پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

به نام خدا



از حدود هفت صبح آمده بودیم توی یک تنگه ای که از سه طرفش را کوههای بلند گرفته بودند. هوا گرمتر و گرمتر و آب قم قمه ها خالی تر می شد. بعضی ها اصلا رعایت نمی کنند این وقتها. قصد یاد گرفتن هم ندارند. توی یک ساعت اول آب قم قمه شان را سر می کشند و اصلا به این فک نمی کنند که شاید تا بعداز ظهر زیر آفتاب باشند. اینجاست که نگاهشان به قم قمه ی پٌر تو خیره می ماند. تو هم دل رحم ...!

عطش قصه اش با تشنگی فرق دارد. عطش را باید با مقداری آب که فقط گلویت را تازه کند برطرف کنی. ولی خاصیت عطش همین است که تو را به اشتباه می اندازد که خیلی تشنه ای و بدنت به آب نیاز دارد. و این وقتیست که شاید دو لیتر آب خورده باشی! زیر آفتاب بیابان، آبلیمو چاره ی عطش است. خیلی کم بریز روی آب قمقمه ات و مطمئن باش زیاده از حد آب نمیخوری. این را هم خیلی ها نمی خواهند یاد بگیزند چون فکر می کنند آبشان بدمزه می شود. این راحت طلبی اینجا هم دست از سر خیلیها برنمیدارد.

 از حدود هفت صبح آمده بودیم توی یک تنگه ای که از سه طرفش را کوههای بلند گرفته بودند. قرار بر آموزش "آتش در حرکت" بود. ساده اش می شد اینکه باید از کوه بالا میرفتی یا پایین میامدی و موقع بالارفتن یا پایین آمدن زیگزاگ حرکت میکردی(سه قدم به راست ـ سه قدم به چپ ـ دوباره سه قدم به راست ـ حالا موضع بگیر).همینطور پشت موانع موضع میگرفتی و یکی دو قمستش را غلت میزدی و یکی دو قسمت را معلق وسینه خیز تا برسی به هدف و هرجایی که موضع میگرفتی تیراندازی هم میکردی. صدای گلوله ها بیشتر از توی گوشت، توی کوه می پیچید. 

چون اصل اینکار بر حرکات سریع بود، بچه های ریزنقش بهتر انجامش می دادند. نوبت من هم رسید بالاخره. از موضع اول شلیک اول و بعد حرکات زیگزاگ و معلق پشت موضع بعد و شلیک بعدی و همینکه آمدم ادامه بدهم برای سینه خیز ،یک چیزی رفت پشت پام و با سینه خوردم زمین. جای قمقمه سمت راست فانوسقه و تقریبا پشت سر هست. ولی بخاطر شل بستنش آمده بود جلو و زمین که خوردم خیلی قشنگ حس کردم فرو رفت در دل روده ی مبارک ! بلند نشدم و همانطور سینه خیز ادامه را رفتم تا قصه تمام شود.

نفسمان حسابی گرفته شده بود. بحالت ستون توی تنگه ،زیر نور مستقیم آفتاب ظهر ،راحت نشسته بودیم. هیچ مفری از آفتاب وجود نداشت. یک حسی داشتیم شبیه فرایند تبدیل جامد به گاز! خیلی ها در همان وضعیت خواب بودند. از چهار و نیم صبح بیدار بودیم. فرمانده سه تا داوطلب خواست برای دیده بانی روی بلندی های سه طرف تنگه. داوطلب شدم. تجهیزاتم را برداشتم و راه افتادم بالا. بالای کوه یک جایی که صاف بود دراز کشیدم روی زمین. قبلش سنگهای نوک تیز را کنار زدم. سر ظهر بود.آن طرف کوه تا کیلومترها خبری از هیچ موجود زنده ای نیست. نه . یک چیزی آن دورها... باورم نمی شود. یک دسته ی ده پانزده تایی آهو. خیلی تند دارند می دوند. شنیده بودم اینجا گراز دارد. ولی فکرش را هم نمی کردم آهو ببینم اینجا. آنجا را ببین. یک دسته دیگر هم دارند از پشت آن کوه پیدایشان می شود. درست از جلو من رد می شوند.عین صحنه های این مستندهای نشنال جئوگرافیک! با این لباس پلنگی ناخودآگاه دچار احساس یک پلنگ در کمین می شوم! اسلحه را میگذارم روی زمین . دلم ضعف می رود. خدا خیر دنیا و آخرت! بدهد کسی را که به ما یاد داد یک چیز خوردنی همیشه با خودمان ببریم.اصلا یادم به اینها نبود. بند کوله پشتی را باز می کنم. توهمیست در نوع خودش. بادام ، پسته، کشمش، شکلات. حتی لواشک ! کلاهم را بیرون میاورم وچفیه را میاندازم روی سرم. قمقمه را میگذارم کنار دستم. جز شکلک ساختن با ابرها تفریحات سالم دیگری نیز در خدمت وجود دارد!

چنددانه بادام میاندازم توی دهانم و کمی آب میخورم و همانطور که دراز کشیده ام رد آهوها را دنبال می کنم.
پشت کوهها
۲۷ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۵۱ ۱۹ نظر

به نام خدا


از بین چهار تا گردان,چهل نفر رو سوا کردند. بیشتر بچه هایی رو که فرزتر از بقیه هستند و نفس برای دویدن کم نداشتند. اسم این گردان، گردان شهادت بود. قرار بر این بود که جلوتر از بقیه ی گردانها توی مسیر حرکت کنیم و ماها سپر بلای بقیه بشیم. آخه قرار بود کمین بخوریم ! میدونستیم که دیشب حجم زیادی مهمات رو منتقل کرده بودند به این سمت و تا صبح مشغول چاشنی گذاری بودند. حتی دیشب وقتی داشتم پست می دادم صدای انفجارای آزمایشیش رو که توی کوهای اطراف پیچیده بود شنیده بودم. یه صدایی داشت شبیه صدای آرپی جی.بووووم .

فرمانده اول مسیر گفت توی ستون بشینیم. برا بچه ها کلی تعریف کرد که این کاری که داریم می کنیم یه نمونه هست از کاری که زمان جنگ می شده. از کمین هایی که می خوردند و از گردانهایی که حتی یک نفرشون هم برنمی گشته. خوبه. حداقل خیالمون راحت شد که برگشتی در کار نیست ! گفت که سعی کنیم با خیال راحت کمین بخوریم. این یه آزمایشه . سعی کنیم لذت ببریم ازش حتی. با همه ی این اوصاف، تصور اینکه داری میری توی جاده ای که پشت هر پیچ و بالای هر ارتفاعش احتمالا یه ستون تیربار و آرپی جی منتظرته و چاشنی هایی که محض مزه ی کار دور و برت منفجر میشن یه کم دلهره آوره. هرچند می دونستیم که هیچ ترکش و خطری در کار نیست. فرمانده میگفت تصور کنید گردانی مثل گردان شما چه حالی داشتند, وقتی نمی دونستند کجا و به چه کیفیتی براشون کمین گذاشته شده و هرلحظه منتظر بودند رگبار مسلسلها ستونشون رو پر پر کنه.

بالاخره راه افتادیم. هوا خیلی گرم بود. نمی شد آب نخورد. همینطور نمی شد زیاد آب خورد. چون موقع کمین اگر جا می موندی و نمی تونستی بدوی وسط انفجارها گیر میفتادی یهو. "کشتارگاه" توی کمین به سمت مقابل نیروهای کمین کننده گفته میشه. به سمتی که نیروهای کمین, دید و امکان تیر مستقیم دارند. برا همینه که وقت کمین خوردی باید به همون سمتی که دارند بهتون شلیک می کنند حرکت کنی. چون کمین کننده موضعش رو طوری در نظر می گیره که هیچ مفری نوی کشتارگاه که سمت مخالفه نداشته باشی. معمولا کشتارگاه به یک شیب بلند یا حتی پرتگاه منتهی میشه. برای ما اینجا قضیه برعکس بود. چون چاشنی ها بیشتر اون سمت جاده بودند, قرار بر این بود که ما رسما بعد از شروع کمین به سمت کشتارگاه حرکت کنیم و دوستان یکی یکی ماها رو در کمال طمانینه و به صورت نمادین به زمین بدوزند!

اولین انفجار که شروع شد, همه خوابیدند روی زمین. چند لحظه بعد بلند شدیم و نیم خیز حرکت کردیم به سمت کوهی که توی حاشیه ی راست جاده بود. دو تا تیم بودیم. تیم اول پناه می گرفت و آتیش میریخت و تیم دوم حرکت میکرد به سمت جلو. همینطور حرکت میکردیم به سمت یالای کوه. چاشنی ها یکی یکی پشت سرمون منفجر می شدند وتیربارچی ها انگشتششون رو از روی ماشه بر نمی داشتند. همین که بلند می شدیم به حرکت باز شروع می کردند به شلیک. تیرهاشون جنگی بود و اگه بالای سرت رو نگاه میکردی, رد برخورد گلوله ها به بالای کوه رو می دیدی. کوه یه شیب خیلی تند داشت که عملا از یک ارتفاعی دیگه امکان بالا رفتن نداشت و همونجا مجبور بودی بمونی تا گلوله ای که سهمت هست بهت برسه و بقیه ی راه رو عمودی بپری. بعد از چند دقیقه بالا رفتن و آتش در حرکت، صدای شلیکها تموم شدند و فرمانده دستور داد برگردیم. به پایین که نگاه کردیم هیچکدوممون باورمون نمی شد اینهمه مسیر رو توی چهار پنج دقیقه با اونهمه تجهیزاتی که حمل می کردیم بالا اومده باشیم. به نظر کمین موفقیت آمیز بود. 

همه ی ما به شهادت رسیده بودیم !

پشت کوهها
۲۵ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۵۷ ۱۷ نظر

به نام خدا


یکی دو ساعت از بعد از ظهر رو داشتیم توی کوهها وتپه های اطراف سنگر درازکش می کندیم برا خودمون. سنگر درازکش همینطور که از اسمش برمیاد به سنگری میگن که وقتی به صورت درازکش توش میخوابی ،بدن وتجهیزاتت بالاتر از سطح زمین قرار نگیره و برا استقرار موقت و مواقع خاصی مثلا حمله ی هوایی استفاده میشه که استفاده از سنگرای اجتماعی و گروهی درست نیست. موقعیت ما توی یک تنگه بود و بجز ما، سه تا گردان دیگه هم بالادست بودند. بعد ازکندن سنگر هم باید به هرشکلی استتارش میکردی . اگر توی سنگر میخوابیدی و فرمانده می نونست از فاصله ای که بود تورو تشخیص بده مجبور بودی یه بار دیگه یه سنگر دیگه حفرکنی! دوستان آماد، برا هر گردان دوتا بیل و دو تا کلنگ درنظر گرفته بودند. همون اولش فهمیدیم که منظورشون از این کار ،سنجیدن قابلیت دستان ما به عنوان بیله ! خلاصه که توی اون کوههای سنگ لاخ پوستمون کنده شد.دستها تاول میزد و تاولها می ترکید .وقتی دستات کم میاوردن از پاهات استفاده میکردی وسعی میکردی با ته پوتینات زمین رو هرطوری که هست بکنی. به هر شکلی بود سنگردرازکش آماده شد و چنددقیقه ای توش خوابیدیم و مثل همیشه با ابرها شکلک ساختیم! فرمانده هم نتونست از پایین ما رو ببینه و بسلامت از این مرحله گذشتیم. مرحله ی بعد آژیر خطری بود که سر شب از بلندگوها به صدا دراومد. این یعنی باید توی همون تاریکی میرفتی وسنگرت رو پیدا میکردی و توش پناه میگرفتی. به خاطر نزدیکی گردانها به هم، بچه های گردانهای بغل سنگراشون با ما نزدیک بود. توی اون تاریک و وقتی هنوز صدای آژیر نخوابیده بود و توی سنگر درازکشیده بودم یهو یکی از همون بچه ها که سنگرش بالاتر از من بود داد زد :

"هر کی نگه آلبالووو ! "

یه مرتبه کل گردان بغل و گردانای بالاتر که توی کوههای اطراف بودن با هم تکرار کردن " آلبالووو " !

کلمه ی آلبالو به کرات با واژه های دیگه ای جایگزین شد و دوستان به بهترین شکل، اصل سکوت و اختفا در شب رو به سخره گرفتن ! اونها با این عمل شجاعانه نشون دادند که حداقل از دشمن فرضی هیچ ترسی ندارند‍! کار به جایی رسید که منم دیدم دارم باهاشون همراهی می کنم و بعد از چند دقیقه با سوت فرمانده به خودم اومدم وبلند شدم و توی تاریکی از کوه سرازیز شدم.

پشت کوهها
۲۲ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۱۳ ۱۷ نظر

به نام خدا


شیرین ترین قسمت آمورشای این چند روز "راپل" بود. دکلش خیلی بلند بود. حدودا پنجاه متر. ولی ارتفاعی که برای ما سکو زده بودند حدودا بیست و هشت متر می شد. برای من که تجربه ی پرش و ارتفاع نداشتم همینم زیاد بود راستش. قسمت خسته کنندش بالا رفتن از نردبون دکل بود. عمده ی انرژیت موقع بالا رفتن گرفته می شد و به سکو که میرسیدی باید دو سه دقیقه مکث میکردی تا دستات جون بگیره دوباره. پایین یه تونیک پوشیده بودیم( شبیه یه شلوارک که از این حلقه ها وگیره ها برا بستن کابلها داره).همینطور که داشت مربی بالای دکل حلقه ها رو برام چک میکرد وکابل رو وصل میکرد بهم, نگام به یه کلاغه افتاد که توی اون بلندی اومد نشست چند متر بالاتر روی دکل و یهو به خودم گفتم ینی تو از این کلاغه کمتری ! ولی متاسفانه این تشرها فایده ای نداشت !

یه نگاه به مربی که منتظر بود خودم بپرم و از سکو جدا بشم انداختم و گفتم داداش یه لگد بزن هلم بده !

مربی عزیز هم نامردی نکرد و یه لحظه بعد بین زمین و آسمون معلق بودم. به محض اینکه دیدم مشکلی نیست و کابلها نگهم داشتند و همه چی درسته یه جورایی خیالم راحت شد و شروع کردم به کم کم شل کردن کابل.دست راستم پشت باسن بود و با گرفتن کابل, حکم ترمز رو داشت ودست چپ هم برا حفظ تعادل کابل رو دور از بدنم گرفته بود. ولی واقعا لذت داشت. هر چند دو سه بار که کابل رو سریع شل کردم، دستکشم بخاطر اصطکاک با کابل داغ شد حسابی . ولی انقدری لذت داشت که اگر دفعه ی اول رو با اجبار فرمانده رفتیم، دفعه ی دوم رو با دو رفتیم !

پشت کوهها
۲۱ خرداد ۹۱ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر

به نام خدا


میدون تیز توی پادگانها معمولا یه جای بن بست و پرته. طوری که خطری برا بقیه ی پرسنل و سربازا نداشته باشه. میدون تیر مام همینطوری بود. واقعا پرت بود. تا مقدماتش آماده بشه حدود ده صبح بود که راه افتادیم تا پیاده مسیر رو طی کنیم توی دو تا ستون که دو طرف جاده خاکی حرکت می کردند. منظور از مقدمات همون قیر و قیف خودمونه! تا آمبولانس بیاد و آمپلی فایر برسه و اسلحه ها تحویل گرفته بشن و... هوا گرم می شد کم کم. میدون تیر پشت چن تا پیچ و ارتفاع بود . مسیر طولانی و سنگلاخ و پر از پستی وبلندی بود و این وسط فرمانده ی محترم هم به چاشنی کار میافزود!

"بشمار سه دستتون رو میزنید به اون اتاقک بالای تپه .بشمار سه برمیگردید. ده نفر آخر بقیه مسیرو سینه خیز میرن! " راستش چیز تازه ای نبود.برنامه روتین بود! چند بار که این کار به شکلای مختلف تکرار شد فرمانده محترم دوزاری مبارکش افتاد که ستون دیگه نای راه رفتن نداره و چه بسا چندتایی همونجا پهن بشن کف بیابون. "خمپاره" فرمانیه که هرجا باشی وتوی هر موقعیتی باید یه حرکت سریع درازکش بری.طوری که یه دستت بیاد زیر پیشونیت و اونی یکی دستت پشت سرت(البته در صورتی که اسلحه همرات نباشه). فرمانده که وضع ستون رو دید یه خمپاره داد و بچه ها رو چار پنج دقیقه همون حالت دراز کش نگه داشت که نفسشون بیاد سرجاش! من یکی که فک کنم خوابم برد ! اونجاست که آدم قدر پنج دقیقه درازکشیدن وسط بیابون زیر آفتاب رو میفهمه و هنگام خوابیدن توی رختخواب خداوند رو بخاطر همه ی نعمتاش شکر میکنه!

بالاخره در انتهای افق(!) تابلو میدان تیر به شکل دلبرانه ای خودشو نشون داد و ما که توان دوباره ای یافته بودیم, در حین تیراندازی همه چیز رو هدف گرفتیم الا سیبل ها رو !

تیراندازی و تمیز کردن سلاحها تا حدود اذان طول کشید و هوا خیلی گرم بود.اینجا بود که دوباره فرمانده وارد عمل شد و چندتا درخت رو توی یه دره همون حوالی بهمون نشون داد و راهیمون کرد اون سمت. مام به خیال اینکه یه سایه هست و میریم چن دقیقه استراحت میکنیم راه افتادیم. اما نمی دونستیم بازی سرنوشت چه خواب شیرینی برامون دیده! یه چشمه بود که از زیر کوه میومد بیرون و اطرافش رو درخت کاری کرده بودند و کانال کشی و کلا به اون بیابون برهوت نمیخورد فضاش. حتی روی دیواره هاش تصاویر شهدا رو کشیده بودند که تصور خود بهشت توی اون جهنم رو برا مغزهای تفتیده ی ما تداعی میکرد! یه حوضچه هم بود که آب جمع می شد اونجا. فرمانده رفت نشست لب حوض و یکی یکی "دستور" میداد بچه ها بپرن توی آب. هرکی هم مقاومت میکرد دو تا از سربازا که عینهو میرغضب دوطرفش وایساده بودن حکمش رو اجرا می کردن! 

خیلی حال داد اون آب سرد توی اون روز طولانی و گرم.

پشت کوهها
۱۵ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۲۴ ۲۲ نظر

به نام خدا


من درسته که از یه ضعف آیکیوی مزمن رنج می برم ! ولی خب فکر نمیکردم بعد از اینهمه سال همچین چیزی رو متوجه نشم. اینجا دنیای مجازی نیست ! حداقل برا همه نیست. بعضی آدما اینجا براشون از دنیای بیرونی یا حقیقی یا هر اسم دیگه ای که میخواید روش بذارید واقعی تره. با همه ی رنگ ولعاب و پسوندها وملزومات دنیای حقیقی. یعنی اینکه برا بعضیا این مرز برداشته میشه. هرچند از اولم میدونستم که این قضیه اصالتا و اصولا ذهنیه. ولی فکر نمی کردم به این شکل برا بعضی از ماها اجتناب ناپذیر بشه. من راستش خودم هیچوقت اینجا رو خیلی جدی نگرفتم. نه که مثلا به مسخره گرفته باشم خدای نکرده. نه. منظورم اینه که برا اینجا به اندازه ی وزنی که داره ارزش قائلم. چون همیشه روی مجازی بودنش تاکیدد داشتم. روی اینکه اینجا هرکسی از خودش همون تصویری رو که دوست داره و می خواد میکشه و هر اضافاتی رو که دلش نخواست خیلی راحت ومثل آب خوردن حذف میکنه.بدون اینکه بیشتر اوقات راهی برا تطبیق اون نقش با واقعیت وجود داشته باشه.چون نقاش منم و باقی بیننده هستند . همه ی ماها بیرون از اینجا(منظورم چند قدم اونور تر از میز کامپیوترتونه!) زندگی و خانواده و مشغولیات ودرس و کار وهزار تا مساله ی ساده وپیچیده برا خودمون داریم. سعی در شناختن آدمای اینجا از روی نقشی که می کشند هم بیشتر مثل حکایت اون فیل توی اتاق تاریکه و کسایی که به زعم خودشون با لمس کردنش توی اون تاریکی می فهمیدند با چی طرفند. نخواستم بگم شما خدای نکرده فیلید ! میگم که من حتی کسایی که روزانه باهاشون سروکار دارم وبعضیاشون رو سالهاست که می شناسم نمی تونم اونطوری که بعضیا توی این عالم به هم نگاه می کنند و آشنا میشند و می شناسند باهاشون درگیر یه سری مسائل خاص بشم ! شاید بگید این از بدبینی مفرط منه و یا بخاطر موقعیت اجتماعیم و یا من اصلا بیمارم ! ولی منظورم اینه که مرز این دوتا عالم رو باید حدالمقدور جدا نگه داشت و حتی مهمتر اینکه از این عالم مجازی به بعضی مسائل حساس پل نزد. این می تونه خیلی خطرناک باشه و ما رو وارد وضعیتی بکنه که ممکنه تصور کنیم همه چی تحت کنترلمونه در حالی که رسما داریم توی اتاق تاریک با فیله آشنا میشیم !

فک نکنم منظورم رو منتقل کرده باشم.هر چند من در انتقال مطلب مشکلی ندارم وبیشتر نگران قدرت درک شماهام ! ( اعتماد بنفس کاذب همینه جان خودم!)

ضمنا برای اون چند عزیزی که به تازگی و در حرکاتی پیش بینی نشده کرکره رو کشیدند پایین, قلبا آرزوی سلامتی و سعادت دارم.

پشت کوهها
۱۱ خرداد ۹۱ ، ۰۱:۲۴ ۱۸ نظر

به نام خدا


هیچوقت توی جمع لو ندید که ماساژ دادن بلدید !

وگرنه هر روز توی ساعت استراحتتون می بینید یه گردان آدم داغون و خسته با نگاههایی ملتمسانه ومظلوم عینهو "گربه ی شِرِک" ازت میخوان که یه حالی بهشون بدی ! 

بعدش اینکه هوالعشق(گمنام) و مدادتراش کجا رفتن ؟! کسی میدونه ؟ 

بعدترش اینکه اینا کم بودن "تنهایی" هم اضاف شد !

داداش من خودم خدای دل کندن و رفتن  و این حرفام ولی دل کندنم آداب داره بخدا !

پشت کوهها
۱۰ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۴۹ ۱۶ نظر

به نام خدا


بچه ی ساکت و سربه زیر و درعین حال فعالی بود. از اون بچه های آرومی که زیاد دیده نمیشن ولی حواسشون به همه جا هست.

میگفت تنها دلیلی که هنوز به اینجا سر میزنم اینه که هفته ای یکی دوبار باید بیام سیستمای مجموعه رو تمیز کنم.

گفتم منظورت چیه؟ یعنی به روز کردن و این حرفا دیگه؟

گفت نه بابا ، باید بشینم فایلای مستهجنی رو که بچه ها دانلود کردن پاک کنم!

گفتم شوخی میکنی؟

گفت نه به جان خودم. کارم هر هفته همینه. خودمم کلافه شدم ولی چیکار کنم. اولش اینکه هرکسی که از راه میرسه که نمی تونه از این سیستما استفاده  بکنه. همش همین بچه های خودی اند. بعدشم خب برم یقه ی کدومشون رو بگیرم؟ تو به قیافه هاشون یه نیگا بنداز. از فکرشم خجالت میکشم حتی. 


........... 

اعتیاد به دنیال کردن پورنوگرافی توی اینترنت، اینطوری که حداقل از شواهد  برمیاد ،متاسفانه بین قشرهای مختلف بوجود اومده. بین دسته ای از آدما با ظاهر و اعتقادات و مرامهای مختلف. این یکی از مسائلی هست که نمیدونم به چه دلیلی، بسیار سعی بر کتمانش میشه. در حالی که نادیده گرفتن مساله ای به این مهمی بنیان یه جامعه رو به لرزه میندازه. رسوخ کردن موارد این چنینی به جاهایی که اصلا توقع وجود این مسائل نمیره( و یا حداقل من نوعی فکر میکردم اینجاهاٰ مناطق امنی محسوب میشن) زنگ خطر جدی برا همه ی ماهاست.

پشت کوهها
۰۶ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۷ ۱۴ نظر
به نام خدا


مقابل ناحیه, پاچه ها رو زدیم بالا و مشغول پخش شیرینی و شربت هستیم به مناسبت آزادسازی خرمشهر.

از سر شریعتی ترافیک حسابی سنگین شده و یکی دو نفر سعی میکنن ماشینا رو زودتر راه بندازن تا حق الناس نشه این وسط. جلوی کلکسیونی از ماشینایی شیرینی میگیریم با قیافه های متنوع! بعضیاشون میدونن چه خبره وبعضیاشون حتی از روی بنر به اون بزرگی و صدای آمپلی فایرم دستگیرشون نمیشه چه خبره ! بعضیام که اصن محلی به ما نمیذارن! موتوری ها از دم ترمز میزنن مقابل ناحیه. یه بنده خدایی که قصد نداره دستگیرش بشه مناسبت شیرینیا چیه سرشو از شیشه آورد بیرون و پرسید: 

- چه خبره داداش ! 

یه نیگا بهش انداختم و جعبه ی شیرینی رو گرفتم جلوش

- بخور بابا تولد منه ! 



+ ممنون از دوستانی که یادشون بود و تبریک گفتند .کسایی که یادشون نبود غصه نخورن !

من خودمم یادم رفته بود ! ./



پشت کوهها
۰۵ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۳۵ ۱۲ نظر