به نام خدا
۱-توی تاکسی نشسته ام.تابستان است. هوا گرمست حسابی. راننده و مرد جوانی صندلی های جلو و من و دخترجوانی صندلی عقب. من و دو مرد دیگر هرسه آستین بلند تنمان هست و راننده هم آستینش کاملا پایینست. من ومرد جوان دیگر آستینمان را تاکمی بالاتر از مچ بالا زده ایم. دختر جوان آستینش را تا بالاتر از آرنجش بالازده. تابستان است. هوا گرمست حسابی.
۲-سر میدان زیر سایه بان مغازه ای ایستاده ام منتظر رفیقی. سر ظهرست.ظهر ماه رمضان .دخترجوانی با ظاهری که از یک کیلومتری داد میزند که "به من نگاه کنید" کنار خیابان ایستاده است. قطاری از ماشینها برای سوار کردنش بوق میزنند وسر ودست می شکنند. چندتاشان را به اشاره ی دست رد می کند. با یکی دوتاشان با طمانینه وآرامش خاطر ٬بر سر شرایط چانه میزند. وبالاخره یکی را سوار شده و روز کاریش را شروع می کند. سر ظهرست.ظهر ماه رمضان.
۳- سوار اتوبوس شده ام. پسر جوانی پشت سر من سوار می شود.با عینک آفتابی وهندزفری که صدای موزیکش با همه ی سرصدای اتوبوس راحت شنیده می شود. و دست بندهای عجیب غریبی که آدم را ناخودآگاه یاد خدایان شیطان پرستی امروز میاندازد وتی شرت مشکی با تصویری که مابین خطوط نامنظمش٬تنها تصویر چند جمجمه ی کوچک وبزرگ قابل تشخیص است. همان چند لحظه ی اول با تکان دادن چند مرتبه ای منظم سرش به سمت راست نشان می دهد که تیک دارد! توی دلم می گویم شاید از اثرات جانبی قرصهایی باشد که آخر هفته ها توی بعضی پارتی ها می خورند. همه ی حواسش به دختریست که جلوی اتوبوس نشسته. به محض پیاده شدن دختر او هم پشت سرش پیاده می شود.
۴-می گویند آب بازی مگر جرمست؟ چه کار دارید به جوانها؟ جوانهای ما تفریح ندارند.ولی کاش قصه این بود. کاش به همین سادگی بود. کاش شما راست می گفتید. ای کاش جوانهای ما همینطور که شما می گوییدتفریح نداشتند. قصه ولی اینست که جوانها ما آرمان ندارند. افق ندارند. نمی دانند دارد چه می شود. دیگر نمی بینند دارند کجا می روند. نمی فهمند کجا ایستاده اند. توی این جریان هم به همان اندازه که تندمزاجی دولتهای پنجم وششم و تساهل وتسامح دولتهای هفتم وهشتم سهیم بودند٬ دولتهای نهم ودهم هم عملا با بی برنامگی محرز در حوزه ی فرهنگ ٬با طی طریق درمسیر پیشینیانشان ٬همان مسیر اضمحلال فرهنگی را طی کردند. در این میان چه بسیار روحانیون ومتشرعین که من باب نیفتادن در گناه٬صرفا حواسشان به آلوده نشدن قبای خودشان بود و چه بسیار خانواده هایی که با تلنگری بنیان اعتقاداتشان درتاریکخانه ی چشم وهم چشمی های اطرافیان و میل به تجددطلبی های امروزی خاکستر شد وخاکسترش هم بر باد رفت و...
و راستی کجا هستند امروز انقلابیون دو آتشه ای که اول انقلاب مبلهای خانه شان را جمع می کردند و روی زمین می نشستند که " زی انقلابی گری با تجملات سازگاری ندارد "
کجا رفتند همتها و باکری ها تا امروز به نقطه ای برسیم که همسرانشان برای آزادی زندانیان مرتجع فکری سیاسی امروز ایران نامه بنویسند و پیام دهند که "خواهش می کنیم به اعتصاب غذایتان پایان دهید! این مملکت به شما دلیرمردان نیاز دارد! "
آن پسر جوانی که میلش را با بی شمار دختران فاحشه ی شهر ارضا می کند٬ یا آن دختری که به تن فروشی اش مارک "بیزینس" میزند و توی مخش کرده اند که "من فقط تنم را می فروشم٬ نه شرفم را " یا آن جوان طلبه ای که رگش را میگذارد و حرفش را میزند وبه جهنم که هیچ بیمارستانی قبولش نمی کند یا آن طلبه ای که چند سالست برای پیگیری پرونده ی زمینخواری با بیشمار گره های کور٬دل از زن وخانه وکاشانه و آرامش کنده است٬ همه تربیت شده ی همین جامعه اند. ولی هیچوقت فکر کرده اید سرطان بی بندوباری و اباهه گری تا چند وقت دیگر حتی دورافتاده ترین شهرها وروستاهای ایران را هم درخواهد نوردید؟ آنهایی که می توانند یک سروگردن خودشان را بالا بکشند حتما می توانند پیشرفت این بیماری را واضح ببیینند.
۵- توی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام. دختر بچه ی سه چهار ساله ای با مادرش روی صندلی ایستگاه نشسته اند. با پیراهن وشلوار سفیدی که خال های مشکی دارد. عروسک دست وپا درازش را تکان می دهد و با زبان خودش با عروسک حرف می زند. در نهایت کودکی ومعصومیت.
نگاهی به دور و برم می کنم. یک جمله به ذهنم می آید: " این شهر جای خوبی برای بچه ها نیست" .