به نام خدا
شب خوابم نمی برد. نه اینکه خوابیده باشم قبلش یا مثلا روز راحتی را گذرانده باشم، به هیچ وجه. انقدری خسته هستم که حس می کنم جانم دارد از دماغم میاید بیرون. ولی خوابم نمی برد. باز همان چند نفر همیشگی یک میزگرد با موضوع مسائل سیاسی،اجتماعی، نظامی و استراتژیک در مرکز مطالعات راهبردی مُخم راه انداخته اند وقصد اعلام خسته نباشید و اتمام جلسه را هم به این زودی ها ندارند. بلند می شوم و مانیتور را روشن میکنم و سعی می کنم با باز کردن چند وب خسته کننده و خواندن مطالب کسل کننده و سرگیجه آور، احساس خستگی چشمهایم را به یک خواب چند ساعته بدل کنم. اما دریغ! ساعت حدود سه و چهل دقیقه است. حدود هفت باید از خانه رفته باشم سمت اداره. میروم سمت یخچال و بقایای شام دیشب را در حرکتی گازانبری پاکسازی می کنم. برمیگردم و دراز می کشم. مجری برنامه ای که در ذهنم در حال اجراست، ضمن عذرخواهی به خاطر وقفه ی ایجاد شده، به ادامه ی میزگرد تحلیلی تخیلی مربوطه می پردازد. از بس روی تشک غلت میزنم خسته می شوم. ساعت به شش نزدیک می شود. گوشی را برمیدارم. دیگر میدانم که امروز اداره و من همدیگر را نخواهیم دید. به حامد پیامک می دهم که نمیایم. نگرانی نرسیدن به سر کار در همین نقطه به پایان میرسد واحساس می کنم چشمهایم دارد گرم می شود. بالش را برمیگردانم و خنکی آن طرف بالش، احساس تولدی دوباره را در من زنده می کند و مجری میزگرد در همین لحظه ضمن اعلام پایان بدون نتیجه ی بحث طولانی دیشب، روح و روان مرا به خدای بزرگ می سپارد و به همراه میهمانان برنامه، در افق محو می شود!
آه ! چقدر همه چیز خوب است. من خواب را دوست دارم! پوووفـــــــــــــــ! حالا که اداره پرید بگذار حداقل تا دم ظهر بخوابیم.
در بالش فرو رفته ام که یکمرتبه توی خواب و درعالم رویا می بینم که دیوار کنار سرم دارم میریزد پایین. یکی دارد دیوار را خراب می کند. یکی دارد با کلنگ دیوار را خراب می کند و دیوار با صدای بلندی می ریزد. یکمرتبه از خواب می پرم! ساعت هفت و سه دقیقه ی صبح. صدای کار کردن چند ماشین سنگین و سروصدای کارگران. پنجره ی اتاق را باز می کنم. یک کارگر محترم وزحمتکش کلنگ به دست دارد دیوار خانه ی روبرویی را که بولدوزر به آن دسترسی ندارد خراب می کند. بالای دیوار ایستاده و دارد دیوار زیر پایش را خراب می کند. دیوار مثل یک سیب گاز زده شده . کارگر در چهره اش اراده ای عجیب موج میزند. انگار اگر کسی جلویش را نگیرد می خواهد کل محله را خراب کند. خدایااا ! همین امروز که من خواستم بخوابم! آخه چرااا !
بالشت را میگذارم روی سرم. هر ضربه ای که به دیوار میزند انگار تکه های آن میریزد روی من. ساعت ده و چهل و دو دقیقه. خسته می شوم دیگر از تلاش برای خواب. چشمانم می سوزد و مغزم به محرکهای خارجی نصفه نیمه جواب می دهد. بلند می شوم می نشینم و عزمم را جزم می کنم که کارهای امروزم را شروع کنم.بالاخره دست به کار می شوم. یک مرتبه همه جا ساکت می شود. یک سکوت ترسناک و گورستانی! ماشینها همه با هم انگار خاموش می شوند! کارگر بالای دیوار داد میزند. "بچه ها خسته نباشید! برا امروز کافیه! "
کلنگش را پرت می کند پایین و خودش هم در کسری از ثانیه به همراه بقیه ی کارگرها و ماشین آلات مربوطه در افق محو می شود!
:|