفته باشیم کله پاچه بخوریم خوب!

 

 

پینوشت :تصویر تکمیلی گوجه ها!

 

پشت کوهها
۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۵۹ ۸ نظر
به نام خدا

 

 

گاهی آدم با خودش می گوید کاش فرصت بود می ایستادم و تا آخرش را نگاه می کردم.

مگر آدم چند بار می تواند بنشیند به تماشای باران در دشت و بیابان.

آن هم با مدل زندگی ما.

لعنت به این زندگی شهری.

لعنت

پشت کوهها
۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۴۳ ۶ نظر
به نام خدا

 

 

امروز فکر می کردم

که باید عادت کنم به عادت نکردن

ولی توی این عادت نکردن

گاهی عادت شکنی می کنم

و عادت می کنم

به عادت نکردن

میدانم

میدانم

چیزهایی هستند که نباید باشند

ولی هستند.

به همین سادگی

 

 

پشت کوهها
۲۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۱۶ ۱۰ نظر
به نام خدا

 

زندگی شاید همین باشد.

بی هیچ ابهام و پرسش بی پاسخ.

بی هیچ پیچیدگی و پارادوکس و ابر پارادوکس.

ساده و رنگی.

بی هیچ حس سر گیجه آور .

نه "چرا"یی ٬نه "چگونه"یی٬ نه "آیا"یی.

زندگی شاید همین باشد.

پشت کوهها
۲۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۴۱ ۱۷ نظر

 

به نام خدا

 

 

برای فراموش کردنت

استخاره هایم

همیشه به سوره ای بی بسم الله میرسد.

گویی خدا هم می گوید

برای رستگاری

 باید از هر آنچه جز تو توبه کنم.

 

 

پشت کوهها
۲۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۶:۳۷ ۷ نظر

 

به نام خدا

 

۱- بعد از ظهری میروم سوپر مارکت سرکوچه محض خرید نیازهای منزل. صاحب سوپرمارکت نیست. در عوض یکی از بچه محل ها پشت دخل ایستاده. چند روز پیش که می آمدم بنر تبریک موفقیت وکسب نشانش را ٬در فلان فستیوال کاریکاتور در ژاپن ٬آویزان شده بر دیوار کوچه دیده بودم. دفعه ای نیست که بیایم و بنرهای تبریک مدالها ونشانهایش از در و دیوار آویزان نباشند. حالا مدتیست شاگردی سوپر مارکت سر کوچه را می کند. بلد نیستم ادای تاسف خوردن در بیاورم.

۲- چند سالیست حالم از دیدن فضای تشکل های "آرمانخواه و مطالبه گر" دانشجویی بد می شود! نه اینکه حالم بد بشود ها! بد می شود. شاید برای اینکه بهترین و مفیدترین سالهای عمرم در سر وکله زدن با فلان رئیس دانشگاه کودن یا فلان نماینده ی پدرسوخته یا فلان مسئول نفهم گذشت. سالهایی که می توانستم شاید کمی به مطالعاتم عمق بدهم. کمی به باورهایم ریشه بدهم یا کمی به خودم هوا بدهم برای نفس کشیدن.

۳- این جانور عجیب غریبی بود که توی مشکین شهر پیدایش کرده بودند؟ قرار بود با ممدحسین بعد از بازنشستگی برویم دنبال دایناسورها ! ممدحسین گیر داده که برویم دنبال ننه باباش بگردیم ! خلاصه ما نبودیم بدانید کجا رفتیم !

از اونجا که ما از هیچ کوششی برا بچه فهم نمودن مطلبی که می نویسیم(هر چند مطلب به غایت ساده وبچه فهم باشه) کوتاهی نمی کنیم٬ این شما واین تصویر این جونوره ! شما هرچی حال کردین صداش کنین!

 

 

 

پشت کوهها
۲۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۴۱ ۶ نظر

 

صحنه ای از فیلم برداری اثر فاخر وماندگار ایرانی-اسلامی  "  آنگاه هدایت شدم...! "

 کارگردان : مشاءالدوله ی حاشیه نشین

لوکیشن: مدینه ی منوره

با تشکر از بنیاد فیلم سازی بیت المال مسلمین

منبع

پشت کوهها
۲۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۵۹ ۱۰ نظر

به نام خدا

 

 

اصلا یعنی انگار حضرتش تقدیر ما را چنین نوشته که :

این بشر نباید دو روز یک جا بند شود

این بشر نباید مفهوم آرامش در مخیله اش بگنجد و معنی شود

این بشر آب خوش خورد ٬نخورد

این بشر سر بی سودا داشت٬نداشت

این بشر تا اطلاع ثانوی دارالقرار ندارد!

بدین وسیله ما این بشر را مسافر آفریدیم!

عجب چیزی شدها !

بعدی ...!

 

 

پشت کوهها
۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۳۹ ۱۳ نظر

 

به نام خدا

 

کسی می گفت

...سفر آدم را عاشق می کند٬ اصلا جاده یعنی فاصله٬ و فاصله هم عاشقی میاورد بواسطه. عبث نیست راننده ها گاهی جمله های عمیق می نویسند پشت ماشین هاشان٬جمله هایی به عمق تاریکی بیابان٬ اصلا مسافرها همه شان عاشقند! "مگر می شود رفت ونماند و عاشق نبود؟" بعضی ها ولی انقدر سفرشان به درازا می کشد که فراموش می کنند که درسفرند. آنوقتست که سفر می شود زندگی شان وعاشقی٬ نانوشته ی فراموش شده ای که سفر برایش آغاز شده بود...

 

 

 

 

پینوشت مهم تر از متن: تسلیت ایام

پشت کوهها
۱۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۲۸ ۱۰ نظر

به نام خدا

 

 

      بعضی حس ها خیلی اصالت دارند. یعنی نمی شود جعلشان کرد هرگز. اگر جعلشان کنی می شوند یک وصله ی ناهمخوان ٬یک بیت ناموزون و سکته دار٬ اصلا می شوند خدشه به قاموس هستی٬ یک چیز فجیع !

 

 

ترجمه بچه فهم : ندارد !

 

 

 

پشت کوهها
۱۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۲:۲۰ ۱۱ نظر

 

به نام خدا

 

 

برای چند نفس بیشتر٬

دست می اندازم به تخته پاره های بی رمق بی حاصل

می دانم٬ می دانم

تنها چند نفس بیشتر

ولی

غریقی که از ساحل به دور باشد که حق انتخاب ندارد.

 

 

 

 

پشت کوهها
۱۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۱۸
به نام خدا

 

خدایی این تصویر ادعایی فرانس پرس از درگیری تعدادی از تماشاگرای بازی سه شنبه الاتحاد و پرسپولیس با نیروی انتظامی ته عکسه !

خیلی ها البته فراخوان داده بودند برا اجرای حرکت اینچنینی و شعار دادن بر ضد آل سعود و آل خلیفه توی ورزشگاه که به نظر میرسه با نیروی حاضر در ورزشگاه هماهنگ نکرده بودن !

البته شاید هم هماهنگ شده بوده ولی از یه نوع دیگه !

این عکس شبیه تابلوی مونالیزاس از این حیث که نمیدونی خودت بخندی یا گریه کنی !

منبع: سایت عصر ایران

پشت کوهها
۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۵۲ ۶ نظر

 

به نام خدا

 

نارفیق چیز خیلی بدیست آقا. یعنی اصلا نمی شود گفت چقدر بد. نارفیق بدی اش اینست که فکر می کنی رفیقست و اصول معرفت ورفاقت را برایش به جا میاوری. و رفیق نیست. یعنی از وقتت میگذاری برایش. وقتی که برای خودت هم ناچیزست. از انرژی ات. انرژی که چیزی برای خودت نمانده. و نارفیق کسیست که وقت وانرژی تو را به بهانه ی رفاقت از تو می برد. نارفیق چیز خیلی بدیست آقا.

اصلا باید دیده باشی تا بفهمی چه می گویم.

نارفیق توی چشمهای تو نگاه می کند و دروغ می گوید آقا.

و امان از وقتی که پی برده ای به نارفیقی اش و او فکر می کند هنوز دستت نیامده.

اگر یک چند ذره ای جاهلتر از همینی بودم که هستم یحتمل به عرف لوتی های محل باید میرفتم روی بازوی راستم خالکوبی میکردم که " امان از نارفیق "

امان !

 ( آیکون صدای چهچهه با مضمون امان امان ! )

پشت کوهها
۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۰۱ ۴ نظر

 

به نام خدا

 

           بعضی وقتها آدم دارد همینطوری از یک جایی رد می شود. حالا هرجایی. مثلا داری از عرض خیابان رد می شوی یا توی یک کوچه ی معمولی. بعد یک بویی را حس می کنی. گاهی هم بعدش با خودت فکر می کنی شاید تصورش را کرده ای. حالا. یک عطری که تو را برمیگرداند به خاطرات گذشته. مثلا آن بوته ی رازقی توی حیاط. شاید بیست سال پیش بود . و من بچه بودم خیلی. یا به آن کلاس نقاشی که توی بچگی میرفتم. توی پنج شش سالگی. و آن جایی که همیشه بوی کاغذ می داد ومدادرنگی با آن مربی زن جوانی که خیلی حوصله داشت برای من که دایره هم نمی توانستم بکشم...درست است. بوی مدادرنگی.

گاهی انگار لحظه ای از عطر گذشته مانده باشد در فضا. و فقط یک لحظه می خواهد که تو را ببرد به سالها پیش. به آن خانه و آن حیاط بزرگ. آن محله ی قدیمی با آن کوچه های دوست داشتنی که دیگر همه از آن رفته اند.

یادم هست قبل از عید یکی از همان همسایه های قدیم زنگ زد خانه. و من اتفاقا خانه بودم. کاری داشت که باید میرفتم آنجا. ماشین را برداشتم و رفتم. زنگ خانه را که زدم ناخودآگاه رویم را برگرداندم سمت باغی که پشت خانه ها بود. بچه که بودیم زیاد میرفتیم آنجا برای بازی. آنوقتها فکر میکردم خیلی بزرگ است. یعنی انقدر بزرگ بود که هیچوقت آخرش را نمی دیدم. حالا که نگاه کردم دیدم چقدر کوچکست این باغ. توی ذهن کوچک من آنجا بزرگترین باغ دنیا بود.

و فکر میکردم که توی این سالها هر چقدر دنیای من بزرگتر شده است٬ همانقدر از آدمهای دور و برم هم فاصله ام بیشتر شده.

دلم برای خودم گرفت.

پشت کوهها
۱۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۲۶ ۶ نظر

 

 

به نام خدا

 

بعد از ظهر با حاج صالح میرویم قدم بزنیم. عادت این بشرست قدم زدن هر روز بعد ازظهر. حالا مهم نیست که من همه کارهام مانده وکلی آدم یک لنگه پا ایستاده اند به امید من تا فلان کار وفلان کار را انجام بدهم وبفرستم براشان. اینها اصلا مهم نیست. از حوالی شش ٬مخ ما را میریزد توی فرغون و دور خانه می گرداند و حوالی هفت دیگر به قدرت سخت رو میاورد! قدم زنی زوری هم عالمی دارد. جالبست که همین که پایم را میگذارم بیرون هر روز تلفنها شروع می شوند! ما هم بسیار خونسرد گوشی ها را میگذاریم در حالت "خفه" که آنقدر زنگ بزنند تا خفه شوند ملت. آخر ما خراب رفیقیم.

هر روز هم به قول من "ویار" یک جایی را دارد این ریفیق ما و اکثرا از جاهایی سر در میاوریم که فکرش را هم نمی نماییم!

اخیرا هم رو آورده به مکانهای غریبی به نام کافی شاپ و خوردن یک سری چیزهای تلخ وبدمزه که می گوید بخور کلاس دارد اینها ٬به اسامی غریب کاپوچینو٬ اسپرسو و یک سری کوفتهایی با نامهای مشابه !

اکثرا هم مزه زهر مار میدهند. یعنی نیم کیلو شیکر بریزی توشم شیرین نمیشه .من نمیدانم ملت به خاطر باکلاس بودن چه رنجها که باید به خود هموار کنند وچه مصیبتهای نگفتنی.

یک بنده خدایی را دیدیم توی خیابان(الکی می گویم البته. کلی مثل اینها بودند !) کفشهایش یک جفت ستون زیرشان بود که من می گفتم این ستونهای نازک وبلند الانست که بشکنند . خدایی خیلی سختست راه رفتن روی این ستونها. نه به جان بچم خیلی سخته.

خوب یکی نیست بگوید آخر راه رفتن روی ستون هم شد کار؟ خو بیا مثه بچه ی آدم رو زمین راه برو!

والا !

ضمنا همین الان بگوییم که ما حالت دیفالت چشمهایمان را "درویش" قرار داده ایم.

شما نگران نباشید.

نقطه.

 

پینوشت: آی حال می دهد به کسانی که اینروزها ازت تحلیل اوضاع را می خواهند نگاه کنی و بخندی! و بسیار بیشتر حال میدهد تماشای حرص خوردن این کودکان. ای کاش این به اصطلاح بزرگان عقل و فهم ما که ادعای بصیرتشان گوش عالم را کر کرده و از سیاست فقط موضع گرفتن وفحش دادن وانگ زدن را یاد گرفته اند کمی بزرگ شوند. بزرگی یا کوچکی آدمها را از سعه صدرشان می شود خوب فهمید.

پینوشت بعد اینکه بدلیلی نامعلوم قادر به کامنت گذاری برای هیچکس نیستم. ذو سه روزی می شود که بلاگفا قاطی کرده باز.

 

 

پشت کوهها
۱۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۳:۴۲ ۱۳ نظر

به نام خدا

 

۱- هیچوقت اگر مقاله ای یا کتابی را خواندید که دقیقا توی حوزه شما بود واز آن هیچ ٬حتی یک جمله نفهمیدید نگران خودتان نشوید. یحتمل مولف در ترجمه کمی ضعیف بوده است. همیشه این احتمال را هم وارد بدانید که خود مولف هم هیچ نفهمیده.

۲- همیشه سعی کنید روی دیواری یادگاری بنویسید که پشتش یک قبری باشد وتوی آن قبر یک نعشی باشد حتما. حواستان جمع باشد که صاحب آن نعش یک وقت سیزده به در نرفته باشد(با تصرف وتلخیص)

۳- نمی دانم چرا خنده ام می گیرد از دوستانی که این روزها حسابی هول برشان داشته که"شنیدی چی شده؟ یعنی چی میخاد بشه؟"(عطف به رویدادهای سیاسی چند روز اخیر ونقل مباحث سیاسیون وغیر سیاسیون و علی الخصوص خاله خان باجی های محترم حین سبزی پاک کردن). خدمتتان عارضم که لطفا بر احصاب خود مسلط باشید. من قسم حضرت عباس بخورم که چندان مهم نیست شما باور می کنید؟

۴- دیشب که شب جمعه بود دعوت شدیم از جانب دوستی و  جهت چتربازی عازم بودیم که بعد از باز شدن در آسانسور در طبقه همکف مواجه شدیم با صحنه ای بس بوق دار که صرفا توانستیم چشمان خویش حتی الامکان! درویش نموده و از مهلکه بگریزیم! گویا یکی از همسایگان عروسی داشتند و جا کم آورده بودند و همه آمده بودند توی لابی و ... بله ! این هم یکی دیگر از معایب این خانه های نیم وجبی.

همین

 

 

پشت کوهها
۰۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۴۲ ۹ نظر

 

به نام خدا

 

 

۱- این چند روز انقدر توی چشمهای روشن این مانیتور شب و روز خیره مانده ام ونوشتم وخواندم ونوشتم  و خواندم که گاهی که سرم را بلند می کنم یادم نمی آید اینجا کجاست و من اصلا چه می کنم. حالا بماند که قبل از اینها هم نمی دانستم که کجا هستم وجغرافیای من کجاست.

۲- این چند روز انقدر توی آشپزخانه نرفتم و انقدر برای ناهار وشام به این "بیرون بر" همین حوالی زنگ زدم که دیشب ناخودآگاه از این خانم پشت تلفن میخواستم بپرسم ٬ مامان برا امشب شام چی درست کردی !

۳- هر چی میخواهم به خودم دلداری بدهم که این چند روز اگر بگذرد کمی بهتر و خلوت تر می شود اوضاع ٬آخرش یادم میاید که دارم خودم را به طرز بچه گانه ای گول میزنم!

۴- این خراب شده ی تهران اگر این امامزاده صالح را نداشت دیگر چه بهانه ای داشتم برای ماندن ؟!

۵- دلم خوابی میخواهد که میان برنامه هایش کابوس کارهای عقب افتاده نباشد.

۶- هیچ چیز بدتر از این نیست که بعد از یک شب بیداری طولانی بخواهی دو ساعت بخوابی  و سرت را که بگذاری زمین چن تا کفتر بیایند پشت پنجره و به قول ممدحسین شروع کنند به قور قور ! و از قضا طوطی همسایه هم بیدار شود وایضا زن همسایه. واز قضا شیر آب آشپزخانه هم چکه کند. باید توی شرایطش باشی تا بفهمی جمع شدن همه اینها کنار هم یعنی چه !

۷- فک کن هفتمی هم یه مزخرفی نوشتم حالا .

 والا !

 

پشت کوهها
۰۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۶:۰۵ ۷ نظر

 

به نام خدا

 

 

وقتی تو هم غریبه باشی ٬دیگر چه کسی هست که سر بگذاری روی شانه اش و به دردهای ساده وپیچیده ات٬ به پارادوکسهای سرد ویخ زده ات ٬ به چراها و سوالهای ساده و بچه گانه ات٬ به همه حقیقتهای باورنکردنی  که خلاصه ی ب و د ن ت هستند ... آرام گوش کند و نخندد ؟

بمان برای روزهای سرد. برای روزهایی که نفس در سینه حبس می شود.

میدانم که خودخواهم.

ولی...

.

.

.

 

بمان برای من.

 

 

پشت کوهها
۰۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۳۶
 

 

به نام خدا

 

"چتر بازی" واژه ایست در قاموس واژگانی ما بسیار مستعمل و پرکاربرد.

"چتر باز" به شخصی قلمداد می شود که ممکنست در طول دو ماه ٬ یک شب را هم خانه خودشان نگذرانده باشد و هر شب با عده ای وجمعی ورفقایی وخلاصه ...بعله !

(فکرهای بد بد نکنید البته!)

"چتر باز" ها در میان خود دارای سلسله مراتب تعریف شده ای هستند. چنانکه چتر بازی در مناطق مختلف و شرایط متنوع و موقعیتهای صعب و دشوار موجبات ارتقای درجه ی یک چتر باز را فراهم می آورد.

چترباز حرفه ای به شخصی تلقی می گردد که افراد دارای موقعیت ثابت چتربازی ٬ وی را مکررا برای چتربازی به موقعیت خود دعوت می کنند و کلا برای اینکه بتواند از حضور در همه موقعیتها حظ لازمه راببرد و صرفا محض اینکه دوستان از مجالست با وی بهره ببرند ٬دارای دفترچه ویژه برنامه های آینده ی چتربازیست.

اینجانب بدین وسیله اعلام میدارم که اخیرا در مراسمی رسمی و ویژه وبا حفظ تشریفات و با حضور پیشکسوتان این عرصه ٬به نشان درجه اول" چتر بُد یکمی" *ارتقا یافتم.

باشد که آدم بشوم.

 

* چتر بُد یکم : معادل ارتشبد یا به قول رفقای اونور آبی ٬ ژنرال !

پی نوشت: آقا به دوستانی که از ما توصیه و راهکار پیشرفت میخوان باهاس بگم که ما از زمین خاکی شروع کردیم!

 

 

پشت کوهها
۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۸:۲۶ ۵ نظر
 

 

به نام خدا

 

می گفت : من الان چند ساله هی نیت می کنم برم زیارت امام رضا وپول میذارم کنار براش. ولی وقتی بچه های صغیر عذرا خانوم خدابیامرز رو می بینم که این ور سال و اون ور سال یه لباس درست ندارن تنشون کنن میگم خدا رو خوش نمیاد. امام رضام راضی نیس وقتی همسایت نیاز داره. اصن از همینجا که نشستم هر شب بعد نماز یه سلام میدم. خدا هم که از دل من خبر داره ننه . مگه میخواد حتما پاشی بری اونجا؟ اینا برا بهونه گیری دلمونه بخدا.

می گفتم : خوب مادرجون٬ این همه ملت هی دم به دقه میرن زیارت و اینور واونور ینی همشون حواسشون به این چیزا هس؟

میگفت : ننه هر کی رو تو گور خودش می خوابونن. هر کی مسئول کارای خودشه. من باید حواسم به کارای خوذم باشه. حالا اون حاج خانومی که هنوز مهر مکش خشک نشده پا میشه میره کربلا هم حتما جواب خدا رو داره. ما چه میدونیم. شاید همسایه ی مستحق نداره مثه ما.

ننه من اینارو برا تو میگم چون می ترسم وقتی دور وبرمو می بینم. فک نکن میگم که به رخت بکشم ننه. میخوام تو هم یاد بگیری فردا روز حواست جم باشه به کارات. بد زمونه ای شده ننه . آدما هر کی رو می بینی کلاه خودشو گرفته باد نبره. کسی در بند کس دیگه ای نیس. اینارم اگه به کسی بگی بهت میخندن. میگن نذار یه زیارت تو دلت بمونه. اومد ی وفردا افتادی مردی. آرزو به دل از دنیا میری. ولی ننه من آرزو به دل از دنیا برم بهتره که اون دنیا یقم رو بگیرن که چرا حق مستحق و یتیم رو ندادی. تو که از وضعشون خبر داشتی. اینهمه قرآن دست میگرفتی با حاج خانوما میرفتی دوره وجلسه پس چی چی میخوندی؟ ننه مردم خیلیاشون خداترس نیستن دیگه. من از فردام می ترسم. مسلمونی آداب داره . هر کی به زبون گفت که ازش قبول نمی کنن ننه...

 

 

 

هنوزم بعد از این همه سال هر وقت میرم سر خاکش انگار نشسته روبروم و داره این حرفا رو برام تکرار می کنه.

 

 

روحش شاد. 

پشت کوهها
۰۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۶:۴۴ ۷ نظر

به نام خدا

 

 

می بینی تو رو بخدا.

کارمون به جایی رسیده که برا بحرینی که اگه یه لنگه دمپایی از همین جا که نشستی بپرونی وسطش میشینه زمین ٬باهاس بشینیم شعر مظلومیت ببافیم .

می بینی تو رو بخدا.

 

پشت کوهها
۰۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۵۷ ۷ نظر

 

 

به نام خدا

 

همیشه صدایش بلندست. اصلا معلوم نیست برای چی وسر کی داد میزند. نه اینکه بخواهیم گوش بایستیم. نه . اصلا فرکانس صدایش چنانست که اگر کر هم باشی می شنوی ! فقط هم صدای خودش می آید همیشه. یعنی یکی مثل این اگر نصیبت شود ٬ در سی سالگی شقیقه هایت سفید شده . با این دیوارهای از کاغذ نازک تر. گاهی می گویم "ممدحسین نکنه یهو بخوره به دیوار٬ بیفته وسط هال !" . از بس که جیغ جیغ می کند این زن. محمدحسین می گوید از نظر روحی مشکل دارد.

حالا خودش به کنار. یک پرنده ای دارد-یک طوطی- از آنهایی که حرف زدن نمی دانند و فقط جیغ جیغ می کنند! اصلا شاید امکان یاد گرفتن نداشته بنده خدا و فقط جیغ جیغ شنیده که به این وضع افتاده. این زن همسایه ما صبحها به محض بیدار شدن از حوالی ساعت ۹ جیغ هایش را با ریتم تقریبا منظمی شروع میکند. ولی این طوطی از طلوع آفتاب! چند نوبت که شب نخوابیده بودیم ودم صبح داشتیم از خواب می مردیم تصمیم گرفتم از بالکن بپرم روی بالکن آنها و بعد از خفه کردن این عامل خراش روح بیاییم وکپه ی مرگمان را بگذاریم!

ولی حیف که می ترسم محض خاطر خفه کردن این جیغ ممتد از هشت طبقه سقوط کنم وبا شمشادهای حیاط یکی شوم. امان از این عقل عاقبت اندیش !

شب می نشینیم به مجادله بر سر موضوعی از جنس فوکو. ساعت از چهار که گذشت عملا من فقط سر تکان می دهم وممدحسین گویا سخنگوی بلامعارض حوزه ی اندیشه های فوکو باشد و چه لذتی می برد وقتی می بیند من فقط گوش می دهم. اگر می دانست نمی فهمم چه می گوید دیگر چه لذتی می برد!

حدود هفت صبح ٬سر بی سامان خویش ٬خسته از قریب ده ساعت فک زدن وبعضا زر زدن با طعم چای وشکلات تلخ٬ بر بالین ننهاده که صدای زنگ در می آید. از چشمی نگاه می کنم. زن همسایه دارد رو سری اش را درست می کند!

عبارت "یا حضرت عباس" از مخیله مان به ناخودآگاه می گذرد. در را باز می کنم وبا چشمهای پف کرده و بی توجه به زیرشلواری وزیرپوش قشنگمان به حضرت ایشان خیره می شویم.

گویا دارند احوال پرسی می کنند با دور تند. هاتف به عمل می آید که قصد سفر دارند به تبریز برای عیادت از خاله خانم مریضشان و من باب رعایت حسن همجواری از جانب ما تقاضای نگهداری از مرغ خوش الحان و پرنده ی عزیزتر از جانشان را دارند! کمی که چشمم را می مالم قفس منحوس موجود مذکور در دستانشان مشاهده می شود و ایشان بی توجه به فک افتاده ی ما قفس را می گذارند داخل ! و با همان دور تند خداحافظی می کنند و چند لحظه بعد گویا نیستند و ما هنوز ایستاده ایم !

ممد حسین از روی تخت داد میزند : " کیییییییه ؟! "

و من در را می بندم و گوشی تلفن را برمیدارم وهمانطور که دارم شماره آژانس را برای مقصدی نامعلوم میگیرم می گویم "زن همسایه مسافرت میرفت. نگران تنهایی ما بود. صدا نده که الان بیدار میشه "...!

 

 

پشت کوهها
۰۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۱۵ ۱۸ نظر

 

به نام خدا

 

 

- برنامه ات برای فردا چیست؟

- فردا ...؟ نمی دانم. شاید کمی پیر تر شوم. وکمی شکسته تر. و فرتوت تر.

اگر فرصت شد به چین های روی پیشانی ام هم اضافه خواهم کرد.

- پس حسابی گرفتاری !

- آری... پیر شدن هم در این زمانه به این سادگی ها نیست.

 

 

 

پشت کوهها
۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۳۹