ان الحیاه، العقیده و الجهاد
به نام خدا
خیلی سخت است. می فهمی؟ همیشه چیزهایی هست. اصلا هرکسی یک چیزهایی دارد. حتی یک بی همه چیزی مثل من هم همیشه یک چیزهایی دارد. یک چیزی دارد که نگذارد بشود. کار ...درس... خانواده... حتی فکر. درست است فکر. فکر اینکه نمی شود ونمی توانی واز عهده تو خارجست وهمان قصه قدیمی "نگاه کن به بقیه که چه کار می کنند" و چقدر این موقعها از بقیه بدم می آید. بقیه ای که می شوند ملاک. آن هم برای چه؟ برای چیزی که نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند وقلیلی که می فهمند...انگشت شمارند همیشه. آنقدر که می توانی توی همه عمرت آنها را بشماری وبشناسی.
چه قشنگ گفته بود که " آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند وعیال وخانمان را چه کند"
تلخی قصه اینجاست که بعضی هامان حتی "می شناسیم". ولی باز دو دستی می چسبیم به مصرع دوم و وقتی دیگر دیر شد وقصه تمام شد شروع می کنیم که :
ربَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ
کاش چشمها زودتر از آخر قصه باز شود.
یعنی انشاالله.