پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

به نام خدا

 

اولین چیزی که از معمر قذافی به ذهن من میاد دهه ی شصت و کمکهای نظامی هست که لیبی به ایران می کرد. درسته که ایران مشمول تحریم تسلیحاتی تقریبا همه ی کشورها بود٬ولی حکومت سرهنگ در کنار سوریه و کره ی شمالی سه ضلع مثلثی رو تشکیل می دادند که مستقبما در زمان جنگ به ایران کمک نظامی می کردند. محسن رفیقدوست(وزیر سپاه اون زمان) خاطرات جالبی در همین مورد داره. سرهنگ خودش رو یک فرد انقلابی می دونست و با تفکرات وعقاید ضد امریکایی که داشت ایران رو در کنار خودش تصور می کرد. شاید این مهمترین دلیل برای دادن بیش از دویست میلیون دلار تسلیحات رایگان به ایران در کنار ده ها برابر اون انواع سلاح ومهمات در زمانی باشه که بیشتر کشورها با چند برابر قیمت واقعی اونها رو در بازار سیاه به ایران می فروختند.

چیزی که واضحه اینه که سازش کاری سرهنگ ودرست جا نگرفتنش در نقش یک انقلابی واقعی دست آخر کار دستش داد. رابطه ی معمر قذافی با اروپا یک حالت سینوسی داشت. ممکن بود به دلیل یک کار احمقانه ده سال رابطش با یه کشور قطع بشه. بمبگذاری در یک کشور خارجی و پذیرفتن مسئولیت اون ردایی هست که به قامت یک گروه تروریستی جزء مناسب میاد٬نه یک دولتی که میخواد توی اجتماعی از دولتها زندگی کنه. واقعیت این هست که سر پا نگه داشتن سیستمی که مرتبا به خاطر فاکتورایی مثل فساد٬ انحصار٬ سرکوب وارعاب٬ دروغگویی و تزویر پیغام خطا میده در طولانی مدت غیر ممکنه.

بد بودن رابطه ی لیبی با امریکا درست مقابل وضعیت رابطه لیبی با اروپا قرار می گرفت. از نظر سرهنگ امریکا شر مطلق بود. جالب اینه که نقش عمده ی جنگنده های ناتو که کمر نیروهای سرهنگ رو در طول این چند ماه شکستند به عهده ی اروپایی ها بود! کشورهایی که سرهنگ روسای دولتهاشون رو گاه برادر خطاب می کرد. اشتباههای محرض در سیاست خارجی در کنار فساد داخلی که بواسطه ی انحصار در سیاست واقتصاد و به طور کلی همه ی جنبه های اداره ی زندگی مردم لیبی حاکم بود نهایتا موجب از دست رفتن پایگاه مردمی سرهنگ و سقوطش شد.

مجسمه ی یادبود ساقط کردن یک جنگنده ی امریکایی در دهه هشتاد میلادی واقع در باب العزیزیه مقر حکومت قذافی

سرهنگ از نزدیک شاهد سقوط صدام در هشت سال پیش و همینطور وضعیت خفت بارحسنی مبارک در زندان و بن علی درتبعید بود و احتمالا نمی خواست که باقی عمرش رو در تبعید و در حسرت جنگیدن با"موش ها" بگذرونه (جز در چند روز آخر٬سرهنگ شاید هر روز امکان فرار به الجزایر برای مثال وپیوستن به خانوادش رو داشت)

سیستم ناتو در لیبی از نظری مشابه حرکتی بود که ده سال قبل و درقالب همکاری نیروهای پیاده نظام افغان و با پوشش هوایی نیروهای ائتلاف منجر به سقوط موقت طالبان شد که البته بعد از به هم رسیدن نیروهای افعان از محورهای مختلف٬ نیروهای پیاده نظام ائتلاف غرب هم وارد افغانستان شدند که این وسط نقش نیروهای اطلاعاتی امریکا برای کنار اومدن بدون خونریزی با فرماندهان طالبان بواسطه ی خریدن اونها یا دادن امان نامه(مشابه کاری که در عراق صورت گرفت و در لیبی هم سقوط طرابلس به همین صورت بود) غیر قابل انکاره. ولی به طور کلی سقوط سرهنگ بوسیله ی نیروهای شبه نظامی و با پشتیبانی نظامی خارجی یک تجربه ی تازه توی منطقه بود و دوباره ثابت کرد که مردم٬ستون فقرات هر نظامی هستند و ناراضی بودنشون گاهی منجر به وضعیتهای پیچیده و غیرقابل پیش بینی میشه.

جالبه بدونید که تعلل اولیه ی غرب برا کمک به نیروهای مسلح جبهه ی مقابل قذافی شاید به این دلیل بود که القاعده از حرکتی که برا سرنگونی سرهنگ شروع شده بود حمایت کرده بود وحتی ایمن الظواهری ادعا می کرد نیروهای القاعده در حال جنگیدن برا سرنگونی سرهنگ هستند. غرب از این می ترسید که ماهیت نیروها و اهداف اونها چیزی که میخواد نباشه وبه شکلی به طور مستقیم ولی ناخواسته به اهداف القاعده کمک کرده باشه. که البته به نظر این دلیل خیلی زود مرتفع شد.

غیر حرفه ای بودن و آموزش دیده نبودن نیروهای مردمی مقابل قذافی چیزی هست که نمیشد انکارش کرد و تقریبا همه ی تحلیلگرا ادعا می کردند که بدون کمک اطلاعاتی وتسلیحاتی ناتو٬اونها قادر به برداشتن یک قدم هم نیودند. حالا باید نشست ودید سهمی که کشورهای هدایت کننده ی عملیات آزادسازی لیبی از خرمن پیروزی طلب می کنند چقدر خواهد بود.

یکی از رهبران متفقین در یکی از کنفرانسهای پایان جنگ جهانی دوم که رهبرهای کشورهای پیروز در اون مشغول خط کشی تازه ی مرز کشورها بودند حرف جالبی زده بود.

گفته بود ما جنگ رو بردیم. حالا وقتشه که پیروزی رو هم ببریم.

البته که هنوز چیزی تموم نشده. این تازه اول کاره. 

پشت کوهها
۲۹ مهر ۹۰ ، ۰۸:۴۶ ۸ نظر
به نام خدا

 

میگه: " کُلُ ما شغلک عن ذکرالله فهُو صنمک " . . .

 

صرفا خواستم بگم که خیلی حرفه  !

پشت کوهها
۲۷ مهر ۹۰ ، ۱۴:۱۱ ۵ نظر
به نام خدا

.

.

.

واقعا چرا برا اینکه یکی بگه بیشتر از بقیه می فهمه باید ثابت کنه " سخت و پیچیده" هستش ؟

پشت کوهها
۲۴ مهر ۹۰ ، ۲۲:۵۵ ۷ نظر

به نام خدا

روزهایی که صبح زود با مترو میروم جایی٬ بیشترین مسافرها سربازهایی هستند که آنوقت صبح دارند میروند برای صبحگاه پادگان و توی مترو چرت می زنند( و صد البته کارمندها رتبه ی دوم در بیشترین مسافرها را تشکیل می دهند که البته همیشه چرت میزنند!) و اگر از آن دسته آدمهایی باشی که گاهی تداخل زمان ومکان خفیفی برایشان رخ می دهد٬ واگنهای مترو به نظر درست مثل واگنهای قطاری می مانند که زمان جنگ رزمنده ها را به جبهه می برد و اینجاست که دلت می خواهد وقتی به مقصد رسیدی و پیاده شدی چیزها مثل همان روزها باشد. نه مثل این روزها. نه فقط آدمها. که اخلاقها٬ رویه ها٬رسمها٬عادتها و رفتارها.

به سادگی آن روزها

پشت کوهها
۲۴ مهر ۹۰ ، ۰۱:۳۶ ۵ نظر
به نام خدا

 

ترجمه ی حرفهای بعضی ها به آدم یک چیزی شبیه اینست :

 

میدونم دارم بهت فحش میدم.

تو که میدونی منظوری ندارم دارم بهت فحش میدم.

معذرت میخوام دارم بهت فحش میدم

لطفا ساکت باش بذار بازم بهت فحش بدم !

 

پشت کوهها
۲۲ مهر ۹۰ ، ۱۲:۵۹ ۱۲ نظر

 

به نام خدا

روزهایی که موقع رفتن به خانه یک جعبه ی شیرینی دستم هست٬ نمی دانم چرا٬ ولی دقیقا حس پدر عیالواری را پیدا می کنم که دارد میرود خانه و تا در را باز می کند حجم عظیمی از بچه مچه ها سمتش هجوم می آورند. نمی دانم دقیقا چرا. شاید این خاطره ایست از بچگی و وقتی پدر خودم با جعبه ی شیرینی خانه میامد. شاید هم مزمزه کردن تصور اتفاقیست که حدوثش برای خودم خوشایندست.

بگذریم. چند شب پیش که داشتم با جعبه ای شیرینی میرفتم خانه٬ اتفاقی خوردم به پیرزنی که دو تا نایلون بزرگ وسیله دستش بود و وقتی نزدیکش شدم گذاشته بودشان زمین تا نفس بگیرد.

"حاج خانوم کمک میخواین؟"

" زحمتت میشه مادر٬دست خودت سنگینه٬ می برمشون خودم"

یکی از نایلونها را بلند می کنم.

"خونمون همین کوچه ی بالائیه. پارسال دو تا مستاجر داشتم٬ به از شما نباشه خیلی بچه های خوبی بودن٬ البته خوبی از خودمم بودا! سر کوچه می رسیدم می دیدم دستم سنگینه یه زنگ میزدم میومدن پایین کمکم خدا خیرشون بده دعاشونم می کردم. حالا دو تا تازه اومدن اصن انگار نه انگار. جواب سلام آدمم نمی دن. سه روز بود رفته بودم خونه ی خواهرم که مریضه ..."

توی همین چند قدمی که تا در خانه شان میرسیم یک بیوگرافی نسبتا کامل از خودش می دهد باضافه ی اتفاقات مهمی که برایش توی این ماه افتاده و از هر دری می گوید و هی وسطش بدون آنکه منتظر جوابی از من باشد می پرسد "خسته شدی مادر؟" من به نشانه ی نه سر تکان می دهم و سر نخ حرفهایش را دوباره می گیرد.

تنهایی از عوارض پیریست و برای کسی که به تنهایی عادت نداشته باشد هیچ چیزی سرگیجه آورتر از آن نیست. انقدر که مستعد می شوی سفره ی دلت را توی کوچه برای غریبه ای که نمی دانی کیست و از کجا آمده باز کنی فقط تا شاید کمی از حرفهایت را برای کسی جز خودت زده باشی و این خلائی که تویش دست وپا میزنی به اندازه ی چند قدم یا چند دقیقه با چند جمله و چند سر تکان دادن یکی مثل منی که یک دستش جعیه ی شیرینیست و دلش می خواهد تا در را باز می کند حجم عظیمی از بچه مچه ها سمتش هجوم بیاورند پر شود.

پشت کوهها
۲۰ مهر ۹۰ ، ۰۶:۲۸ ۱۳ نظر

به نام خدا

 

ساعت از دوزاده شب گذشته که سرو کله ی ممدرضا پیدا می شود. می گوید آمده ام ببرمت بیرون کله ات هوا بخورد! ولی من هنوز کار دارم. یعنی رسما تا صبح کار دارم. نیازی به گفتن ندارد که توی کتش نمی رود این حرفها. دوستان هم لطف می کنند ورسما چار دست وپای من را می گیرند و بی خیال صندوق عقب می شوند وبه همان صندلی عقب رضایت می دهند و میاندازند توی ماشین و میرویم بالاخره.

یک نظریه ای هست یادم نمی آید مال کی وکجا که میگفت دوره های تاریخی برگشت ناپذیرند.ما هم  چند سالی بود از اُسکلیسم *گذشته بودیم و با افتخار به پُست اُسکلیسم* پای گذاشته بودیم. دیشب وقتی چارنفری داشتیم یک موسیقی را توی ماشین توی یک جاده ی خلوت نیمه شب داد میزدیم ( یک چیزی تو مایه های "دنیا رو بی تو نمی خوام یه لحظه - دنیا بی چشمات یه دروغه محضه ! و از این حرفا!) فهمیدم نظریه ها مطلق نیستند ! این یکی که نقض شد.

* oskolism

** post-oskolism

پشت کوهها
۱۹ مهر ۹۰ ، ۰۷:۳۳ ۷ نظر

به نام خدا

 

دیروز که یک سر رفتیم به این نمایشگاه رسانه های دیجیتال٬ وقتی رضا توی یکی از این غرفه ها داشت با همت عکس یادگاری می انداخت٬ یک لحظه حس کردم چقدر نگاهش هنوز ساده وعمیقست.

حتی از توی عکسهایش. بعد از این همه سال. از آن نگاههایی که دارد به آدم می گوید :

هی عمو! من یک چیزهایی را دیده ام که تو توی خوابت هم نمی بینی. یک آدمهایی که فکرشان را هم نمی توانی بکنی و یک دردهایی که فقط برای تو قصه اش را گفته اند و حالا تصورت اینست که خیلی می فهمی٬ بچه هایی با نصف قد وقواره ی تو یک لشکر حریفشان نمی شد٬حالا تو مانده ای و تک وپاتکهای نفست ! برو خودت را جمع کن عمو !

پشت کوهها
۱۸ مهر ۹۰ ، ۰۶:۰۲ ۱۰ نظر

به نام خدا

 

ممدحسین چند روزیست مزدوج شده. بعدازظهر زنگ میزند. می گوید که دست خانمش را امروز از رشت گرفته ومثل دوتا کرکس (ببخشید!) کفتر عاشق امده اند تهران و در مورد حکم نماز خانمش سوال داشت. می گویم "خب تو که خودت یه پا آخوندی! چرا از من می پرسی!؟"

میگوید : " نه ! نظرآیت الله مکارم رو می خوام ! "

 این آیت الله مکارم خیلی بین من وممدحسین قصه دارد.(البته بیشتر شوخی). ممدحسین همیشه من را دست مینداخت و میگفت این که مقلد آیت الله مکارم هستی صرفا بخاطر این هست که همشهری هستید و مثلا پدرت مقلدش بوده و عمرا دلیل دیگری داشته باشد ! یعنی نشد یک روز با هم باشیم و سر همین چیزها بحثمان نشود !

من هم همیشه می گفتم ممدحسین! مسخره نکن که خدا بهت یه بچه میده مقلد آیت الله مکارم باشه اونوقت توش می مونیا !

.

.

.

از قضا همسر گرامی ممدحسین مقلد آیت الله مکارمست!

از وقتی فهمیدم رسما اشکش را درآوردم!

خدایا دمت گرم !

پشت کوهها
۱۷ مهر ۹۰ ، ۰۰:۴۰ ۸ نظر

 

به نام خدا

مهر سال هشتاد و سه. سال اول دانشجوییم بود. اونم تو یه شهر دیگه. یادم نمیره هیچوقت. سه تا هم اتاقی داشتم توی خوابگاه که هرسه شون سال آخری بودند. یونس و بهروز وصادق. صادق و یونس شیمی می خوندن و بهروز ریاضی محض. خدایی بچه های خوبی بودن. یادمه صادق می خواست مثلا منو اذیت کنه میومد می نشست کنارم میگفت: نیگا کن ! این پاییزی که توش هستیمو که می بینی؟ این که بگذره٬یه پاییزه دیگم بگذره٬پاییز بعدشم بگذره٬ یه پاییز دیگه می مونه که باهاس بگذره و از اینجا خلاص شی( کانهو این زندانیایی هستن که باید چوب خط بکشن رو دیوال سلولشون !)

ولی خیلی زودتر از این حرفا اون پاییزا و همینطور پاییزای بعدیشونم گذشتن.

بهروز مخ ریاضی بود. همون سال توی المپیاد کشوری مدال آورد. بعدشم مستقیم ارشد و الانم دکتراشو می خونه. یونس همون سال با یکی بود که چن وقت بعدش باهاش به هم زد و اون بنده خدام چن وقت بعدش ازدواج کرد. یادمه بعضی روزا که میومد اتاق یهو میگفت فلانی ! حدس بزن امروز کیو دیدم؟ میگفتم کی؟ می گفت "خانومم که خانوم یکی دیگس ! "

کلا خیلی داغون بود اون سال آخری! اونم همون سال مدرکشو گرفت و رفت خدمت وبعدشم توی شهر خودشون معلم شد و حالام ازدواج کرده و خبر ندارم که بچم داره یا نع ! صادقم که عشق خارج بود و آلمانی میخوند و گیتار میزد و کاپتان بلک می کشید همیشه٬ رفت اتریش برا ادامه تحصیل و دیگه خبری ازش نشد.

یه نیگا میندازم می بینم همش سه چار سال از لیسانسم گذشته وهنوز هیچی نشده اسم نصف همکلاسیا رو یادم رفته ! البته بجز چن تایی که تلفنی حرف میزنیم یا قرار میذاریم واین حرفا عملا از خیلیاشون هیچ خبری ندارم.

نمیدونم شمام ازین کارا کردین یا نه٬ولی ما همون روز رفتنمون برا چهار سال بعد قرار گذاشتیم ! چهار تیر نود ویک ! قرار شد هر کی حتی اگه سرطانم گرفته باشه ٬نوبت شیمی درمانیش رو کنسل کنه این قراره رو حتما بیاد !

کلا دوران کارشناسی شباهتای زیادی به همون دوران کودکی داشت ! من که به شخصه بزرگ شدم! برخلاف این ارشد که اگه بعضی چیزا رو ازش خط بگیرم واقعا می بینم سالای کند و کسل کننده ای بود. دقیقا از همون سالایی که پاییزاشون خعلی تو چشم میان و باهاس براشون چوب خط کشید !

پشت کوهها
۱۵ مهر ۹۰ ، ۰۳:۲۸ ۹ نظر

به نام خدا

 

بعضی غروبها کسل کننده اند. معجونی از غم وغصه و یاد آور فصلهای ناقص پایان نامه ی آدم و نزدیکتر شدن تاریخ دفاع و پایان یک روز دیگر!

ولی بعضی هاشان آدم را به وجد میاورند. سر شوق میاورند . به وجد می آیی با نگاه به خورشید که خودش را از لای درختها می کشد پایین.

البته آدمها با هم فرق می کنند.

پشت کوهها
۱۴ مهر ۹۰ ، ۱۷:۳۹ ۵ نظر