پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

به نام خدا


در ادامه ی پست قبل و از آنجا که حرف خاصی برای گفتن نداریم شما را به دیدن تصاویری از طبیعت دعوت می کنیم

بجای موسیقی متن هم می تونید سوت بزنید!


1

2

3

4

5

6

7

8

9


پشت کوهها
۲۸ دی ۹۱ ، ۲۳:۳۴ ۲۴ نظر


به نام خدا


ار تصاویر زیر؛ شما دوست دارید کدامیک را تجریه کنید؟


یک

دو

سه


چهار

پنج

شش


پشت کوهها
۲۵ دی ۹۱ ، ۲۲:۰۹ ۳۲ نظر

به نام خدا


خاطر تو نشسته است روی برجک دیده بانی آن بالا و نمیگذارد کسی از مرز این دل عبور کند. 

لااقل به خاطرت بسپار که نشستن حین نگهبانی ممنوع است !


.

دو سال فرصت خوبی برای بردن توست


ز یاد و خاطر و فکرم, ولی نمی خواهم !

پشت کوهها
۲۳ دی ۹۱ ، ۱۴:۵۰ ۱۸ نظر

به نام خدا


این یعنی نوستالژی

پشت کوهها
۲۲ دی ۹۱ ، ۰۲:۵۴ ۴ نظر

به نام خدا



نوستالژی یعنی این

پشت کوهها
۲۱ دی ۹۱ ، ۰۰:۴۴ ۱۲ نظر

به نام خدا


کلا تنبیه جزئی از آموزش بود! اصلا انگار همه ی مزش به همین تنبیه بود. شکلهای متنوعی هم داشت. یعنی بنا به زمان و مکان وحتی فرد می تونست گستره ی وسیعی از حالات بوجود بیاد. ولی نوع معمولش همون بشین برپا و خیز رفتن و سینه خیز بود. از همه خسته کننده تر خیز رفتن بود. یه فرمان بود به نام"خمپاره!" که به محض تلفظ این واژه در هر حالت و زمانی باید خیز میرفتی. گاهی ولی این خمپاره تبدیل به تنبیه می شد! طوری که توی ده دقیقه ممکن بود صد وپنجاه تا خمپاره بیاد مثلا! ینی توی خط مقدم هم این حجم از خمپاره دیده نمیشه! کلا بعدش همه ی زانوها و آرنج وکف دست وغیره بعد از این همه خمپاره رفتن آش و لاش می شد. البته که خاطره شد.

پشت کوهها
۱۸ دی ۹۱ ، ۱۸:۳۳ ۱۱ نظر

به نام خدا


به اینجا خوش آمدید !

پشت کوهها
۱۷ دی ۹۱ ، ۲۲:۱۳ ۱۴ نظر
 به نام خدا 



اونروز کلا روز طولانی بود. حقیقتش اینه که هیچ روزی طولانی تز از روز قبلش نیست ولی اونروز واقعا طولانی بود. از چهار ونیم صبح که بیدار شده بودیم تا نماز رو بخونیم وصبحونه رو بخوریم رفتیم سمت کوهها ودره های اطراف وهمینطور از این کوه به اون تپه تا شد ظهر. تازه سر ظهر جناب سروان یادش افتاده بود یکی از برنامه های دیروز رو جا انداخته و یکی دو ساعتی توی آفتاب نشسته بودیم و آموزش می دیدیم! ناهار رو که خوردیم اومدیم یه دو دقه دراز بکشیم. خوابیدن ممنوع بود. جناب سروان میگفت بخوابید ولی با چشم باز! هر لحظه ممکن بود بیاد یه خشاب بالا سرمون خالی کنه که به خط شیم بیرون. چه ساعتی؟ حدودای دو بعداز ظهر. همین کارم کرد! چشام گرم نشده بود که اول صدای گلنگدنش اومد وبعد رگبار فشنگای گازی. یک ساعتی رو همه تنبیه شدند بخاطر خوابیدن بعدازظهر. انقدری بشین برپا و خیز داد که خودش دیگه خسته شد و با سوت و اشاره فرمان میداد! تموم که شد نوبت پرش از خودرو بود که تمرین وعملیش تا شب طول کشید. 

شبم برنامه ی پیاده روی بود تا حدودای یازده دوازده که برگشتیم به چادرا. 

از بخت و اقبال تخیلی ما پست اولم من بودم. دوازده تا دو.اسلحم رو انداخته بودم روی دوشم و دستام رو گره کرده بودم پشت سرم. جز نفر بعدی هیچ کسی پیداش نشد اون شب و نیازی به اسم شب و ایست کشیدنم نبود. نور شهر پیدا بود و همش به این فکر میکردم که آدمایی که توی خونه های این شهر راحت خوابیدن, هیچ خبری از ما ندارن. نور شهر توی تاریکی بیابون بدجور توی چشم میزد. انقدری خسته بودم که ایستادن برام سخت بود. چه برسه به بیدار موندن بعد از همچین روزی. حالا میفهمی وقتی میگم بعضی روزا واقعا طولانی هستند یعنی چی. 
امشب که می خواستم بخوابم به این فکر میکردم که الانم شاید سربازی موقع پست دادن داره به نور چراغای شهر نگاه میکنه و با خودش میگه هیچ کس از حال ما خبری نداره. ولی حداقل من میدونم که اینطوری نیست.
پشت کوهها
۱۶ دی ۹۱ ، ۰۱:۰۸ ۷ نظر

به نام خدا


من هنوز برام سواله که ماها چطوریه که هنوز نفس می کشیم؟

نور خورشیدم که بهمون نمیرسه که بخوایم فوتوسنتز کنیم !

پس اصن ما چطوری آیا؟!

پشت کوهها
۱۵ دی ۹۱ ، ۱۴:۴۸ ۱۲ نظر
به نام خدا

بعد از نمازو نهار حدودای یک ونیم برا گرفتن یک سری مدارک از پرونده ی یک بنده خدایی که اومده نشسته توی دفتر تا کارش انجام بشه باید برم سراغ یکی از واحدای دیگه. هرچی داخلیشون رو میگیرم جواب نمیدند. بلند میشم میرم می بینم درشون بسته هست. چندبار در میزنم وخبری نمیشه. یه کم منتظر می مونم که شاید اگر این اطراف هستن برگردن وباز خبری نمیشه. از اتاق روبروییشون می پرسم میگه هیس! خوابن ! بذا الان صداشون میکنم ! یه زنگ میزنه به گوشی مبارکشون وبرمیدارن و یه چند لحظه بعد در رو باز میکنن! کلی هم غر میزنن و طلبکارن که ما هر روز تا دو میخوابیم! امروز نذاشتی! کارم رو انجام میدم و برمیگردم ومیگم دارم براتون!

آخر ساعت که میشه با یکی از همکارا هماهنگ میکنم و زنگ میزنیم بهشون. این مسئول واحد ما یه ابهتی داره توی مجموعه. آدم آرومی هست ولی بچه ها بد ازش حساب می برن. یکی شون گوشی رو برمیداره و همکارمون بهش میگه حاجی گفته تو و فلانی بلند شید بیاید بالا. بعدم خودشو به بی خبری میزنه و انگار که اتفاقی افتاده باشه میگه چیکار کردین که حاجی خواستدتون؟! امروز اتفاقی افتاده؟

این دوستان بپیچون هم اول به لکنت افتادن و بعد به صرافت اینکه با مسئول واحدشون هماهنگ کنیم! وصل کردند به مسئول واحدشون و مام انگار نه انگار, یه موضوع بی ربطی رو از مسئولشون پرسیدیم و ودوباره وصل کردیم به خودشون وگفتیم بلند شید بیاید بالا که گاوتون زاییده! این بیچاره های از همه جا بی خبر هم با قیافه های رنگ پریده و زانوانی لرزان یک ربعی بعد اومدن بالا! از قضا این حاجی ما برا جلسه رفته بود جایی. گفتم منتظر بشینید تا حاجی برگرده. هرچی می پرسیدن آخه بگو چی شده؟ حاجی که کسی رو بی دلیل نمیخواد؟ 
حالا اون خوابیدنشون توی ساعت اداری یه طرف, یه جورایی احساس میکردم اینا یه کارای خیلی بزرگتری کردن و فقط خودشون میدونن! خدا میدونه! یک ربعی که گذشت و حس کردیم الانه دیگه پس بیفتن یهو با رفیقمون زدیم زیر خنده ! اینام که هاج و واج, باورشون نمی شد سر کار رفته باشن ! با مقادیری شوخی فیزیکی و آویزون شدن از سر وکول همدیگه و صدالبته شادمانی مضاعف از شوخی بودن کل جریان بلند شدن رفتن ! البته بهشون متذکر شدیم که این یه مانور بود و در صورت مشاهده موارد مشابه مراتب به استحضار حاجی خواهد رسید! 

این بود خاطره ی ما از اسکل نمودن ملت!
پشت کوهها
۱۳ دی ۹۱ ، ۱۳:۵۴ ۱۲ نظر

به نام خدا


بعضی وقتها از چند مدت قبل توی ذهنت بوده که همچین روزی از اینجا هرطور شده بکنی و بروی مشهد و همه اش با خودت گفته ای "البته باید یک سری کارهایم درست شود قبلش". بعد, از آنجا که بعضی انسانهایی که اصولا خرشان از پل میگذرد, جایشان را با خرشان عوض می کنند,زمان میگذرد و همه ی کارهایت درست می شود ولی موعدش که میرسد با بهانه ای که ارزش بهانه شدن ندارد, تو هیچ جا نمیروی و درست درست درست همان شبی که قرار بود توی حرم باشی و القصه اصلا فراموشت شده بوده که همچه قراری با خودت گذاشته بودی, شب که خسته از سرکار برمیگردی و چند دقیقه خوابت می برد,خواب می بینی رفته ای حرم و توی خواب همه اش با خودت می گویی چقدر دوست داشتم اینجا بچرخم و فقط نفس بکشم. هوای اینجا هوای تو هست و هوای تو خوبست. 

ولی همین که بیدار می شوی دستت میاید که ای دل غافل. دیدی چه شد؟

نمی گویم چه فایده. که حسرت خوردن اینطوری خیلی فایده دارد. فقط به شرطی که اراده کنی جابت را با خری که از پل گذشته دوباره عوض کنی و آدم شوی.

پشت کوهها
۱۰ دی ۹۱ ، ۲۳:۴۳ ۱۱ نظر

به نام خدا


اصولا ماهیت کار ما اینطوریه که کسایی که بهمون مراجعه میکنن کارشون گیره. بعضیاشون واقعا زندگی و آیندشون معطل همین مسالست.این هفته از این نظر خاص بود که اولین پیشنهاد غیرمستقیم دریافت رشوه رو به منظور ورود به جمع مفسدین اقتصادی جامعه ی عزیزمون دریافت نمودم. بهم تبریک بگید! فقط آخرش این سوال برام حل نشده موند که کارشون رو اصلا پیگیری نکنم و در اصطلاح پروندشون رو بندازم توی کاغذ خورد کن یا مثل بقیه و در حد بقیه براشون وقت بذارم. یا شاید لازمه پروندشون به مدت نامعلومی گم بشه حتی! اصل ماجرا هم از این قراره که قبل از اومدن من به اینجا یه بنده خدایی اینجا بوده که اگه خدا قبول کنه اهل راه انداختن کار مردم و در باطن اهل معامله بوده. حالا کسایی که این کانال رو از قبل میشناسن فکر میکنن که هنوز برقراره و بهش امید دارن. 

واقعا داریم  به کجاا میریم ؟؟؟!

پشت کوهها
۰۸ دی ۹۱ ، ۱۱:۱۸ ۱۷ نظر

به نام خدا


از عابر که پول برمیدارم موجودیم یه نمه سوال برانگیزه. دقیقا مطمئن نیستم ولی دویست-سیصد تومنی از اون چیزی که باید باشه کمتره. یه مرور سر انگشتی که میکنم می بینم بجز خریدای خونه این چند روزه چیز دیگه ای نبوده.ینی من علاوه بر اینکه شبها توی خواب بلند میشم و بطری آب رو از بغل دستم برمیدارم میذارم توی یخچال وبرمیگردم میخوابم، یه سر هم میرم بیرون خرید می کنم؟! خب راستش در نگاه اول اصلا بعید نیست! ولی چون اولین مورد از خرید در خواب ممکنه رخ داده باشه نیاز به بررسی بیشتر داره و قبل از اینکه برگردم و چند گردش آخر حسابم رو چک کنم یه رسید خریدکارتخوان در کنار کارت مربوطه برام دست تکون میده. مبلغش رو چک میکنم و می بینم خودشه. دویست وهشتاد وشش هزار تومن! البته اسم صاحاب کارتخوان هم هست واون کسی نیست جز اکبرآقا ،بقال نام آشنای محل. یه آن دستم میاد که چی شده. ایشون موقع خرید با کارتخوان مرحمت کردن و یه صفر اضافه برام مرقوم فرمودن .همش یه صفره. ینی به جایی برمیخوره؟! شب که میرسم خونه از جلوی مغازش رد می شم و براش دست تکون میدم و خوشحالم که هنوز به مرجله ی خرید کردن توی خواب نرسیدم. کیفم رو میذارم خونه وبرمیگردم پیشش. همین که جریان صفر اضافه رو خدمتشون میگم میگه اتفاقا من خودم رسیدای خودم رو که چک میکردم فهمیدم و میخواستم بهت بگم! حدودا سه چهار مرتبه ای از اون موقع هر شب از مقابل اکبر آقا رد شده بودم و با هم سلام احوال پرسی کرده بودیم. آیا من اگر چیزی نمی گفتم اکبر آقا همچنان سکوت مرگبار خود را نمی شکست؟ 

آیا واقعا اکبر آقا بعله؟ براستی شما چه فکر می کنید؟!

پشت کوهها
۰۷ دی ۹۱ ، ۱۱:۲۲ ۱۱ نظر
به نام خدا


در زندگی چیزهاییست که انسان نمی داند

و چیزهاییست که آرزو می کند که هرگز نمی دانست

همه می گویند دانستن حق شماست ولی کسی از هزینه ی دانستن نمی گوید.


- حکیم فرزانه ،پشت کوهها !

پشت کوهها
۰۵ دی ۹۱ ، ۱۸:۴۳ ۱۳ نظر
به نام خدا


دلم براتون بگه که یک پرونده ای بود متعلق به یک بنده خدایی که قرار بود در بک جلسه ای مطرح بشه و در موردش تصمیم گیری بشه. بعد این پرونده آخرین بار حذوذا یک ماهی پیش توی یکی دو تا از واحدای این اداره ی ما مشاهده و ردیابی شده بود تا اینکه به طور کاملا غیرمعمولی نیست ونابود شد. تلاشهای فردی و جمعی برای یافتنش بی نتیجه موند و نهایتا مسئول واحد ما که بچه ها با شنیدن اسمش به لکنت میفتند طی اتمام حجتی خفن با آخرین افرادی که اون پرونده از زیر دستشون رد شده بود اعلام کرد که یا پیداش می کنند یا دیگه بعله ! خلاصه که این پرونده تبدیل به کابوس نیمه شبهای بچه ها شد و هرچه بیشتر گشتند کمتر یافتند. 

از قضاااا... امروز داشتم توی یکی از کشوهای واحد خودمون دنبال یه بخشنامه ی بی صاحاب می گشتم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم با اون جلد آبی آسمونیش رفته لای یکی از پرونده ها. حالا ما رو بگو از یه طرف خوشحال که بالاخره پرونده ی این بنده خدا پیدا شد و دیگه لازم نیست هر روز به یه بهونه ای تلفوناش رو بپیچونیم و از یه طرف رفتیم تو فکر که چطو بگیم این پروندهه بغل دست خودمون بوده واین همه وقت داشتیم بیخود وبی جهت بقیه ی واحدا رو برا کاری که نکردن به صلابه می کشیدیم.

از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون به فکر اینیم که یه طوری قضیه رو ماسمالی کنیم که کسی این وسط صدمه ی فیزیکی نبینه ! از قضا روی میز این حاجی ما عموما یه بازاز شامی هست از نامه و پرونده و درخواست و کاغذ و عاج فیل وخلاصه همه چی پیدا میشه. حالا اگه یه پرونده بره اون زیر میرا وفرداش بیاد بیرون ینی به کسی برمیخوره؟ حاجی هم که نمی تونه خودشو بازخواست کنه که ! حتما الان یکی میگه مرد نیست اون دوست عزیزمون که مسئولیت خطای فاحش خودش رو برعهده نمیگیره! ینی خدا رو خوش میاد چهره ی ما مخدوش بشه و همه ما رو با انگشت نشون بدن و توی یه مراسم ویژه ما رو از تیر برق جلو مرکز دار بزنن؟ وژدانن ینی آیا ؟! (الان وژدانم داره با یه صدایی که اکو داره میگه بروووو! برو بگو پرونده رو پیدا کردم! )

آیا من باید برم فنا شم؟ براستی شما چه فکر می کنید؟!
پشت کوهها
۰۲ دی ۹۱ ، ۲۰:۰۴ ۱۸ نظر