پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

به نام خدا
چند روز پیش که رفته بودم خونه، مادرجان اصرار داشتند که سری به وسایلی متعلق به خودم بزنم قصد که داشتند به نیت خانه تکانی بریزند بیرون!
بین یک عالمه خرت و پرت قدیمی که از نظر من هیچ کدومشون رو نباید دور ریخت ، چند تا شیشه ی کوچیک عطر پیدا کردم. میدونید که بوها می تونن رابطه ی مستقیمی با خاطره ها داشته باشن. در اولی رو که باز کردم و یه دم عمیق دادم تو، شدم عینهو دختر کبریت فروش که توی سرما و تاریکی کبیریتش رو روشن کرد و یه خونه ی گرم و روشن دید! انگاری کلی از خاطرات بچگی که همه رو فراموش کرده بودم زنده شدن مقابل چشمام. یاد تابستونایی افتادم که میرفتیم توی کوچه دوچرخه سواری و صبح تا غروب ول می چرخیدیم، روزایی که می رفتم خونه ی بی بی. بادبادکایی که با محمد درست می کردیم و بچه های همسایه با تیرکمون میزدن!
آخ چقد خوب بود! بلند شدم و شیشه های عطر رو گذاشتم توی کوله پشتیم. هر کدومشون شدن مثل یه بسته از خاطرات تصویری.
روزا توی محل کار، بعضی وقتا یکی شون رو برمیدارم و شروع می کنم به بو کشیدن. چقد الان شلوغه! چقد همه چی ساده بود! خیلی راحت وقتی توپمون میفتاد توی خونه همسایه، از دیوارش می رفتیم بالا و توپ رو میاوردیم! الان دیگه سخت شده! با چوب می کنه دنبالمون! آخ یادش بخیر!

پشت کوهها
۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۰ ۱۵ نظر

 به نام خدا


چشمانم باز می شود.نمازم را خوانده ام؟ نخوانده ام؟ خوانده ام! آن هم به امامت احمد توی نمازخانه دانشکده.نماز خواندن احمد معروف است.آنقدر تند می خواند که بعد ازنماز بچه ها به هم خسته نباشید می گویند! علیرضا هم به شوخی نفس نفس میزند که یعنی یواش تز. از نفس افتادیم!

دستم میرود سمت میز وجعبه کیکها را برمیدارم ویکی دو تا می خورم.حس شام درست کردن نیست .بقیه اش را یادم نمی آید.

.

.

.

ساعت از نه گذشته.آفتاب دارد از روی صورتم رد می شود وغلغلک میدهد که علی زنگ میزند.بی خیالش می شوم.ول کن نیست.دوباره ودوباره...برمیدارم. "الو..." .توی ناحیه رفته دنبال حکم ماموریت برای بچه هایی که رفته اند دامغان هماهنگی های نهایی اردو را بکنند.یادم می آید که نامه حکم را به او ندادم.کاری ازش برنمی آید."حاجی تا یه ساعت دیگه بهت میرسم". چاره ای نیست.گوشی را ول می کنم روی بالش.هنوز رها نشده باز زنگ می خورد.جواد است این بار  .ساعت یک همایش دارند توی تالار دانشکده علوم پایه. می خواهد که بروم حتما. قول می دهم که سر بزنم.بلند می شوم و میروم تا آبی به صورت بزنم.برمیگردم ومی بینم فریدالدین سه بار زنگ زده .خدا......

ده دقیقه دیگر دارم توی پیاده روهای ولی عصر به سمت ونک میروم. زن دستفروش بچه اش را بغل کرده و به دیوار سیمانی روبرو زل زده.عابرها از اتوبوس پیاده می شوند وگله گله توی پیاده روها راه می افتند.پیرزن آدامس فروش هم جای همیشگی ایستاده وجمله همیشگی اش را تکرار می کند.جوان کارت پخش کن هم همینطور....

چقدر از این شهر متنفرم.

امروز به ناحیه نمیرسم.به علی میسپارم که باشد برای فردا. میثم زنگ میزند که خیری که پیدا کرده بود پریده وتا دوازده فروردین پیدایش نمی شود.این تیرمان هم به سنگ خورد. توکل به خدا .تا برسم به دانشگاه دارند اذان می گویند.فریدالدین را توی نمازخانه پیدا می کنم. اصلا عوض نشده.با همان لهجه غلیظ اصفهانی همیشگی اش. ولی من....خیلی عوض شدم. آمده است برای کارهای کسری خدمتش.ولی حیف که مثل خیلی های دیگر فکر امروزش را قبلترها نکرده. به اندازه صد نفر فعالیت داشته و وقت گذاشته ولی پرونده ندارد!از آن بچه های خوش فکر واجرایی که برای من یکی الگو بود همیشه. حیف که عاقبتش توی این دانشگاه ختم به خیر نشد. نامه اش مهر می خواهد و پیش من است.اصرار می کند که تا یک بیشتر نمی تواند بماند.

چندنامه هست که بایدنوشته شود.به اضافه چند تماس.به ساعت نگاه می کنم.از یک گذشته.کتم را برمیدارم ومیروم سمت تالار.از آسانسور بیرون می آیم واز در روبرویی نیم نگاهی داخل می اندازم.سیصدنفری آمده اند. همایشیست کار بچه های هسته علمی نفت بسیج.محض وظیفه آمده ام ودلگرمی بچه ها.خنده ام می گیرد از خودم.سالن را دور میزنم ومی روم آخر سالن.چندنفر ازبچه ها ایستاده اند و کاغذپخش می کنند برای سوال.اصرار می کنند که بروم ردیف اول پیش اساتید مدعو ورئیس دانشکده. دوست ندارم. همانجا می ایستم کنارشان .گوشی ام هی زنگ می خورد وهی میروم بیرون.فایده ندارد.باید بروم.از بچه ها خداحافظی می کنم ومی گویم که سلام جواد را برسانند.مثل اینکه سرکلاس است خودش.

برمیگردم انسانی.علیرضا را می بینم.عجله دارد.گله می کند که چرا طلبه خواهری را که برای جهادی پیدا کرده بود قبول نکردیم.می گویم که دست من نبوده.خواهرها ظرفیتشان تکمیل است.از آن سمت امین پیدایش می شود.مثل اینکه امروز با معاون فرهنگی جلسه داشته.آن هم سه ساعت.حسابی قیمت داده برای معامله و امین از دم رد کرده.

ساعت ازچهار گذشته که دارم توی سلف ساندویچ می خورم.زنگ میزنم به محمد.رسیده اند دامغان وبا سینا آنها هم دارند ناهار می خورند.امروز نتوانسته اند فرماندار را ببینند.تقصیر من شد که صبح فراموش کردم هماهنگ کنم. امان از این حواس پرت.

مهدی زنگ میزند که بیا دانشکده پلاسما کارهای جهادی را سروسامان بدهیم. امروز کلاسی ندارم.جلسه ساعت پنج هم کنسل شده.ماشین را سوارمی شوم و از پیچهای پرشیب علوم وتحقیقات با دنده دو و سه میرویم بالا.امین هم می آید.به بریدگی دانشکده فنی که میرسیم پیشنهاد می کند که برویم بالا وهتلی را که جاسبی دارد آن بالای کوه می سازد ببینیم.چند کیلومتری باز پیچ های پرشیب وبالاخره شاهکار جاسبی خودش را از پشت کوههانشان می دهد.عجب چیز عریض وطویلیست! با خودم زمزمه می کنم"این اشک دیده من وخون دل شماست...! "

از در دانشکده پلاسما که وارد می شویم بچه ها نمایشگاهی علم کرده اند برای اردوی راهیان. چند تور استتار وعکس وپلاک وقمقمه وکلاه...همینطور که رد می شویم یکی از کلاهها را برمیدارم.چند قدم قبل ازاینکه برسیم پایگاه می گذارم روی سرم! راهمان را به سمت پارتیشن بسیج که کج می کنیم یکهو معلوم نیست ازکجا چند نفر پیدامی شوند.با امین هل می خوریم توی پایگاه و ازخنده می ترکیم به خاطر این بچه بازیها.

مهدی دارد لیستش را می بندد.چند تماس می گیریم این بر وآن بر. برای پزشک .روحانی. خیر .خطاط...دانشگاه پارسال هیچ کمکی برای برگزاری اردو نکرد.روی همین حساب امسال وقتمان را برایش تلف نکردیم.حتی یکبار نامه اش را نوشتم ولی هیچوقت تحویل ندادم.مهدی اصرار دارد که طرح اولیه را پیوست نامه کنیم وبفرستیم. به قول خودش سنگ مفت گنجشک مفت. مخالفتی نمی کنم.

.

.

.

ساعت از هشت گذشته.احمد از دانشکده فنی زنگ میزند که قبل از رفتن سری به او بزنم وطرحهای جنوبش راببینم.بچه ها میروند پایین ومن میروم سمت احمد.تنها توی دفترنشسته و دارد با کامپیوتر ور می رود.چند پوست خالی کیک وبیسکویت ولیوان های خالی چای دور وبرش و زیراندازی که همان نزدیکی به سمت قبله انداخته نشان می دهد ساعتهاست که اینجاست.از آن بچه های دوست داشتنیست.  توی راهرو هم نیمچه نمایشگاهی برای راهیان گذاشته اند. نمیدانم ازکجا پوکه تانک آورده اند.  به هرحال نمی شود بلندش کرد!

طرحهایش قشنگ است.متنش هم بدک نیست.می گویم شبیه متنهای آوینی نوشته ای.کلی ذوق می کند.وسط اتاق میزی گذاشته اند پر ازعکس شهدا .از شهیدهاشمی نژاد تا همت و کاظمی. موقع رفتن یک کتاب هدیه می کند از طرف پایگاه حضرت ولی عصر(عج) .مشکات هدایت آیت الله مکارم شیرازیست. می داند که مقلد ایشان هستم.

ماشین را برمی داریم وازجاده سرازیر می شویم به سمت پایین.انگار از این بالا تمام شهر زیر پایمان است.یاد حسین می افتم که چند روز پیش آمده بود تهران وبا هم آمده بودیم این بالا.چیزی نمی گذرد که گوشی زنگ می خورد.از این حلال زاده تر سراغ ندارم! فقط خاطرش از ذهنم گذشت! می گویم وقتی رسیدم زنگ بزند که بتوانیم حرف بزنیم.از احمد جدا می شوم.

پیاده روهای ولی عصرمثل هرشب است.جلو دکه روزنامه فروشی می ایستم.نگاهم روی تیترها سر می خورد ویادم می آید که روزنامه دیشب را حتی ازکیفم بیرون نیاوردم....

چراغ را که روشن می کنم ولو می شوم کف اتاق.بقیه اش یادم نمی آید.
پشت کوهها
۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۰ ۱۲ نظر