پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

 به نام خدا

شب را در پادگانی در حوالی سمنان می مانیم . تعداد نیروهایی که آمده اند زیاد است. بعد از چهار پنج ساعت از تهران تا اینجا ولی انگار کسی قصد خواب و استراحت ندارد. ساعت یک نیمه شب است و اگر کسی می دانست فردا چه چیزی انتظارش را می کشد قطعا از سر دقیقه های استراحت در اینجا هم نمی گذشت. به زحمت یک ساعتی می خوابم و به صدای اذان همه بلند می شوند. نماز را سریع می خوانیم و جیره ها را تحویل می گیریم. یک عدد تن ماهی، یک عدد نان، یک ظرف کوچک شامل چهار دانه خرما و دو گردو، یک بطری کوچک آب. فرمانده ی محور در سخنرانی قبل از حرکت می گوید که کم آب بخورید و سعی کنید همین آب را تا پایان روز نگه دارید. خیلی ها همانجا بطریهایشان را میروند بالا! مشحص است که نمی دانند چه چیزی انتظارشان را می کشد. برنامه ای که برای آن توجیه شده ایم، یک راهپیمایی برد بلند است. حدود پانزده کیلومتر. اتوبوسهای قدیمی بنز در تاریکی اول صبح به راه می افتند و حدود شش صبح، همه ی نیروها را در دشتی مشرف به کوههای بلند پیاده می کنند. برگشتی به اینجا در کار نیست و نقطه ی خروج، پشت کوههای روبرو باید باشد. چهار محور تایین شده و ما محور اولیم. مسیر در ابتدا هموار است و با شیب ملایمی شروع می شود.

تا حدود ساعت نه صبح هوا کم کم گرم می شود. پوتین ها در این مسیر اذیت می کنند. جاده ی خاکی مثل مارپیچی کوهها را دور میزند و بالا و بالاتر می رویم. بچه ها در طول مسیر شعر می خوانند. از خونه ی مادربزرگه تا آهویی دارم خوشکله، فرار کرده ز دستم! ساعت نه و نیم اولین استراحت رقم می خورد. گردانها هرکدام جایی برای خود پیدا کرده و در سایه ای درختی ولو می شوند. کوله پشتی را به زمین میگذرام و بندهایش را باز می کنم. بندهای پوتین را هم. با یکی از بچه ها شرط کرده ایم که تا ظهر آب نخوریم. هوا حسابی گرم است و لباسها خیس عرق. چند دانه خرما می خورم و روی علفها دراز می کشم و چفیه ام را می اندازم روی صورتم و چشمهایم را می بندم.

ده دقیقه بعد دوباره راه می افتیم. حالا به بالای کوه بلندی رسیده ایم. کم کم معلوم می شود که مسیر، خیلی طولانی تر از چیزیست که در ابتدا قرار بود طی شود. بطریهای آب غالبا تمام شده و تشنگی بر همه غلبه کرده است. از شیب تندی مسیری طولانی و پر از بوته های تیغ دار را پایین میاییم و دیدن مسیر رودخانه ی باریکی که از وسط دره می گذرد هوش از سر همه می برد. پوتین ها دیگر فایده ندارند. بیرون میاروم و پرتشان می کنم به گوشه ای. سنگین اند و بار اضافی و ارزش برگرداندن ندارند. یک جفت کتانی از کوله پشتی میاورم بیرون و می پوشم. خیلی ها بین راه همین کار را می کنند. پاهایمان را چند دقیقه ای در آب سرد رودخانه می گذاریم و کمی بالاتر بچه ها قمقمه هایشان را پر می کنند. طاقتمان تمام می شود و همانجا چند جرعه آب می خوریم. بالا رفتن یک سختی هایی دارد و پایین آمدن سختی های دیگری. دوباره راه می افتیم. تا ظهر مسیر دره را جلو می رویم و آفتاب که به وسط اسمان رسید، راهنمای گردان، کوهی بلند و شیبدار را نشان می دهد.

گروهی قبل از ما حرکت کرده اند و حالا در میانه ی راه از فاصله ای که ما هستیم، به رد مورچه هایی بر سنگ می مانند. آفتاب مستقیم می تابد. انگار خورشید همه ی تمرکزش را بر ما و شیب تند این کوه گذاشته باشد. به هر زحمتی که هست به راه می افتیم. خستگی و پیمودن مسیر تقریبا هفت ساعته با استراحتهای کوتاه، توان همه را گرفته است. پشت به پشت می رویم و کوتاه و آهسته قدم بر می داریم. یک ساعتی به همین منوال گذشته و هنوز به جایی برای استراحت نرسیده ایم. پشت سرم را نگاه می کنم و ارتفاعی را که بالا آمده ایم. چفیه را که پای رودخانه خیس کرده بودم و دور سرم پیچیده بودم، یک ربع بعد کاملا خشک شده بود. سعی می کنم به مسیری که پیش رویمان هست نگاه نکنم و پا جای پای نفر جلویی بگذارم. به سختی در حال بالا رفتن هستیم که یکدفعه گوشی ام زنگ می خورد! یک بنده خدائیست که چند ماهیست خبری ازش نداشتم و زنگ زده و می پرسد کجا هستم که بیاید برویم بچرخیم! توضیح اینکه دقیقا کجا هستیم کمی مشکل است و می گویم خودم بعدا زنگ می زنم. واقعا که هیچکس تنها نیست! حدود ساعت دو بعد از ظهر به بالای کوه می رسیم. از اینجا تقریبا همه ی مسیری که از صبح طی کرده ایم  و کوههایی که پشت سر گذاشته ایم پیداست. هرکسی گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده. تیمم می کنیم و نماز ظهر را شکسته بر سنگهای داغ می خوانیم. دکل مخابراتی را نشان می دهند که مقصد بعدیست و تقریبا دو ساعت راه تا آنجاست. همه خسته اند. چند دقیقه همانجا دراز می کشیم و دوباره به ستون راه می افتیم. مسیر با شیب ملایمی رو به پایین است و به مراتب از مسیری که تا حالا آمده ایم آسان تر می نماید. کم کم درختهای آبادی که محل خروج ماست نیز نمایان می شود. از دکل تقریبا چهار ساعت تا آبادی پیاده رویست. پاها دیگر به اختیار نیست و خودش می رود. حدود پنج بعد از ظهر می ایستیم به خوردن ناهار. اشتهایی ندارم و در سایه ی درختی دراز می کشم. آبادی پشت همین تپه های روبروست و خیال همه راحت است که سختی مسیر تمام شده است. بالاخره به آبادی می رسیم. هوا دارد تاریک می شود. با حسین از بقیه جدا می شویم و مسیرمان را به سمت تنها سوپرمارکت آبادی کج می کنیم! یک دلستر خنک با طعمی که خاطرم نیست. ولی خنک! آنقدر که همه اش را یکجا سر می کشم. مغازه دار می پرسد کجا رفته بودید و با انگشت، مسیر طولانی قله هایی که امروز طی کردیم را در دوردست ها نشانش می دهم. باورش نمی شود.

پشت کوهها
۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۲۹ ۱۴ نظر

دعا کنید

از آن دعاهایی که می گویند برای شفای همه ی مریضهاست.

برای شفای همه ی مریض ها دعا کنید.

پشت کوهها
۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۳۹ ۱۰ نظر