مهدی
به نام خدا
خبرش را که شنیدم کمی مکث کردم. چند وقتی بود خبری ازش نداشتم. اصلا باورم نشد. گفتم مگر می شود؟ مهدی؟ برو بابا اشتباه می کنی. تا اینکه مجتبی آمد با هم رفتیم که برویم خانه شان. سر کوچه که رسیدیم و پارچه ها واعلامیه و حجله را که دیدم دیگر طاقت نیاوردم. زدم زیر گریه. مجتبی هم باور نمی کرد.
ما سه تا از هشت سالگی هم کلاس بودیم. این یعنی توی بیشتر قسمتهای خاطرات کودکی ونوجوانی من مهدی همیشه پررنگ بود. مخصوصا توی شیطنتهای کودکی. توی قهر و آشتی ها. توی فوتبال بازی کردنها. توی مسجد. گروه سرود. کلاس قرآن. مسابقه ی فلان. خلاصه هه جا.
چندوقت پیش ها مجتبی را دیدم و یک موضوعی را یادم انداخت که اول یادم نمی امد. ولی کم کم ماجرایش را که گفت یادم آمد.
هشت سالمان بود!
من و مهدی و مجتبی توی یک بازی ساده ی بچه گانه ٬یکروز با هم (نمی دانم چرا) قرار گذاشتیم که هر کداممان دیرتر بمیرد برنده است !
باور کن چرایش را هنوز هم نمی دانم.
ولی هر چه بود٬ امروز سالگرد مهدیست.
تا بازنده ی بعدی کداممان باشیم.
بسم الله الرحمن الرحیم...
آمد به سرم از آنچه میترسیدم