Title-less
پنجشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۱۰ ق.ظ
به نام خدا
یک چیزی مثل یک بغض گلوی آدم را می گیرد گاهی. کاریش هم نمی توانی بکنی. خودش می آید و خودش میرود. ولی گاهی میهمان می شود در گلویت .
خیلی بغضها را می شود داد زد. می شود نقاشی شان کرد. می شود نوشت یا زمزمه کرد. آهسته آهسته.
بعضی هاشان را ولی نمی شود کاریشان کرد.
هستند و نیستی. نیستند و...هستی.
این قانون نانوشته ی زندگی در میان بغضهاست .
پایین نوشت: دلی که نگیرد که د ل نیست... (با نریشن پرویز پرستویی بخونید!)
۹۰/۰۲/۲۹
الان پر از بغضم...اما فردا راهی قم خواهم بود به امید خدا...تا بهانه ای زیبا جور کنم برای اشکهایی که خواهم ریخت...
دوست دارید می تونم جای شما هم گریه کنم، بغضهاتونو!