ذهنیات آشفته ی شماره دار
به نام خدا
۱- بعد از ظهری میروم سوپر مارکت سرکوچه محض خرید نیازهای منزل. صاحب سوپرمارکت نیست. در عوض یکی از بچه محل ها پشت دخل ایستاده. چند روز پیش که می آمدم بنر تبریک موفقیت وکسب نشانش را ٬در فلان فستیوال کاریکاتور در ژاپن ٬آویزان شده بر دیوار کوچه دیده بودم. دفعه ای نیست که بیایم و بنرهای تبریک مدالها ونشانهایش از در و دیوار آویزان نباشند. حالا مدتیست شاگردی سوپر مارکت سر کوچه را می کند. بلد نیستم ادای تاسف خوردن در بیاورم.
۲- چند سالیست حالم از دیدن فضای تشکل های "آرمانخواه و مطالبه گر" دانشجویی بد می شود! نه اینکه حالم بد بشود ها! بد می شود. شاید برای اینکه بهترین و مفیدترین سالهای عمرم در سر وکله زدن با فلان رئیس دانشگاه کودن یا فلان نماینده ی پدرسوخته یا فلان مسئول نفهم گذشت. سالهایی که می توانستم شاید کمی به مطالعاتم عمق بدهم. کمی به باورهایم ریشه بدهم یا کمی به خودم هوا بدهم برای نفس کشیدن.
۳- این جانور عجیب غریبی بود که توی مشکین شهر پیدایش کرده بودند؟ قرار بود با ممدحسین بعد از بازنشستگی برویم دنبال دایناسورها ! ممدحسین گیر داده که برویم دنبال ننه باباش بگردیم ! خلاصه ما نبودیم بدانید کجا رفتیم !
از اونجا که ما از هیچ کوششی برا بچه فهم نمودن مطلبی که می نویسیم(هر چند مطلب به غایت ساده وبچه فهم باشه) کوتاهی نمی کنیم٬ این شما واین تصویر این جونوره ! شما هرچی حال کردین صداش کنین!
تو شهر ما -گیلان- ازین چیزا پیدا نمیشه! من گفته باشم ها.