سلام
به نام خدا
پیش نوشت: چند روزیه برگشتم.فرصت نوشتنم نبود.
واما بعد...
دوشنبه صبح جلسه دفاع یکی از بچه ها بود دم ظهر. به هر شکلی هست خودم را می رسانم.تا حدود دو طول می کشد با حواشی. عمار هم آمده.خیلی وقتست ندیدمش. قبل از من جانشین بود. فعلا که جفتمان خارج از گودیم به روایتی.
بعد از جلسه حرف از امروزست و قرار این سبزی ها.با عمار میرویم سمت آزادی. تا صادقیه تقریبا هیچ خبری نیست. آزادی هم همینطور. ساعت حدود سه شده. جمعیت توی پیاده روهای انقلاب زیادست. هرچند انقلاب همیشه یک شلوغی مضمنی دارد. ولی جمعیت کمی بیشتر از همیشه هست. سر همه چهارراهها نیروها هستند وجمعیت مسیر معمول خودش را بدون حاشیه خاصی میرود. ظاهرها متفاوتست ولی. البته نه همه عابرها. خیلی ها برای تماشا آمده اند. جلوتر از دانشگاه تهران به سمت فردوسی اتوبوسهای بی آرتی می ایستند. به نظر ترافیک شده. مردم همان وسط خیابان پیاده می شوند. یگانهای موتوری در طول خیابان رفت وآمد می کنند.
ما هم پیاده می شویم. اوضاع کمی متشنج می شود. میزنیم به یکی از فرعی ها به سمت طالقانی. جمعیت پراکنده ای توی فرعی ها گله به گله ایستاده یا درحال رفت و آمدند.
نگران عمارم با این قیافه اش! کسی کاری به من ندارد با این کت اسپرت وشلوارجین و صورت اصلاح شده! از بین بعضی هاشان که رد می شویم به عمار اشاره می کنم
" چی همراته داداش؟"
"چیزی همرام نیست. چطو مگه؟ "
" خاک تو مخت کنن، من که کیف همرام نیس دیوونه. اگه ریختن رو سرمون من که در رفتم"
هرچند عمار متوجه اوضاع هست ولی دل بزرگی دارد!
"بی خیال بذار یه دو تا سیلی به خاطر انقلاب بخوریم، نترس نمی میری!"
"سیلی مهم نیست. پنجه بوکس تو دستش نباشه!"
کمی جلوتر که میرویم سر بعضی چارراهها ماشینها رفت وآمدی ندارند وجمعیت محدودی که اجازه عمل توی انقلاب پیدا نکرده اند حالا آمده اند وسطل آشغالها را آتش زده اند وپراکنده اطراف چهارراه ایستاده اند. خنده دارست .توی فرعی ها فعلا خبری از یگان نیست و دارند اینها اتیش می سوزانند وبه خیال خودشان دیگه آره!
به هرنحوی هست خودمان را میرسانیم به طالقانی.هر چه از انقلاب دورتر می شوی دیگر عملا هیچ خبری نیست توی مسیر. تا....میرسیم سازمان. دم در چند نفر با لباسهای غیر همشکل ایستاده اند.
"مال کدوم گردانید ؟"
"هیچکدوم. مال سازمانیم"
رد می شویم ومیرویم داخل. گردانهای موتوری وپیاده وسواره وخلاصه جمع حسابی جمعست.مرتضی وبچه ها را می بینم که دارند میروند بیرون.نزدیک می آیند وروبوسی می کنیم.
"کجا میرید حاجی دست خالی؟"
" دست خالی میرم چند تا خوباشون رو بگیرم برات بیارم عزیزم!"
آدم نمی شود این مرتضی! وضعیت را برایشان می گویم واوضاع فرعی ها را وتاکید براینکه تجهیزات نداشته باشید با این قیافه های تابلو باید با کاردک از کف آسفالت جمعتان کنیم. دل اینها هم بزرگست. همینطوری میروند!
خسته ام حسابی به خاطر این راهپیمایی طولانی. حدود چهارشده که داریم نهار می خوریم. مسیرهای برگشت من همه بسته هستند فعلا. عمار می گوید با یکی از یگانهای سواره برو تا یک جایی اگر عجله داری. عجله ای نیست فعلا تا اوضاع کمی آرامتر شود. کلید یکی از اتاقها را برمیدارم تا بروم یک چرتی بزنم.دل من هم بزرگست حسابی! تا میروم پهن بشوم حس می کنم چشمها وکلا مجاری تنفسی ام دارد به سوزش می افتد. سریع دوزاری می افتد ومیزنم بیرون. دهن سرویسها قبل از من گاز زده اند! میروم توی اتاق عمار وچند نفر دیگر دارند از خنده می ترکند. مثل اینکه اولی نیستم.
تا حدود هشت همانجا می مانیم.گردانها مرتب در رفت وآمدند. بالاخره میزنیم بیرون با یکی از ماشینها. ترافیک تا ولی عصر قریب یک ساعت ونیم وقت ما را می گیرد. بالاخره به یکی از ایستگاههای مترو رضایت می دهم ومی پرم پایین. توی مسیر خانواده نگران زنگ میزنند ومن کجا هستم؟ حتما پیش محمدحسین!
پینوشت: روبروی مقداد، حدود سه بعد ازظهر یک نفر آن سمت خیابان ایستاده بود ومیرقصید رسما ! قبافه اش به دیوانه ها نمی خورد اصلا. کیف دستی اش را گذاشته بود روی ماشین بغلی وحسابی بالاخره آره! برای بچه ها که گفتم تفسیرهایشان مختلف بود.
پینوشت بعدی : آخه آشغال سوزوندن هم شد مبارزه؟ والا !
و برای آگاه کردن بقیه که حواستون باشه که ... ها همچنان هستن و ننگن و نیاز به مراقبت دارن...
و برای من، یه عالمه فرصت برای انجام کاری که مدتها بود می خواستم انجامش بدم و موقعیتش پیش نمی اومد.
و ...