پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

به نام خدا


شب ماشین را برمیدارم وبچه ها را خبر می کنم و با محسن ومجید وعلی وجعفر میرویم کارگاهٍ ممد. بعد از این چندماهی که نبودم اولین شبیست که دور هم جمع می شویم. یک شب پر از جیغ و داد و شوخی وخنده. از آن شبهایی که آخر شبش عضلات صورتت از فرط خندیدن درد می کند! بین سالهای هشتاد وسه تا هشتاد و هفت بهترین سالهایی بود که با این جمع ،با هم گذراندیم. دوست بودیم وهمسایه وبچه محل که شده بودیم هم دانشگاهی و هم خانه ای وهم خوابگاهی. فقط می خواهد یک نفر جرقه ی خاطره تعریف کردن را بزند و تا صبح خاطره داریم برای تعریف- تلخ وشیرین. که البته خاطره های شیرینش می چربد همیشه. آخر آن چهار سال به نوعی بهترین سالهایی بودند که مطمئنم برای هیچکداممان دیگر فرصت تکرارش نیست. سالهای شیرین بی دغدغه گی و اول جوانی. سالهای کله خری وتصمیمهای عجیب وغریب! سالهای تکرار نشدنی که تازه خودت را کم کم پیدا می کنی و از این حرفها. امشب علی میگفت خب آنوقتها فقط هفده هجده سالمان بود. از یک آدم توی این سن چه توقعی میشود داشت! هر چند آن رگه ی کله خری را هنوز هرکداممان به شکلی یدک می کشد!

کلن یادمان بخیر و راهمان پر رهرو !

پشت کوهها
۲۹ اسفند ۹۰ ، ۰۲:۳۳ ۱۱ نظر
به نام خدا


و ما آمدیم به جایی در پشت کوهها

و اینجا واقعا جای بهتریست !

جای همه خالی!


 پانوشت: آقا ما درحالی که یک موسیقی ملایم از برادر کریس دی برگ توی گوشمون وز وز می کرد و توی هپروت چرت میزدیم در راه رسیدن به پشت کوهها- ماشینمون رفت توی شیکم یه ماشین دیگه! گفتم بگم که نزدیک بود به آمار تلفات جاده ای ایام نوروز اضاف شیم که حضرتش نخواست! با تشکر از حضرت باری تعالی.
پشت کوهها
۲۶ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۴۶ ۹ نظر

به نام خدا


راستش الان که دارم بعد از چهار پنج ماه سری به خونه وخونواده میزنم، نه خوشحالم نه ناراحت.

نمیدونم چرا. شاید به خاطر این باشه که هم خوشحالم که عید خونه هستم وهم ناراحتم که بعد از پنج شش سال عید رو پیش خونواده میگذرونم. میدونم. یه کمی پیچیدست.

دوست داشتم از اینجا که میرم دیگه هیچوقت برنمی گشتم. یعنی هیچوقت هیچوقت. من از این شهر متنفرم. هر چند بهترین آدمای زندگیم رو توی این چند سال اینجا دیدم وشناختم و باهاشون زندگی کردم. ولی از این شهر متنفرم. تهران برای من،تاریک ترین شهر برای زندگیه. من از دود، از ترافیک وشلوغی و ازدحام، از چراغ قرمز، از فسادوفحشا، از کلاغ ها(!) متنفرم. هر چند که اینجا امامزاده صالح رو دوست داشتم !

حیف که میدونم بازم باید برگردم و شاید هم اینطوری که به نظر میاد اینجا موندگار شم.

ولی بازم میگم که من از تهران متنفرم.

پشت کوهها
۲۴ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۵۵ ۰ نظر

به نام خدا


پشت کوهها ,آرمانشهری باید باشد که مردمش خالی اند از همه ی خصلتهای زشت مردم اینجا.

همه ی صفتهایی که از فرط کثرت می شود تاهروقت بخواهی آنها را بشماری.

من مرید شیخی ام که با چراغ ,دور شهر به دنبال انسان می گشت- کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

پشت کوهها
۲۳ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۵۱
به نام خدا


اینجا مطلب جالبی نوشته شده است. 

پشت کوهها
۲۱ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۲۵

به نام خدا


افکار آدم یک وقتهایی خیلی مغشوش و مشوش و طوفانی , به همراه افکتهای رعد وبرق و صدای باریدن تگرگ وبعضا زیرلایه ی صدای جیغی در اعماق جنگلهای تاریکٍ وهم انگیز می شود. این وقتهاست که بدلیل بالا رفتن شدید جریان افکار و گنجایش محدود مخمان , جریان مذکور به صورت قل قل از زبانمان به بیرون سرازیز می شود .در این حال اگر کسی ما را ببیند به شیرین عقلی ما یقین پیدا می کند. اخیرا متوجه شدم این جریان خروجی افکار دارد به صورت ناخودآگاه به زبان لاتین صورت می گیرد. یعنی ممکن است شب توی کوچه از کنار ما رد شوید و چون در آنوقت اعصابمان داغان است, بشنوید که داریم فحشهای بووق دار غیرفارسی می دهیم.

ضمنا مطابق تحقیقات دانشمندان درصد زیادی از آدمها در طول روز به صورت ناخودآگاه با خودشان حرف میزنند.

پس ما نگران خودمان نیستیم.

شما هم نگران خودتان نباشید !

پشت کوهها
۲۰ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۰۲ ۲۰ نظر


به نام خدا


یادش بخیر یه زمانی خونه ی ما بدلیل کثرت رفت و آمد دوستان دور ونزدیک رسما تبدیل شده بود به کاروانسرا !

یکی از دوستان هم اومده بود محض اطلاع رسانی این رو زده بود روی در یخچال جلو چشم ملت!

تو مایه های اینکه : جاده لغزنده است - آوردن زنجیر چرخ الزامیست !

پشت کوهها
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۵۶ ۸ نظر

به نام خدا


نکتش اینجاست که نمیدونم چی میخواد بشه. مثلا کارای فارغ التحصیلیم کی تموم میشه و کی دفترچه میفرستم برا خدمت؟ چندجایی که برا امریه سپردم هیچکدوم جور میشن یا همینطوری باید برم خدمت؟ بعد از عید میرسم این دوره تکمیلی رو برم یا دست آخر میرم آموزشی؟ اصلا بعد از همه اینا چی میشه. هیچ افق روشنی رو جلوم نمی بینم هر چی فک می کنم.

اینجاست که آدم باید بگه افوض امری الی الله...

راست میگفت علامه طباطبایی که : 

به اندوه آینده خود را مباز   که آینده خوابیست چون پارها

پشت کوهها
۱۷ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۰۵ ۱۰ نظر
به نام خدا


آی ملت !

کسی که مهر عقدنامه اش خشک نشده است

باید قلیانش را خودش داوطلبانه و با رضایت خاطر بشکند

وگرنه خداوند در چشم به هم زدنی شخصا وارد عمل می شود

و دستش را از آستین خودش بیرون میاورد و خورد وخاک شیرش می کند

چنانکه گویی هرگز از این قلیان صدای قل قلی بر نخواسته است !

و پس از آن مجبور خواهد بود تمام کف آشپزخانه را تی بکشد!

.

.

این را ما امشب فهمیدیم !

شما هم سعی کنید بفهمید

این برای خودتان بهتر است !


پشت کوهها
۱۴ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۵۶ ۱۴ نظر

به نام خدا


دیروز با چندتایی از رفقای قدیمی تشکیلاتی قرار داشتیم. از آن قرارهایی که در مورد همه چیز حرف زده می شود. و گاهی به خاطر فاصله ها اطلاعاتمان را بروز می کنیم. مثلا اینکه یادت هست فلانی سر فلان موضوع با فلانی ها زد و بند فرمود؟ الان فلانی ها فلان جا برایش کار ردیف کرده اند و در سن بیست و دو سه سالگی معاونت فلان جا را دارد یدک می کشد. الحمدلله انقدر نمونه ی این فلانی وفلانی ها زیاد بودند که بیشتر وقتمان صرف کنار هم چیدن گذشته وحال این ها شد . یادم میامد به حرفهای فلانی به خودم که تعجب می کرد بعد از اینهمه بودن در فلان سیستم چرا هنوز با فلانی ها نشست وبرخواست غیر رسمی ندارم. بنده ی خدا برایم افسوس می خورد از جهت این مساله از ته دل !

دیدن رفقای قدیم هر از گاهی درکنار باز شدن این دل بی صاحاب آدم می تواند یادآوری کند حقیقت وجودی فلانی ها را که خودشان را در سیستمهای به ظاهر سالم امروزی هر کدام به یک قیمت میگذارند به حراج. سیستمهایی که فساد تبدیل شده است به یک حلقه از بروکراسی معمول هر روزه شان و اینکه فقر شدید سیستمهای نظارتی هر روز دارد بیشتر برکاتش را به همه مان می نمایاند. فقر نظارتی که یک فقره اش می شود خدا میلیارد اختلاس فلان بانک. آینده ی فلانی ها در سیستمی این چنین ضعیف چیزی جز رشد مضاعف و فاسد کردن اطرافیان و جامعه ای نیست. یعنی چه زمانی بزرگان قوم به این نتیجه می رسند؟

چه کسی می داند.

ما از همینجا مراتب تنفرمان را از همه ی فلانی های دوست و دشمن دور ونزدیک که در سنین زیر سی سالگی - به دلایلی غیر از شایستگی های فردی ولیاقت - رزومه ای عریض و طویل از جایگاهها وسمتهای رسمی را به یدک می کشند ابراز می داریم و فعلا کاری از ما بر نمیاید جز امیدواری به فردای قیامتی که به ریش و ریشه ی نداشته ی فلانی ها با صدایی برزخی و اکو دار به صورت قاه قاه می خندیم. (با امید به اینکه قضیه برعکس نشود یوهو !‌)

پشت کوهها
۱۱ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۴۲ ۱۷ نظر
به نام خدا

توی این چند ماه آخر  فهمیدم که چقدر آشپزی کردن برخلاف چیزی که فکر میکردم کار لذت بخشیه ! این که یه دستور غذا داشته باشی و طوری که دوست داری دست کاریش کنی که بشه یه غذایی که می پسندی !

به جرات الان بعضی غذاهایی که درست می کنم گوی سبقت رو از دست پخت حاج خانوم هم می رباید ! نمی دونم چرا این همه سال تن به غذاهای آماده و غذاهای بیرون داده بودم. این چندماه آخر با همه سختیاش این یه فایده رو داشت.

پشت کوهها
۰۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۴۹ ۱۳ نظر

به نام خدا


یکی یک وقتی یک جایی گفته بود :

هیچ چیز ملال آورتر از این نیست که خاطرات گذشته ات را با کسی مرور کنی که هیچ نقطه ای از گذشته ات را به خاطر ندارد. 

چرا که هرگز با تو نبوده است.

پشت کوهها
۰۶ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۳۷ ۹ نظر

به نام خدا

حالا این نخ پوسیده ی حیات من ـ شده است نخ بادبادکی در دستان تو که سرنوشتش را سپرده اند به باد.

بگذریم.

از بادبادک بازی ات لذت ببر. با باد بازی کن که سرنوشتم در دستان تو نیست. این منم. در دستان تو.

کفایت می کند مرا درک لحظه ای .

پشت کوهها
۰۶ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۴۱ ۰ نظر
به نام خدا

 

خدا هیچ کسی رو بی پایه نکنه !

از وقتی این آدم رفته بلادکفر٬ یه "دیزی" خوش از گلوی ما پایین نرفته!

بی پایه از دنیا نری بلند بگو صلوات!

پشت کوهها
۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۲۶ ۱۵ نظر
به نام خدا

در این جا چندین مرتبه چیزهایی با مضامین مختلف نوشته شد و نهایتا پاک شدند.

گفتم که بدانید مولف سعی خودش را برای حرف زدن کرد و با کمال تاسف وتاثر نتوانست!

باقی بقایت./

پشت کوهها
۰۳ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۲۰ ۹ نظر
به نام خدا

 

۱- من هنوز می توانم معادله های چندمجهولی را بی هیچ حس مجهولی حل کنم و این وسط٬ تنها تو مانده ای وبس. نکند ممتنع بودی این همه وقت؟

۲-یک دنیا فاصله ی زمینی در مقیاس اندازه گیری فواصل میان دلها٬ چیزی نزدیک به هیچ است!

۳- نبودن تو در شعرهایم حاصل رفتن تو از دلم نیست. باور کن داستان ٬حقیر شدن کلمه هاست که حقیقت دارد.

پشت کوهها
۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۲۲ ۱۵ نظر