پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

پشت کوهها
۲۵ اسفند ۹۱ ، ۰۳:۱۲ ۲۱ نظر


پشت کوهها
۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۱۳



خ س ت م



پشت کوهها
۲۱ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۱۷

به نام خدا

 بعضی از اعضای محترم جامعه ی بزرگ و غنی فرهیختگان ودانشگاهی رو وژدانن دوست دارم با همین دستام خفه کنم!

طرف به اندازه ی یه دایناسور از دوران ژوراسیک سن داره بعد برا پیگیری کارای پرونده ی بورسش یا جذب هیات علمیش پدر یا مادر پیرش رو میفرسته پیش ما.

من اوائل فکر می کردم این آقازاده ها و نوگلان کهنسال باغ زندگی مثلا شاید تهران نیستند که نمی تونند خودشون پیگیر کارشون باشن. ولی می بینم که حتی پیگیری تلفنی رو هم مادرش براش انجام میده.

بعد خب خیلی از اینا شرایط و امتیازای لازم رو احراز نمی کنند و پذیرفته نمی شن. حالا من چطو می تونم برا مادر پیرش توضیح بدم که فرزند شما به خاطر اینکه مثلا تعداد مقالاتش یا سابقه ی تدریسش یا سوابق پژوهشیش کم بوده پذیرفته نشده. خب بچه در نگاه مادر اصولا از هرگونه نقص و کاستی مبراست! این واقعیته ها ! هرچی من از آیین نامه و بخشنامه بگم مادر گرامی حرف خودش رو تکرار میکنه که من بچه ی خودم رو بهتر می شنام یا شما! بچه ی من از بچگیش باهوش بوده! 

وقتی هم دیدند که گویا شاخ شمشادشون بنا به دلایل متعدد توی اولویت جذب قرار نگرفته یهو میزنن زیر گریه و شروع می کنن به خواهش وتمنا.

همین یه کار رو تو عمرمون نکرده بودیم که اشک پدر ومادرای پیر رو درآریم.

آخه چی بگه آدم به اینا .

مگه اینکه یکی از اینا رو نبینمااا !

پشت کوهها
۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۰۱ ۲۶ نظر

به نام خدا


انسانها در هنگام خروج از مترو در مواقع شلوغی به دو دسته تقسیم میشن:

یکی گروهی که حاضرند چند دقیقه گاهی منتظر بابستند تا از پله برقی استفاده کنند و برا زودتر خارج شدن از مترو با پله برقی سعی می کنند از هم جلو بزنند و عمرا حاضر نیستند یک قدم بردارن و از پله ها برن بالا

دسته ی دوم سربازهایی هستند که مثه مرد از پله ها میرن بالا ونیم نگاهی هم به پله برقی و ملتی که در انتظار خلوت شدن اون هستند نمیندازن. مثه مررررد !

پشت کوهها
۰۹ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۱۳ ۲۱ نظر

به نام خدا


یه زمانی من ادعا میکردم که خیلی آدمای مختلف دیدم و الان دیگه یه آدم شناس تمام عیارم. ولی الان از همین تریبون اعتراف می کنم که مدتیه هر روز گونه های نادری از انسانها رو زیارت می کنم. گونه هایی که تا پیش از این باور به وجودشون نداشتم و گمان به انقراضشون می بردم! و هر روز بیشتر به این موضوع مطمئن میشم که خیلیا رو عمرا نمیشه از روی قیافه شناخت.

دیروز یک بنده خدایی اومده بود پیش ما که به مشکلی برخورده بود. گویا دانشگاه بروسیه ش رو قطع کرده بود و چکهایی رو که به عنوان ضمانت انجام تعهدات بروسیه ازش گرفته بودند به اجرا گذاشته بودند. بعد خب برا شکایت اومده بود چند مدت پیش ما و مام با دانشگاهش نامه نگاریهایی انجام دادیم و دانشگاه طبق معمول جزئیات مسائلش رو در قالب یک سری نامه های محرمانه برای ما فرستاد. دانشگاه صلاحیت فرد رو جدا رد کرده بود و خطای فرد به نحوی محرض بود که چندان جایی برا دفاع نمونده بود ودانشگاه هم تصمیمی به تغییر موضعش نداشت. البته چون فرد به رای صادره اعتراض داشت پروندش به صورت مجزا توسط نماینده های بی طرف بررسی شده بود و مجددا رای به عدم صلاحیتش داده بودند و مطابق قاعده ی هرکی خربزه خورد باهاس پا لرزش بندری بزنه باید تاوانش رو میداد.

حالا این بنده خدا بلند شده بود اومده بود تا با رئیس صحبت کنه شاید راهی برا خارج شدن از این وضع پیدا کنه .رئیس هم طبق معمول در جریان ریز پرونده ی افراد نیست و ارجاع میده به کارشناسها وغیره. و در اینجا رئیس مرتکب یک اشتباهی شده بود و تعدادی از نامه های محرمانه رو از پرونده ی طرف داده بود به خودش تا دستی برا ما بیاره.وقتی تماس گرفتند که فلانی رو تحویل بگیریدچند لحظه بعد سروکلش پیدا شد و البته در کمال تعجب گفت که کاری براش پیش اومده و باید بره و دوباره در فرصت مقتضی برمیگرده و نامه ها رو گذاشت روی میز . منم که همون موقع داشتم با تلفن صحبت میکردم یه نگاهی به نامه ها انداختم و برگ ملاقاتش رو امضا کردم که بره. تلفن رو که گذاشتم زمین و حواسم اومد سر جاش نامه ها رو چک کردم دیدم یه چیزائیش کمه!

از اون بنده خدا که داشت میرفت پرسیدم که بقیه ی نامه هاتون کجاس پس؟ اونم خیلی ساده گفت همش همینا بودن و چیز دیگه ای نبود. مام که پشت گوشامون مخملی! تا رفت بیرون زنگ زدم به دفتر رئیس که بقیه ی نامه های فلانی کجاس؟ اونام گفتن همش دست خودشه. هیچی دیگه. زنگ زدم نگهبانی و گفتم نذارید اقای فلانی از ساختمون خارج شه !

یارو نگهبانی رو هم پشت تلفن جو گرفته بود گفت بگیریمش؟! گفتم نه بابا بهش بگید برگرده بیاد بالا. یه چند دقیقه بعد پیداش شد. بهش میگم آقای فلانی اون مدارکی رو که برداشتید لطفا بذارید و برید. یه نیگاه مظلومانه میکنه میگه مدارک؟شیبدار؟ کدوم مدارک! دیدم مثه اینکه نه! گفتم خب لطفا تشریف ببرید دفتر رئیس با شما کار دارن. یه لحطه رنگ آقای فلانی میشه عینهو موز. یهو کیفش رو باز میکنه و میگه عه! اینا چرا اینجان؟! من فک کردم اینو داشته باشم برا خودم شاید به دردم بخوره! (ینی این صداقتش در نهایت منو روانی کرد اصن!)


پیام اخلاقی: بعضی وقتا می خوایم یه اشتباه رو با یه اشتباه دیگه درست کنیم. ولی فقط اوضاع رو خرابتر می کنیم اینطوری.

پشت کوهها
۰۸ اسفند ۹۱ ، ۰۳:۳۷ ۱۰ نظر

به نام خدا


خوابیده بودم یهو با سروصدا از خواب می پرم. می بینم همه ی خونه رو یه دود سفید رنگ غلیظ گرفته! به صورت سینه خیز میرم سمت آشپزخونه می بینم چند تن از مهندسین هوافضای این مرزو بوم گویا در مراحل آزمایش سوخت جامد موشکی شون دچار مشکل شدند و سوخت مربوطه آتیش گرفته ! تا خفه نشدیم هرچی در و دریچه هست رو باز می کنم تا حداقل تلفات جانی ندیم این وسط!

واقعا علاقه ی این جوانان به پیشرفت صنعت موشکی این مرز و بوم رو می بینم اصن روانی میشماا !

فقط کاش زیرساختهای ایمن برا این جوونا فراهم بود تا توی آشپزخونه ی خونه تست سوخت جامد موشک انجام ندن !

ممنونم ازتون!
پشت کوهها
۰۲ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۱۱ ۱۹ نظر