Title-less
به نام خدا
این روزها هرچه بیشتر مشغول کتاب ومقاله وترجمه می شوم٬هر چه نُوت های روی دریخچال بیشتر می شوند٬هر چه تلفنم را کمتر جواب می دهم٬ هرچه کمتر میروم توی هپروت توی خستگی ها٬ هر چه تسک های هفته وماه بیشتر تیک می خورند٬ هرچه توی مسیرخانه بیشتر سعی می کنم به چیزی فکر نکنم...هرچه...هرچه...
هرچه می کنم باز یک جایی از آن دورها همیشه ایستاده ای وبه من می خندی. نمی دانم چرا همیشه آن دورها می ایستی ومیخندی. خوب بیا نزدیکتر بخند. "حرجی نیست بر تو٬ دیوانه". می خندی به این مسیری که هر روز میروم وبرمیگردم. به این "مسیر زندگی من." که نمی دانم چه چیزش برای تو خنده دار بود همیشه. اصلا تو همیشه به همه چیز بیخود می خندیدی ومن بعضی وقتها فقط. آن هم برای اینکه ناراحت نشوی. "من همیشه آدم آرامی بودم" و تو انگار آرامش توی وجودت نبود. یادت می آید؟
خیلی وقتست دیگر به این چیزها فکر نمی کنم. دیگر حتی توی خیابان سرم را هم بالا نمی آورم که همه جا تو را ببینم.
نمی دانم چرا باز یک جایی از آن دورها همیشه ایستاده ای وبه من می خندی.