پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

به نام خدا


برادر و خواهر ایمانی عزیز

اگر شما در مراسم زیارت عاشورا شرکت می کنید و همیشه تا نام امام حسین میاید از شدت گریه شانه هایتان بالا وپائین می شود, ولی توی منزل و محل به بد زبانی و بدخلقی مشهورید

اگر پایه ی ثابت کمک مالی به هیئت محل هستید ولی زحمت قیمت گذاری مجدد اجناس مغازه تان را شخصا با الصاق برچسب, بر روی قیمت ثبت شده ی کارخانه و به بهای فشار بر گرده ی ملت متقبل می شوید

اگر صبحها در محل کارتان تا ساعت نه صبح مراسم زیارت عاشورا برپاست و شما برای فرار از زیر کار تا نه و نیم مشغول صرف صبحانه اید و ارباب رجوع سرگردان وحیران پشت اتاق شما صف کشیده اند

اگر اجناس موجود در انبارتان را که از پارسال مانده اند با اوضاعی که در این چند وقت پیش آمده ,با صدوبیست درصد سود به مشتری می دهید و برای توجیه این عمل به رفتار بقیه ی بازار ارجاع می دهید

اگر میاندار هیئت محلید و اول از همه در هیئت مربوطه لخت می شوید ,ولی توی اتوبوس با دیدن یک پیرمرد ایستاده ,سریعا خود را به خواب میزنید که نکند خدای نکرده جایتان را به او بدهید

اگر توی ماشینتان مداحی گوش می دهید, آهنگ زنگ و پیامکتان نوای روضه ی محرم است, مشکی پوشیده اید, محاسن مبارک را در این ایام کوتاه نمی کنید, ولی وقتی می بینید کنار خیابان کسی دارد مزاحم ناموس کسی می شود ,شما پای مبارک را بیشتر بر گاز فشار داده تا سریعتر از آن صحنه عبور کنید

اگر هرشب مراسم هیئت که تمام شد ,تازه بساط لغوگویی و غیبتمان شروع می شود

اگر شرکت در عزاداری را میگذاریم در اولویت و نمازمان را نزدیک به قضا شدن می خوانیم

و...

اگر خدای نکرده اینطور باشد بدانید و آگاه باشید که این لخت شدن و به سر و سینه زدن و تکرار مکرر واژه های زیارتنامه ای که هیچ تلاشی برای عمل به پیام و مضمون و هدفش نمی کنیم ,تنها و تنها در دنیا و آخرت به درد همشیره ی ابوی محترممان می خورد. اگر این محرم وعاشورا و مراسمهای هرسال تاثیری توی زندگی مان نداشته باشد و دستورات دینی را که امام حسین(ع) برای احیای آن شهید شده است ,بنا به حس و حال ومصالح شخصی گلچین وعمل کنیم و قرار باشد همه ی آثار ونتایج این ایام را حواله کنیم به ثواب آخرت , خلاصه عرض کنم خدمت شریف شما و خودم که ول معطلیم عمو .  

پشت کوهها
۲۷ آبان ۹۱ ، ۲۱:۴۳ ۰ نظر

به نام خدا


یک کبوتری هست که تقریبا هرروز حوالی ظهر میاید می نشیند پشت پنجره ی این اتاق محل کار ما. همیشه هم تنهاست. میاید می نشیند و هی کله اش را با حرکات ضربه ای به چپ و راست می چرخاند و کمی می نشیند و عبور ماشینهای توی خیابان روبرو را تماشا می کند و یکمرتبه پر میزند و میرود. مسئول واحد مربوطه ما را از ریختن غذا برای ایشان به دلیل کثیف کردن بالکن نهی نموده است . ولی از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان، ما نه تنها برایش غذا میریزیم، که در حال ریختن طرحی برای گرفتن وی در حرکتی غافلگیرانه و انتقالش به یکی از اتاقهای مجاوری هستیم که همکاران خانم(با ترس از کبوتر در حد اژدهای دو سر) حضور دارند.  

(شکلک پشت کوهها که با انسانهایی با درجه ی خباثت مشابه همکار شده است)

پشت کوهها
۲۵ آبان ۹۱ ، ۱۳:۰۸ ۱۶ نظر

به نام خدا


اعتراف میکنم که عاشقانه ترین صحنه ای که توی این چند مدت دیده ام, پیرمرد و پیرزنی بودند که چند روز پیش مقابل یک مغازه ساندویچی روی جدول های کنار خیابان نشسته بودند و پیرزن داشت ساندویچ می خورد و پیرمرد همانطور که او و ساندویچ خوردنش را تماشا میکرد , با حوصله ی تمام برایش سس می ریخت !


پشت کوهها
۲۲ آبان ۹۱ ، ۲۱:۲۷ ۱۴ نظر
به نام خدا


بعضی آدمها بعضی وقتها بعضی حرفهایشان را انقدر دیر به زبان میاورند که اگر کمی زودتر بود دوست داشتی با یک ماچ محکم آبدار تفی شان کنی! 

ولی حالا دیگر به نحوی دیر است که می طلبد با یک آرنج چنان گردنشان را از عقب بگیری وفشار دهی که با چند تکان خفیف ،جان ناقابل از حلقوم مبارکشان به در آید !


عمق معنا رو درک میکنی وژدانن؟ نه درک میکنی وژدانن ؟!


پشت کوهها
۲۱ آبان ۹۱ ، ۱۷:۲۳ ۱۵ نظر

به نام خدا

 

ولی این هفنه ای که گذشت هرچه که بود آخرش یک برگ کاغذ آ چهار بود با کمتر از صدکلمه که با نقش بستن یک امضا پائینش یه منزله ی سند آزادی ما از بند پوتین و محیط نظامی و ورود به مکانی شد که در اصطلاح تخصصی(چنانچه شرح آن پیش از این آمده است) کویت نام دارد !

الان احساس ما تلفیقی از خستگی و خوشحالیست.

پشت کوهها
۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۲:۰۲ ۱۶ نظر
به نام خدا 

خداوند یک احساس همدردی رو نسبت به همدیگه در بین سربازها قرار داده . طوری که وقتی یه جایی همدیگه رو می بینند ویکیشون می فهمه جایی که خودش خدمت میکنه در اصطلاح تخصصی "کویته"و بغل دستیش در حال صاف شدن در فلانجاست، قطعا بهش دلداری میده که چیزی نیست و میگذره و زود تموم میشه و درست میشه کم کم و از این صوبتا. صبحای خیلی زود که یه تیکه از مسیرم رو با اتوبوس میرم همیشه چن تایی سرباز هم توی مسیر سوار میشن. این اورکتی که می پوشم معلوم نمیکنه که افسرم یا صفر یا چی اصن. همین باعث میشه اگه خوابت نیاد توی مسیر بشه هم صحبت یکیشون بشی. همیشه سوال اول اینه که کجا خدمت می کنی و اونجا چطوره و چقدر پست میدید و از این حرفا. عموما به سربازای دیپلم و زیر دیپلم توی پادگان سخت میگذره. البته جدای از بحث درجه,موضوع دیگه ای تحت عنوان پایه ی خدمت مطرحه که یعنی هرچی سابقه ی خدمتت توی پادگان بالاتر میره ,اوضاع هم برات بهتر میشه(توی سپاه البته اینطوره,بقیه رو نمیدونم).یعنی پیش میاد که یه سرباز سیکل به خاطر پایه ی خدمتی بالاترش از یه فوق لیسانس به مراتب بیشتر احترام و اجر وقرب داره! ولی اون اولش معمولا همه کارای نخواستنی رو دوش این بندگان خدایی هست که افسر نیستن. (البته بسیار افسرهایی رو میشناسم که شهادت دادند نصف درختای پادگان رو با همین دستاشون و به دستور مافوقشون کاشتند! این یعنی سخت نباید گرفت! اصولا استفاده از واژه ی "چرا؟! " اتلاف عمر گرانبهاست!) کار اینها هم شامل نظافت ساختمونا و محوطه و سرویسها میشه تا نون گرفتن ونفت خریدن و آب حوض خالی کردن  و هرکار دیگه ای که وجود داشته باشه و بهشون محول بشه. که این مورد آخری رو چند روز پیش شاهدش بودم که بچه ها داشتند آب حوض مسجد پادگان رو خالی میکردن والبته خیلی خوش میگذشت بهشون ومیخندیدن حسابی!  البته توی ناحیه ها وضعشون به مراتب بهتره. همونم همه جا مثل هم نیست. عموما بعد از تموم شدن آموزشی وقت سربازا به بطالت محض میگذره. این در حال حاضر یعنی چیزی حدود نوزده ماه از خدمت هر سرباز. البته اونهایی هم که به خاطر تخصصشون یا به هردلیل دیگه به کار گرفته میشن از واژه ی بیگاری استفاده میکنند! چون مثلا مهندسی که برا محاسبات و کشیدن نقشه ی یه سازه در بیرون از اینجا مبلغ قابل توجهی دریافت میکنه ،برای انجام دادن همون کارا توی اینجا حقوقش با سربازی که ول میچرخه هیچ تفاوتی نمیکنه.(حقوق سربازهای لیسانس و فوق لیسانس از 50-60هزار تومن بیشتر نمیشه!). برا همین بیشتر سربازا تخصصشون رو انکار میکنن . به همین سادگی. این اصل جا افتاده اصن که "من هیچ کاری بلد نیستم!" چون جدای از حقوقی که برا سرباز وجود نداره، احترامی که باید گذاشته بشه به فرد هم متاسفانه اتفاق نمیفته. همین باعث میشه که فقط تحمل کنی که این چند وقت بگذره و رسما کسی به کسی "خدمت"ی نمیکنه. 


این شده اوضاع ما !


پشت کوهها
۱۳ آبان ۹۱ ، ۱۰:۴۷ ۱۹ نظر
به نام خدا


بعداز ظهرها موقع برگشتن به خونه ،اکبرآقا -بقال محل- بعضی روزا دستمو میگیره می بره مینشونه در مغازش یه دلستر باز میکنه برام و از خاطرات خدمتش توی سال پنجاه و خورده ای میگه. دلم نمیاد بهش بگم خستمه. هرچند فک کنم قیافه ی داغونم تابلو باشه. ولی حس میکنم این خاطرات رو هیچوقت برا کسی نگفته. نمیدونم. شایدم کسی نبوده هیچوقت که قصه هاشو بشنوه. بعضی وقتا که میره توی گذشته ها و چشاشو ریز میکنه ویه جا خیره میشه تا چیزی رو به خاطر بیاره دلم میخواد چشم که برمیگردونه، سی سال گذشته باشه و من جای اون نشسته باشم و خاطراتمو برا یکی تعریف کنم.
پشت کوهها
۱۱ آبان ۹۱ ، ۱۲:۱۳ ۱۲ نظر

به نام خدا


1- قدیما این سربازایی رو  میدیدم که توی مترو و اتوبوس و تاکسی توی مسیر چرت میزدند یا خوابشون می برد با خودم میگفتم بابا اینا دیگه چقد داغونن ! اینروزا بیشتر مسیرم رو توی اتوبوس و غیره خوابم . 

2-باور کن دیدن بچه ای که داره با چشای ریز معصومش به باباش نیگا میکنه و بی دلیل میخنده می تونه خستگی یه روز رو از تنت بیرون کنه و باعث شه اولین لبخند روزت بیفته رو لبات.

3-آقا ! جان هرکی دوست دارین باور کنیداین اتیکت اسم ما که روی لباسمون چسبیده اسم هیچ موجود مریخی روش نیست! اگرم مریخی باشیم اسم مریخیمون رو که نمیایم روش بنویسیم! اداره ثبت احوال زمین بهمون اسم زمینی داده. پس لطف کنید برا خوندن اسممون توی مترو وتاکسی انقده دقت نکنید ! 

4-زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم برگشتم. ولی انقدر خسته هستم این روزا که رمق نوشتنم نیست. پادگانی که این چند هفته اونجام از خونمون خیلی دوره و باعث میشه صبحها حدودای پنج از خونه بزنم بیرون تا به موقع برسم. آخ که چه روزگار آرومی داشتم تا قبل از این.

پشت کوهها
۰۷ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۵ ۱۷ نظر