به نام خدا
یه جوری زمان گذشته که یک سال اینجا هیچی ننوشتم. هیچی. و اصن حس نکردم که یکسال هیچی ننوشتم. انگار خیالم راحت بوده توی دنیای موازی اینجا همه چی داشته مثه همیشه پیش می رفته برا خودش. بی کم و کاست. اما. من یهو محو شدم. قلمم گم شد. سرم گرم. عمرم زیاد. دلم خوش و ناخوش. همه ی اینا شد و اون راننده تاکسی هیچوقت نگفت همه چی درست میشه. هیچوقت. فرمونش رو سفت گرفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.