از کودکی تا کوچکی
به نام خدا
بعضی وقتها آدم دارد همینطوری از یک جایی رد می شود. حالا هرجایی. مثلا داری از عرض خیابان رد می شوی یا توی یک کوچه ی معمولی. بعد یک بویی را حس می کنی. گاهی هم بعدش با خودت فکر می کنی شاید تصورش را کرده ای. حالا. یک عطری که تو را برمیگرداند به خاطرات گذشته. مثلا آن بوته ی رازقی توی حیاط. شاید بیست سال پیش بود . و من بچه بودم خیلی. یا به آن کلاس نقاشی که توی بچگی میرفتم. توی پنج شش سالگی. و آن جایی که همیشه بوی کاغذ می داد ومدادرنگی با آن مربی زن جوانی که خیلی حوصله داشت برای من که دایره هم نمی توانستم بکشم...درست است. بوی مدادرنگی.
گاهی انگار لحظه ای از عطر گذشته مانده باشد در فضا. و فقط یک لحظه می خواهد که تو را ببرد به سالها پیش. به آن خانه و آن حیاط بزرگ. آن محله ی قدیمی با آن کوچه های دوست داشتنی که دیگر همه از آن رفته اند.
یادم هست قبل از عید یکی از همان همسایه های قدیم زنگ زد خانه. و من اتفاقا خانه بودم. کاری داشت که باید میرفتم آنجا. ماشین را برداشتم و رفتم. زنگ خانه را که زدم ناخودآگاه رویم را برگرداندم سمت باغی که پشت خانه ها بود. بچه که بودیم زیاد میرفتیم آنجا برای بازی. آنوقتها فکر میکردم خیلی بزرگ است. یعنی انقدر بزرگ بود که هیچوقت آخرش را نمی دیدم. حالا که نگاه کردم دیدم چقدر کوچکست این باغ. توی ذهن کوچک من آنجا بزرگترین باغ دنیا بود.
و فکر میکردم که توی این سالها هر چقدر دنیای من بزرگتر شده است٬ همانقدر از آدمهای دور و برم هم فاصله ام بیشتر شده.
دلم برای خودم گرفت.
از این سر تا اون سرشو که می رفتیم نفسمون بند می اومد. فقط 4 قدم بود....
و چه خاطرۀ .......... حالا دیگه غم انگیزیه برام.................................
و بستنی ژله ای بعدش و گل یخ که حالا برام شدن خاطرۀ اون روز.... و حالا دیگه تلخ....