یک روایت تایید نشده
میگه: خب تو که موندی. چی میخوای دیگه؟
میگم: مگه تو خواسته بودی که رفتی؟
میگه:چه فرقی میکنه حالا
میگم: خب شاید یکی دلش نخواد بمونه اصلا.
میگه: یکی یعنی تو؟
میگم: حالا دیگه.
میگه: چرا نشستی همونجا؟ شما آدما اگه راه نیفتید می پوسید.
میگم: خستم بود .
میگه: از رفتن؟
میگم: نه . از نرسیدن.
میگه:غر نزن دیگه دیوونه. مگه اصن قراره برسی؟
میگم:خب جاده برا رسیدنه دیگه. جاده ای که برا نرسیدن باشه که میشه یه پارادوکس.
میگه: پارادوکس نمی تونه وجود داشته باشه
میگم:نبایدباشه ولی حالا چی کارش کنم؟
میگه:خب حالا میخوای بشینی خیره بشی به جایی در هیچ؟
میگم:نمیدونم. از آخرین باری که جواب یه سوال رو میدونستم خیلی سال میگذره.
میگه:خب چی بود اون سوال؟
میگم:اینکه نرفتن با رفتن ونرسیدن چه فرقی داره.
میگه: تو دیوونه ای.
میگم: همه چی با سوال شروع شد.
میگه:خب پس آدما چطور زندگی میکنند؟
میگم:آدما ؟ آدما یادشون میره که یه روزی اومدن توی یه جاده.یکی یه بشکن میزنه و میرن پی بازیاشون.
میگه:خب تو یادت نرفت؟
میگم:هه! همه چی از یاد آدم میره الا یادش.
میگه: می فهمم. قدیم همه چی رنگی تر بود.حالا انگاری خاکستر پاشیدن رو همه رنگا.
میگم:تو مگه رنگا رو یادته؟ نکنه تو هم می فهمی؟
میگه: ماها هممون می فهمیم. ولی بعضیامون کله شق تر از این حرفاییم که قبول کنیم.
میگم: ولی من کله شق نیودم.
میگه: برا همینه امروز این لباسای آبی تنته .
...
خم ابرو بگشائید که ربیع آمده است....
مژده ای ختم رسل داد که آید به بهشت....
هر که بر من خبر آرد که ربیع آمده است....
ربیع مبارک...