پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

یک روایت تایید نشده

چهارشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۳:۴۷ ب.ظ
به نام خدا

 

میگه: خب تو که موندی. چی میخوای دیگه؟

میگم: مگه تو خواسته بودی که رفتی؟

میگه:چه فرقی میکنه حالا

میگم: خب شاید یکی دلش نخواد بمونه اصلا.

میگه: یکی یعنی تو؟

میگم: حالا دیگه.

میگه: چرا نشستی همونجا؟ شما آدما اگه راه نیفتید می پوسید.

میگم: خستم بود .

میگه: از رفتن؟

میگم: نه . از نرسیدن.

میگه:غر نزن دیگه دیوونه. مگه اصن قراره برسی؟

میگم:خب جاده برا رسیدنه دیگه. جاده ای که برا نرسیدن باشه که میشه یه پارادوکس.

میگه: پارادوکس نمی تونه وجود داشته باشه

میگم:نبایدباشه ولی حالا چی کارش کنم؟

میگه:خب حالا میخوای بشینی خیره بشی به جایی در هیچ؟

میگم:نمیدونم. از آخرین باری که جواب یه سوال رو میدونستم خیلی سال میگذره.

میگه:خب چی بود اون سوال؟

میگم:اینکه نرفتن با رفتن ونرسیدن چه فرقی داره.

میگه: تو دیوونه ای.

میگم: همه چی با سوال شروع شد.

میگه:خب پس آدما چطور زندگی میکنند؟

میگم:آدما ؟ آدما یادشون میره که یه روزی اومدن توی یه جاده.یکی یه بشکن میزنه و میرن پی بازیاشون.

میگه:خب تو یادت نرفت؟

میگم:هه! همه چی از یاد آدم میره الا یادش.

میگه: می فهمم. قدیم همه چی رنگی تر بود.حالا انگاری خاکستر پاشیدن رو همه رنگا.

میگم:تو مگه رنگا رو یادته؟ نکنه تو هم می فهمی؟

میگه: ماها هممون می فهمیم. ولی بعضیامون کله شق تر از این حرفاییم که قبول کنیم.

میگم: ولی من کله شق نیودم.

میگه: برا همینه امروز این لباسای آبی تنته .

...

۹۰/۱۱/۰۵
پشت کوهها

نظرات  (۲۳)

مشکی از تن به در آرید که ربیع آمده است...

خم ابرو بگشائید که ربیع آمده است....

مژده ای ختم رسل داد که آید به بهشت....

هر که بر من خبر آرد که ربیع آمده است....

ربیع مبارک...
حاجی ما که تو غربت هستیم این همه توهم نمی زنیم ... شما چیکار می کنی اونجا دقیقا ؟!!

لباس آبی چیز بدیه یعنی ؟!! سبز که نیست بابا ... آبی هست

سخت نگیر مهندس!
آدم یاد مستور می افته، یاد هانتر تامسون، یاد ریچارد براتیگان، یاد ویرجینیا ولف، یاد همینگوی...
از بین آدمای بالا، فقط هنوز مستور خودکشی نکرده. که اونم اگه عشق نجاتش نداده بود شاید این کارو می کرد!
آدم یاد چند روایت معتبر درباره دوزخ، درباره برزخ، درباره عشق، زندگی و مرگ می افته! آدم گاهی با خوندن چند خط یاد چه چیزا که نمی افته!

میدونم.از این به بعد نوشته های اینا رو که می خونید یاد ما می افتید!
"از آخرین باری که جواب یه سوال رو میدونستم خیلی سال میگذره"
.......
عجیب تلنگری داشت برایم،این حرفتان!

یا علی مدد است...

برا من تکراری بود .خیلی.
۰۵ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۰۸ زهره سعادتمند
اووووف!
چه فلسفی بود..

درکش از توان من خارجه

از توان منم !
سلام

کله شق تر از این حرفام...
:|

رنگ هم بهانه است...

خیلیم درست !
جوشونده می خوای. بخوری خوب می شی. باور کن.

آدرس عطاری رو بدین.
یک مقدار از ته دل گریه کنید خوب میشید.

هه !
چرا گرفته دلت؟ مثل آنکه تنهایی! چقدر هم تنها.............

نخیر!
.

عجب!
اینا که چیزی نیست...من همین الان وبلااگتونو باز کردم که بیام کامنت بزارم:"ای بابا نمی خواید از غارتون بیاین بیرون؟". بعد دیدم ئع! چقدر آپ کردید اما چون تو لیست دوستان نبودین من اصلا متوجه نشدم!
عیب نداره...غصه خوردن نداره...بالاخره بی سعادتیه دیگه...

قطعا بی سعادتی از ماست( شکلک دروغ گفتن مثه چیز! )
نوشتتونم خیلی خوب بود...

لطف عالی مستدام
سلام

نو هم نشید ادم نظرات رو میخونه گُل از گُل ِ روحش شکفته میشه !
سلام

نه!

بیمارستان چرا؟؟؟


چیزی نیس عموو!
۰۸ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۵۵ زهره سعادتمند
آفرین

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم!
(چه ربطی داشت!؟)


خدا سلامتی بده به همه.

ربطش رو از این یارو سهراب بپرسید!
سلام نمی دونم چراسبک نگارش اینجا منو یاد وبلاگ زندگی جهادی میندازه شایدم اشتباه می کنم!!

کجای سبک نگارشش اونوقت ؟!
حاجی !!!
بیمارستان ؟!؟!!!
زود بیا بگو ببینم چی شدی ؟!!!
غیر این نمی تونه باشه

عجب...عجب...!
و بعد از بو کردن اطلسی های بیمارستان
" و نترسیم از مرگ..."

بعله !
هیچی!

چی چی رو هیچی؟!
نهههههههههههه !
فعلا نمیر !!!
من کلی باهات کار دارم
آقااجازه به نام خداش

بنام خداش چی؟
سبکش دیگه

عجب!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">