پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

به نام خدا

یک رفیقی توی اداره داریم که با بقیه فرق دارد. کارش را همیشه انجام میدهد و مشکلی از این نظر ندارد. ولی یک موضوع تازه این است که دائما صدای گوسفند درمیاورد. همه جا. توی آسانسور، غذاخوری، توی راهرو، روبروی آینه ی دستشویی، حتی گاهی موقع تهیه ی گزارش کار سالیانه. صدای گوسفند در میاورد. این کارش باعث شده بود که این حرکتش یگ جورهایی به بقیه هم سرایت کند و بعید نبود هنگام عبور از راهروهای اداره با جمعی مواجه شوی که همه در حال بع بع کردن به سمت دفترکارشان بروند. اگر هم از آنها در مورد مقصدشان ی پرسیدی می گفتند : "چراگاه"! و آنها حقیقت را می گفتند.

اوائل فکر می کردم این رفیقمان یک جورهایی زده به سرش. بالاخره برای هرکسی ممکن است پیش بیاید! ولی کم کم که گذشت دیدم انگار از بقیه ی ما عاقل تر است. طرحهایش و نگاهش به سازمان شاید سی سال جلوتر از بقیه بود. همین هم برایش مشکل ساز شده بود. وقتی در جلسات اداری حرف میزد ،نکته هایش برای روسای فسیل ما،ناملموس و گنگ می نمود و وقتی نمی توانست به هیچ وجه آنها را از انجام اشتباهاتشان مانع شود خسته می شد. خسته می شد و می دانست که هنوز باید به همان فرایندهای اشتباه قدیمی ،راضی باشد. می دانست همه دارند اشتباه می کنند و تنها فرقش با بقیه این بود که بقیه نمی دانستند و اشتباه می کردند. این طور بود که دچار احساس گوسفند بودن شده بود. 

پشت کوهها
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۲۲ ۲۵ نظر

به نام خدا

شب خوابم نمی برد. نه اینکه خوابیده باشم قبلش یا مثلا روز راحتی را گذرانده باشم، به هیچ وجه. انقدری خسته هستم که حس می کنم جانم دارد از دماغم میاید بیرون. ولی خوابم نمی برد. باز همان چند نفر همیشگی یک میزگرد با موضوع مسائل سیاسی،اجتماعی، نظامی و استراتژیک در مرکز مطالعات راهبردی مُخم راه انداخته اند وقصد اعلام خسته نباشید و اتمام جلسه را هم به این زودی ها ندارند. بلند می شوم و مانیتور را روشن میکنم و سعی می کنم با باز کردن چند وب خسته کننده و خواندن مطالب کسل کننده و سرگیجه آور، احساس خستگی چشمهایم را به یک خواب چند ساعته بدل کنم. اما دریغ! ساعت حدود سه و چهل دقیقه است. حدود هفت باید از خانه رفته باشم سمت اداره. میروم سمت یخچال و بقایای شام دیشب را در حرکتی گازانبری پاکسازی می کنم. برمیگردم و دراز می کشم. مجری برنامه ای که در ذهنم در حال اجراست، ضمن عذرخواهی به خاطر وقفه ی ایجاد شده، به ادامه ی میزگرد تحلیلی تخیلی مربوطه می پردازد. از بس روی تشک غلت میزنم خسته می شوم. ساعت به شش نزدیک می شود. گوشی را برمیدارم. دیگر میدانم که امروز اداره و من همدیگر را نخواهیم دید. به حامد پیامک می دهم که نمیایم. نگرانی نرسیدن به سر کار در همین نقطه به پایان میرسد واحساس می کنم چشمهایم دارد گرم می شود. بالش را برمیگردانم و خنکی آن طرف بالش، احساس تولدی دوباره را در من زنده می کند و مجری میزگرد در همین لحظه ضمن اعلام پایان بدون نتیجه ی بحث طولانی دیشب، روح و روان مرا به خدای بزرگ می سپارد و به همراه میهمانان برنامه، در افق محو می شود!

آه ! چقدر همه چیز خوب است. من خواب را دوست دارم! پوووفـــــــــــــــ! حالا که اداره پرید بگذار حداقل تا دم ظهر بخوابیم.

در بالش فرو رفته ام که یکمرتبه توی خواب و درعالم رویا می بینم که دیوار کنار سرم دارم میریزد پایین. یکی دارد دیوار را خراب می کند. یکی دارد با کلنگ دیوار را خراب می کند و دیوار با صدای بلندی می ریزد. یکمرتبه از خواب می پرم! ساعت هفت و سه دقیقه ی صبح. صدای کار کردن چند ماشین سنگین و سروصدای کارگران. پنجره ی اتاق را باز می کنم. یک کارگر محترم وزحمتکش کلنگ به دست دارد دیوار خانه ی روبرویی را که بولدوزر به آن دسترسی ندارد خراب می کند. بالای دیوار ایستاده و دارد دیوار زیر پایش را خراب می کند. دیوار مثل یک سیب گاز زده شده . کارگر در چهره اش اراده ای عجیب موج میزند. انگار اگر کسی جلویش را نگیرد می خواهد کل محله را خراب کند. خدایااا ! همین امروز که من خواستم بخوابم! آخه چرااا !

بالشت را میگذارم روی سرم. هر ضربه ای که به دیوار میزند انگار تکه های آن میریزد روی من. ساعت ده و چهل و دو دقیقه. خسته می شوم دیگر از تلاش برای خواب. چشمانم می سوزد و مغزم به محرکهای خارجی نصفه نیمه جواب می دهد. بلند می شوم می نشینم و عزمم را جزم می کنم که کارهای امروزم را شروع کنم.بالاخره دست به کار می شوم. یک مرتبه همه جا ساکت می شود. یک سکوت ترسناک و گورستانی! ماشینها همه با هم انگار خاموش می شوند! کارگر بالای دیوار داد میزند. "بچه ها خسته نباشید!  برا امروز کافیه! "

کلنگش را پرت می کند پایین و خودش هم در کسری از ثانیه به همراه بقیه ی کارگرها و ماشین آلات مربوطه در افق محو می شود!

:|

پشت کوهها
۱۷ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۰۲ ۳۱ نظر

۱. از دوستان پدرم است که سی سالی می شود به خاطر شغل دولتی که دارد نتوانسته به ایران سفر کند. حالا نشسته است رو به روی من و تقریبا هر از چند دقیقه در مورد ایران سوال میکند. شیراز زیاد تغییر کرده؟ تهران هم مثل اینجا شده؟ جوانها چکار می کنند؟. من می گویم که تصوری از سی سال پیش ندارم که بتوانم مقایسه کنم فکر میکنم زیاد تغییر کرده. ولی انگار دلش آشوب است و دوباره لا به لای حرفهایش سوال میکند. ایران هم مثل اینجا شده ؟!!

۲. یادم نیست چطور ولی در دوره لیسانس باهاش آشنا شده بودم. جو دانشگاه ما یا به عبارتی جمع دوستان ما مذهبی نبود ولی او تنها کسی بود که به شدت و در برابر همه از اسلام و دین و ایمانش دفاع میکرد. خیلی از دوستانش را به همین دلیل از دست داده بود. حالا بعد از چند سال در اینجا زندگی کردن.... انگار انسان دیگری شده بود. گذشته ها را به یادش آوردم. گفت "بچه بودم و الان می فهمم که باید آزاد زندگی کرد"... و برای من بار دیگر ثابت شد که زندگی در غربت میدان جنگ است. هر کسی جان سالم به در نمی برد...

۳. به موزه ملی آمریکا آمده ام. بچه های زیادی از طرف مدرسه یا با پدر مادر خود آمده اند. از تاریخ کمتر از دویست سال خود چند برابر ما موزه و آثار تاریخی دست و پا کرده اند. ولی جالب تر نوشته هایی است که در گوشه کنار موزه می شود دید. مثل " این تصویر کسی است که به قدرتمند ترین کشور جهان کمک کرده و..." یا در جای دیگر نوشته " افتخار ما به عنوان قدرت برتر دنیا ..." . و من برق شادی و غرور را در چشمان کودکان می بینم. همین کسانی که با این تصورات بزرگ میشوند و تصمیمی مثل حمله نظامی و کشتن هزاران نفر برایشان مثل آب خوردن است چون آنها قدرتمند ترین هستند....!

(تنهایی. ساعت ۱۱ شب. ویرجینیا . ایالات متحده )

پ.ن: با تشکر از آقای پشت کوهها برای در اختیار قرار دادن این فضای مجازی به این جانب :)

پشت کوهها
۱۱ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۲ ۱۵ نظر

خربزه قاچ شده را جلو اش گذاشتم
گفتم: واسه شما قاچ کردم ، بفرمایین.
هر چه اصرار کردم نخورد.
قسمش دادم که اینا رو با پول خودم خریدم.

الان هم فقط به خاطر شما قاچ کردم.
باز هم قبول نکرد.
می گفت: بچه ها توی خط از این چیزها ندارن ....


(خاطره ای از زندگی شهید باکری)

 

وقتی شیطان از دستور خدا سرپیچی کرد و بر انسان سجده نکرد دلیل کار خود را برتری ماهیت و ماده خلقت خود ذکر کرد و گفت که آتش بر خاک برتری دارد. ولی اشتباه او این بود که معیار سنجش برتری جنس و ماده نبود بلکه عشق بود. توانایی دارا شدن عشق بود که انسان را بر همه موجودات برتری میداد. عشق یعنی ندیدن خود. یعنی فدا کردن خواسته ها و آرزوها برای رسیدن به معشوق. و این ویژگی بود که انسان را لایق مسجود شدن کرد.

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر رو نمرده به فتوای من نماز کنید....

 

(تنهایی)


پشت کوهها
۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۵۳ ۱۰ نظر
به نام خدا
شب تصمیم می گیرم بعد از مدتها سفارش غذا و حاضری خوردن و حتی بی خیال شام شدن یه چیزی درست کنم. در نگاه اول آشپزخونه شبیه به یک کابوس تو در تو و تموم نشدنی نیمه شبانه و دهشتناک می مونه ! راستش من از ظرف شستن بدم نمیاد. ولی همیشه وقتی می بینم هنوز ظرف تمیز داریم با خودم میگم خب چه کاریه؟! آخه من خیلی آدم منتطقی هستم. ولی وقتی دیگه ظرفی برا کثیف کردن باقی نمونده همون منطق بهم میگه که خب پسرم! دیگه تفریح بسه! من میدونم از پسشون بر میای!
ولی باور کنید شروع کردن شستن ظرفا خیلی سخته. یعنی برای اینکه تصمیم بگیرم که شستن شون رو شروع کنم مجبور شدم قبلش سه اپیزود از یه سریال اکشن رو پشت سر هم ببینم تا بدین ترتیب در وجودم انگیزه برا حرکت ایجاد بشه !
ولی افسوس که چه فایده !
حتی رفتم یه دستکش سایز مدیوم گرفتم و آویزون کردم بالای سینک به این امید که شاید یه روزی اونا به حرف بیان و بگن بیا ما رو دستت کن! ما از پوست دستان شما محافظت می کنیم! ولی افسوس که زکی! پوست ما همچون پوست کرگدن بوده و این سوسول بازیا اصن به ما نیامده است.
خلاصه که اینطوری نمیشه اصن.
راهکارها وپیشنهادات خود را به آدرس خود ارسال کنید. ما میریم خونه ی بچه ها یه مدت!

پشت کوهها
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۲۹ ۱۷ نظر