Title-less
به نام خدا
صبح عید می روم پیش پدربزرگ ومادر بزرگ. تنها هستند. پدربزرگ چندسالیست خانه نشین شده. من میگذارم پای خستگی اش از رفتن . عمری به راه بوده و رو به راه. بیشتر از ده سفر مکه رفته و بیشتر از آن کربلا. زمانی زمین زیر پاهایش از حرکت عقب می ماند و حالا ولی قناعت می کند به مسجدی که نزدیک خانه شان هست و البته نماز جمعه که گویی واجبست با این سن وحال برایش. نگاه پدربزرگ با همه فرق دارد. هم مهربانست وهم صلابت دارد . بچه که بودیم یک گوشه ی نگاهش برای مجاب کردنمان به شیطنت نکردن کفایت می کرد. نگاهش سادست ولی عمق دارد. به اندازه ی همه ی سالهای جهان دیدگی. به اندازه ی همه ی آدمهایی که در این سالها شناخته. همه ی تجربه هایی که انباشته. همه ی بچه ها و نوه ها ونتیجه هایی که دیده. سواد چندانی ندارد ولی شک دارم اگر به سنش هم برسم فهمم به اندازه ی او برسد. فهم آدم لزوما به سواد ودرس ومدرسه نیست . همانطور که خیلی ها نه حتما درس دین خوانده اند ونه کسی برایشان از مراحل سلوک الی الله نطق کردست ولی راهِ رفتن را بهتر از آنهایی که درس برایشان می شود وسیله ی غفلت طی می کنند ...
این نوشته ادامه دارد ولی کسی که دارد می نویسد حوصله ی ادامه دادن ندارد.
باقی بقایش
خدا سلامت نگه داردشون.
پدربزگا و مادربزرگا برکت زندگی هستند.
و شدیدا موافقم که فهم ربطی به سواد نداره.
منتظرم
یاعلی