[عنوان ندارد]
به نام خدا
شب ماشین را برمیدارم وبچه ها را خبر می کنم و با محسن ومجید وعلی وجعفر میرویم کارگاهٍ ممد. بعد از این چندماهی که نبودم اولین شبیست که دور هم جمع می شویم. یک شب پر از جیغ و داد و شوخی وخنده. از آن شبهایی که آخر شبش عضلات صورتت از فرط خندیدن درد می کند! بین سالهای هشتاد وسه تا هشتاد و هفت بهترین سالهایی بود که با این جمع ،با هم گذراندیم. دوست بودیم وهمسایه وبچه محل که شده بودیم هم دانشگاهی و هم خانه ای وهم خوابگاهی. فقط می خواهد یک نفر جرقه ی خاطره تعریف کردن را بزند و تا صبح خاطره داریم برای تعریف- تلخ وشیرین. که البته خاطره های شیرینش می چربد همیشه. آخر آن چهار سال به نوعی بهترین سالهایی بودند که مطمئنم برای هیچکداممان دیگر فرصت تکرارش نیست. سالهای شیرین بی دغدغه گی و اول جوانی. سالهای کله خری وتصمیمهای عجیب وغریب! سالهای تکرار نشدنی که تازه خودت را کم کم پیدا می کنی و از این حرفها. امشب علی میگفت خب آنوقتها فقط هفده هجده سالمان بود. از یک آدم توی این سن چه توقعی میشود داشت! هر چند آن رگه ی کله خری را هنوز هرکداممان به شکلی یدک می کشد!
کلن یادمان بخیر و راهمان پر رهرو !