پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

تخیل جات

جمعه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۱۱ ق.ظ

به نام خدا

 

 

گاهی وسط لبخندها٬ وقتی خنده روی لب می ماسد ٬یک آن به دور و برم را نگاه می کنم .و فکر می کنم. و یادم نمی آید برای چه می خندیدم.

و گاهی در اوج معنی خنده ٬ باز نگاه می کنم ومی بینم چه بی معنیست اینجا خندیدن!

مشکل شاید در نگاه کردن من باشد.

یا در فکر کردن.

در این که چیزها گاهی هرگز فراموشم نمی شوند.

در اینکه حافظه ی بلند مدتم گاهی دارد از حلقم میزند بیرون !

در این که...

در این که...

در این که تو همیشه در یک جایی ایستاده ای آن دورها هنوز و تماشا می کنی مرا.

و هر چه من نگاهت نمی کنم هنوز هستی.

گویا قصد رفتن نداری از ذهن من.

از زندگی من که رفتی.

پس قربان قدمت شر کم کن و از ذهن من هم برو.

برو تا شاید...تا شاید همه چیز مثل گذشته شود.

برو جان عمت من اعصاب ندارم !

 

۹۰/۰۲/۳۰
پشت کوهها