غریبی
به نام خدا
تقدیم به آنهایی که دیروز غریبانه رفتند.
تقدیم به آنهایی که امروز هم غریبانه میروند.
خش خش بی سیم با همه ی قطع و وصل شدنش یک جمله اش معلوم بود. "برگردین.... جونتون... بردارین و بر...گردین....مقداد ومرتضی درو شدن... برگردین...هلیکوپتراشون ....ده دقه پیش مسلمی رو هم شخم زدن...ستونای پیادشون... تو راه شمان...برگردین...به قاسم هم بگو...هر کی می تونه برگرده معطل نکنه... "
صدای سوت خمپاره ای همه را دراز کش می کند توی سنگر. باورش سختست که بعد از یازده روز که تپه ها رانگه داشته اند به همین راحتی دارند دور می خورند. امان از این ستون پنجم. همه جا هستند.
مصطفی نشسته روی زمین وهمانطور که قبضه ی خالیش را بغل گرفته سرش را تکیه داده به گونی های شن. سر وصورتش پر است از خاک و دود وخون. چشمهایش به سرخی خون شده. فقط خدا می داند چند شبست چشم روی هم نگذاشته از هول پاتکهایی که هرشب بی کم وکاست تکرار می شوند. این چند روز حتی فرصت نکرده یک قطره اشک بریزد برای بدنهای بچه هایی که بیرون سنگرها و توی سایه ی شیار٬آرام وبی صدا خوابیده اند. دیگر خبری از سر وصدا و شوخی و خنده هاشان نیست. و همینطور ناله هاشان.
رضا فرصت را غنیمت شمرده ودارد خشابهایش را پر می کند. اصلا انگار توی این عالم نیست. با چنان طمانینه و حوصله ای فشنگها را جا میزند انگار توی حیاط خانه شان نشسته است لب حوض و دارد برای ماهی قرمزها خورده نان می ریزد.به همان آرامی. انگار نه انگار که صدای شنی تانکها دارد زمین وزمان را میلرزاند چند صدمتر آنسوی تپه ها. چن روز پیش هفده سالش تمام شده و پشت لبش تازه سبز شده.
صدای تانکها یک هیبتی دارد که توی دل هرکسی را خالی می کند. مخصوصا اگر بدانی یک گردان هستند و دارند می آیند فقط برای شما چند نفر. مخصوصا اگر بدانی که از سه گردانی که پشت تپه بودند فقط همین سه نفر مانده اید و چشمها هرگز غبار ورود هیچ بشری را به سمتشان در این یازده روز ندیده است.چه برسد به مهمات. چه برسد به تدارکات. چه برسد به آب...
احمد گوشی بیسیم را گذاشته رو پیشانی اش و چشمهایش را بسته است. این تپه ها تنها معبر پاک به سمت شرق هستند و عبور از آنها یعنی افتادن توی یک دشت وسیع. بدون هیچ مانع طبیعی و دست ساز .یعنی رسیدن به خاکریزهای بعدی.یعنی زخمیهایی که وسیله برای انتقالشان نبوده ونیست. یعنی آه. یعنی غربت. یعنی تنها بتوانی به بدن زخمی محمدرضای چهارده ساله با آن لباس گل وگشادش که از فرط ریز جثه گی به تنش زار میزند زل بزنی. و او فقط سیصد متر آنورتر از خاکریز و در دید مستقیم دشمن و زیر آفتاب افتاده باشد. و دو شبانه روز فقط صدای ناله هایش را بشنوی. و یک آن ناله هایش تمام بشود. برای همیشه تمام بشود.
صدای انفجار بعدی دوباره همه شان را نقش زمین می کند. این دیگر خمپاره نبود. انفجار تکه پاره های یکی از سنگرها را می فرستد به آسمان. تانکها لوله هایشان را به سمت تپه ها چرخانده اند. همانطور که هنوز روی زمین دراز کشیده اند و هرکدامشان در عالم خودشان هستند٬نگاههایشان یک لحظه در هم گره می خورد.
"تا حالا باید دورمون زده باشن٬ فک می کنن براشون کمین گذاشتیم برا همینم نیومدن هنوز. دیگه برا برگشتن دیره " احمد این جمله ها را بی مقدمه وکمی بغض می گوید.
" من که بر نمی گردم. فقط نامردا بر می گردن" مصطفی سرش را پایین می اندازد.
روی لبهای خشکیده ی رضا لبخند کم رمقی می افتد یک آن. انگار که خبر اتفاقی شیرین را شنیده باشد. اسلحه اش را از روی زمین چنگ میزند و بدون گفتن کلمه ای خیز برمیدارد به سمت بیرون سنگر. ستون دود تانکها به وضوح پیداست. همینطور خود تانکها. دراز می کشد و مگسک را نشانه می گیرد به سمت تیربارچی تانک وجمله ای را آرام با خودش زمزمه می کند" و ما رمیت اذ رمیت...و لکن الله رمی" گلوله وسط سینه ی تیربارچی می نشیند. لحظه ای نمی گذرد که تانک مسیرش را به سمت رضا کج می کند. انگار دیده باشدش. رضا نیم خیز می شود که جابجا شود.تانک شلیک می کند. رضا احساس می کند از زمین کنده می شود.
موج انفجار پرتش می کند چند متر آنسوتر. به پهلو می افتد روی زمین. چشمانش هنوز بازست ولی ابروهاش از درد به هم نزدیک شده. احمد ومصطفی سراسیمه می آیند بیرون و جسم نیمه جان رضا را که می بینند گر می گیرند یکهو. تا بخواهند حرکتی کنند پیاده های دشمن از آنسو میرسند بالای خاکریز و هردوشان را به رگبار می بندند. جسم پاره پاره شان با هم به زمین می افتد. سربازها با احتیاط یکی یکی می آیند این سمت خاکریز. افسر عراقی با دست اشاره می کند که نارنجک بیندازند داخل سنگرها. خودش ولی با غرور چند بار دور جنازه های مصطفی و احمد می گردد. اسلحه ی کمری اش را بیرون می آورد و ماشه را دوبار می چکاند. یکی برای هر کدام.
رضا هنوز چشمهایش بازست و همه ی این صحنه ها را می بیند. لبش را می گزد که ناله نکند.یک رد خون از سینه اش راه افتاده به سمت پایین. افسر عراقی ولی او را می بیند. نزدیکش می شود و با پوتین هلش می دهد و می چرخاندش. افسر عراقی که انگار چیز جالبی پیدا کرده باشد سربازهای دور وبرش را صدا میزند و با صدای بلند داد میزند:
" انظر الی هذا الطفل ! "
و انگشت اشاره اش را به سمت رضا می گیرد وبه طرز تمسخرآمیزی می خندد.
رضا همه ی توانش را یکجا می کند وبلندتر از افسربعثی داد میزند:
"انا جندی الخمینی ! "
افسر بعثی یک آن به عقب میرود و پشتش میلرزد. بی مقدمه اسلحه اش را به سمت رضا می گیرد و فریاد یا زهرای رضا با صدای شلیک گلوله همنوا می شود.
همه ی آنهایی که شاهد این صحنه بودند شنیدند که فریاد یازهرای رضا بلند تر بود .
خوش به حالشون...نه برای شهادتشون، بلکه برای مرد بودنشون...
میدونی، داشتم فکر میکردم محمدرضا به چی فکر میکرد آن لحظه های آخر؟...