چند قدم
به نام خدا
روزهایی که موقع رفتن به خانه یک جعبه ی شیرینی دستم هست٬ نمی دانم چرا٬ ولی دقیقا حس پدر عیالواری را پیدا می کنم که دارد میرود خانه و تا در را باز می کند حجم عظیمی از بچه مچه ها سمتش هجوم می آورند. نمی دانم دقیقا چرا. شاید این خاطره ایست از بچگی و وقتی پدر خودم با جعبه ی شیرینی خانه میامد. شاید هم مزمزه کردن تصور اتفاقیست که حدوثش برای خودم خوشایندست.
بگذریم. چند شب پیش که داشتم با جعبه ای شیرینی میرفتم خانه٬ اتفاقی خوردم به پیرزنی که دو تا نایلون بزرگ وسیله دستش بود و وقتی نزدیکش شدم گذاشته بودشان زمین تا نفس بگیرد.
"حاج خانوم کمک میخواین؟"
" زحمتت میشه مادر٬دست خودت سنگینه٬ می برمشون خودم"
یکی از نایلونها را بلند می کنم.
"خونمون همین کوچه ی بالائیه. پارسال دو تا مستاجر داشتم٬ به از شما نباشه خیلی بچه های خوبی بودن٬ البته خوبی از خودمم بودا! سر کوچه می رسیدم می دیدم دستم سنگینه یه زنگ میزدم میومدن پایین کمکم خدا خیرشون بده دعاشونم می کردم. حالا دو تا تازه اومدن اصن انگار نه انگار. جواب سلام آدمم نمی دن. سه روز بود رفته بودم خونه ی خواهرم که مریضه ..."
توی همین چند قدمی که تا در خانه شان میرسیم یک بیوگرافی نسبتا کامل از خودش می دهد باضافه ی اتفاقات مهمی که برایش توی این ماه افتاده و از هر دری می گوید و هی وسطش بدون آنکه منتظر جوابی از من باشد می پرسد "خسته شدی مادر؟" من به نشانه ی نه سر تکان می دهم و سر نخ حرفهایش را دوباره می گیرد.
تنهایی از عوارض پیریست و برای کسی که به تنهایی عادت نداشته باشد هیچ چیزی سرگیجه آورتر از آن نیست. انقدر که مستعد می شوی سفره ی دلت را توی کوچه برای غریبه ای که نمی دانی کیست و از کجا آمده باز کنی فقط تا شاید کمی از حرفهایت را برای کسی جز خودت زده باشی و این خلائی که تویش دست وپا میزنی به اندازه ی چند قدم یا چند دقیقه با چند جمله و چند سر تکان دادن یکی مثل منی که یک دستش جعیه ی شیرینیست و دلش می خواهد تا در را باز می کند حجم عظیمی از بچه مچه ها سمتش هجوم بیاورند پر شود.
نظر این موقع سحر چیز دیگریست!
منتظرم
یاعلی