پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است


مثلا  اینجا



پشت کوهها
۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۷

به نام خدا

کوهها یک عظمتی دارند که تماشایشان یک لذتی دارد و یک حال خوبی همیشه به من داده است.

شما هم به کوهها نگاه کنید تا حالتان خوب شود.

حال ما هم خوب است جان شما.


پشت کوهها
۲۷ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۴۰ ۱۶ نظر

به نام خدا

سر شب به پیشنهاد علی پیاده از خانه میرویم سمت دریا. وقتی رسیدیم کفش ومتعلقات را بیرون میاوریم و پاچه ها را میزینیم بالا. آب دریا که روز حسابی عقب نشسته حالا خیلی سریع دارد بالا میاید. وقتی نزدیک آب میرسی معلوم است. ماه امشب کاملست و روی آب انعکاسی دیدنی دارد. همینطور حواسمان به حرف زدنهای خودمان است و آرام آرام میرویم جلو. تا جایی که آب به بالای زانو میرسد و موجهای کف دار روشن زیر نور ماه قصد زمین زدنمان را می کنند. پشت سرم را یک لحظه نگاه می کنم. هرقدر ما جلو آمدیم آب هم همان اندازه در خشکی بالا آمده. وسط این همه آب یک لحظه می ترسم و همینطور که جلوتر میروم زمزمه میکنم.

شب تاریک و بیم موج و...

پشت کوهها
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۵۱ ۸ نظر

به نام خدا

از دور به نظر بلند نمی رسد. از دور خیلی دور هم به نظر نمیرسد. ولی از جایی که ماشین را میگذارم نیم ساعتی پیاده طول می کشد که دشت را گز کنم و تازه برسم نزدیکش. میروم بالا وبالاتر تا جایی که آن سمتش پیدا باشد. و ماشینهایی را می بینم که در جاده ی پشت کوه میروند ومیایند. توی سایه ی یک تخته سنگ می نشینم و به دشت روبرو نگاه می کنم. ابرها حرکت می کنند و سایه ی روی دشت هم. و من دلم می خواهد برای بقیه ی عمرم همینجا بنشینم و به سایه ی ابرها در دشت نگاه کنم.

پشت کوهها
۲۲ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۸ ۱۱ نظر

به نام خدا


اکبرآقا - بقال محل- از وقتی سرباز شدم ،هر وقت رفتم در مغازش یه ربع منو نیگه داشته تا از خاطرات خدمتش بگه تا به قول خودش سخت نگیرم چون زود میگذره وهمش خاطره میشه. حالا راستش نمیدونم قضیه چیه. من در عنفوان جوانی آلزایمر گرفتم یا اکبر آقا. آخه اون اوایل میگفت خدمتم بیرجند بود سال شصت و دو ،اونم ارتش . یه روز میگه ژاندارمری بودم پیش از انقلاب. یه روز خدمتش جبهه بوده و نصف هم خدمتیاش مفقو الاثر شدن حتی!

خلاصه که سعی کنید خاطرات خدمتتون رو مکتوب کنید بذارید یه جا امن تا در ایام کهنسالی کسی در موردتون پست ننویسه!

پشت کوهها
۲۰ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۲۷ ۱۱ نظر

به نام خدا


راستش ما با محسن و بچه ها اول قرار گذاشتیم پنجم ششم بریم شمال. به قول محسن یه کلبه ته جنگل پیدا کرده بودیم و بچه ها هم جنگل ندیده! ولی از اونجا که اصولا زندگی ما با برنامه ریزیای دقیق جلو میره یهو سر از جنوب درآوردیم و خلیج همیشه فارس!

ولی کلن خوب بود. البته بچه ها رو پیچوندیم و با خانواده رفتیم و آه ونفرینشون رو به جون خریدیم!


پشت کوهها
۱۶ فروردين ۹۲ ، ۰۷:۴۳ ۲۱ نظر