عاشخانه
پنجره را که باز می کنم یک موج می آید و می لرزم به عقب. باز موهایت را باز کردی و ندانستی موجش هرجا باشم به من می رسد. بعضی چیزها را "آدم ها" نمی توانند بفهمند. این می شود که هر کس فهمید می گویند دیوانست مجنونست. سیمهایش قاطیست. روانیست. ولی من حتی پشت این دیوارهای سرد و توی این لباسهای نازک آبی ٬حس می کنم موج موهایت را و به همین سادگی وقتی پشت پنجره ایستاده ام دستم میرود میان نرده ها ولبخند می زنم.
دکتر امروز می گفت کاری که من با خودم می کنم خودآزاریست. دکتر نمی داند که من "خود"م را دوست ندارم. من تو را دوست دارم. به خاطر سادگی موجهای موهایت و شیرینی مربا که طعمش مثل لبخندهای تو شیرینست. اصلا شیرین یعنی لبخندهای تو. و مربا شیرین نیست. نه که شیرین نباشد. شیرین هست ولی شیرین یعنی لبخندهای تو. می دانم نمی دانی چه می گویم ولی من می دانم مربا طعم لبخندهای تو را دارد.