Title-less
به نام خدا
۱-با محسن میرویم یک چیزهایی بخریم. دنبال یک شلوار جین می گردم. همه از دم پاره و زخمی وبعضا جر خورده! هرچه فکر می کنم می بینم زشت است پوشیدن همچین چیزهایی. غیر از اینها هم نیست. به یک شلوار پارچه ای سالم وساده رضایت می دهم.
۲-با بچه ها شب رفته ایم بیرون بعد از چندماه که همدیگر را ندیده ایم. دیروقت. دوازده وخورده ای شاید هم بیشتر. بعد از صرف شوخی وخنده های معمول با طعم یخ آبهویج بستنی توی هوای سرد و مغازه ای که گویا تا صبح کار می کند٬ماه به چشممان قشنگ می آید! یکی میگوید برویم با ماه عکس بگیریم! میرویم سمت بیابانهای خارج شهر. از پشت چند کوه که رد می شویم وچند کیلومتری که میگذرد ماه یکهو غیبش میزند. ما می مانیم وظلمت بیابان وماهی که غروب کردست.
۳-یک پارکی هست که هر از گاهی با محسن می رویم. یک جوریست. بعضی وقتها بعد از یک سال وگاهی هر چند ماه میرویم.یک نیمکتی دارد آن وسطها نزدیک حوض وسط پارک که هیچوقت آب ندارد.چنددقیقه ای همانجا می نشینیم وحرف میزنیم. می گویم یکجوریست چون هردفعه ای که هر ازگاهی میرویم ما کلی عوض شدیم وآنجا همیشه یکطورست. اصلا انگار زمان آنجا ایستادست و وقتی از آنجا میزنیم بیرون دوباره چرخ دقیقه ها راه می افتد. خوب است آدم جایی داشته باشد٬حالا هرجایی که برود بنشیند وفکر کند درمورد خودش وهمه چیز.
تازه قصه زندگی آغاز شده است زیرا دیگر نه می تواند پرواز کند نه بمیرد . . .