پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

از کودکی تا کوچکی

سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۲:۲۶ ق.ظ

 

به نام خدا

 

           بعضی وقتها آدم دارد همینطوری از یک جایی رد می شود. حالا هرجایی. مثلا داری از عرض خیابان رد می شوی یا توی یک کوچه ی معمولی. بعد یک بویی را حس می کنی. گاهی هم بعدش با خودت فکر می کنی شاید تصورش را کرده ای. حالا. یک عطری که تو را برمیگرداند به خاطرات گذشته. مثلا آن بوته ی رازقی توی حیاط. شاید بیست سال پیش بود . و من بچه بودم خیلی. یا به آن کلاس نقاشی که توی بچگی میرفتم. توی پنج شش سالگی. و آن جایی که همیشه بوی کاغذ می داد ومدادرنگی با آن مربی زن جوانی که خیلی حوصله داشت برای من که دایره هم نمی توانستم بکشم...درست است. بوی مدادرنگی.

گاهی انگار لحظه ای از عطر گذشته مانده باشد در فضا. و فقط یک لحظه می خواهد که تو را ببرد به سالها پیش. به آن خانه و آن حیاط بزرگ. آن محله ی قدیمی با آن کوچه های دوست داشتنی که دیگر همه از آن رفته اند.

یادم هست قبل از عید یکی از همان همسایه های قدیم زنگ زد خانه. و من اتفاقا خانه بودم. کاری داشت که باید میرفتم آنجا. ماشین را برداشتم و رفتم. زنگ خانه را که زدم ناخودآگاه رویم را برگرداندم سمت باغی که پشت خانه ها بود. بچه که بودیم زیاد میرفتیم آنجا برای بازی. آنوقتها فکر میکردم خیلی بزرگ است. یعنی انقدر بزرگ بود که هیچوقت آخرش را نمی دیدم. حالا که نگاه کردم دیدم چقدر کوچکست این باغ. توی ذهن کوچک من آنجا بزرگترین باغ دنیا بود.

و فکر میکردم که توی این سالها هر چقدر دنیای من بزرگتر شده است٬ همانقدر از آدمهای دور و برم هم فاصله ام بیشتر شده.

دلم برای خودم گرفت.

۹۰/۰۲/۱۳
پشت کوهها

نظرات  (۶)

خاطرۀ روزی برام زنده شد که با همبازی های اون موقعم، بزرگترین حیاط دنیا رو بسیار کوچک یافتیم...
از این سر تا اون سرشو که می رفتیم نفسمون بند می اومد. فقط 4 قدم بود....
و چه خاطرۀ .......... حالا دیگه غم انگیزیه برام.................................
و بستنی ژله ای بعدش و گل یخ که حالا برام شدن خاطرۀ اون روز.... و حالا دیگه تلخ....

هعی...!
آره.........
منم رفته بودم توی حیاط خونه بچگیام.......
بنظرم خیلی بزرگ میومد...........
باتموم وجود رشد فکروجسمم و اونجا حس کردم..!!
:
بوی شکوفه های درخت پرتقال وا3 من ح3 نوستالژیک داره..

حسابی آدم بردی تو گذشته های قشنگ..

بازم هعی ...!
سلام

حس های خیلی زیبا و مشترکی بود.
خصوصا بزرگی باغ در دنیای کوچکی و کوچکی آن در بزرگی.
حتی من یادمه خیابون های شهرکمون رو بزرگترین خیابون های شاید دنیا میدونستم.بعدها که داداشم یه سر رفته بود شهرک میگفت تعجب میکنم بابا اونجا چطور ماشین رو جابجا میکرد! یعنی خیابونا انقدر کوچیک بود!!!

هی بچگی!!

منتظرم
یاعلی

سلام. پیر شدیم رف !
.
دلتون خنک شد جوونای مردمو دلتنگ کردید؟؟

-
من که هنوزم بچه م.
ایشالا وقتی بزرگ شدم، ازین چیزا می نویسم!

دوستان آدرس بذارن نامه می نویسم.
.
ببینید چکار کردید که "شیرازی" هم دیگه چشم دیدنتون رو نداره!
یعنی واقعا فقط با شما مشکل داره؟؟!
آخ گفتید..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">