آلزایمر پدربزرگ
سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۳۸ ب.ظ
به نام خدا
سخت ترین لحظه برای من اون وقتی بود که رفتم کنارش نشستم و داشتم غذاش رو براش لقمه می گرفتم که یهو دستم رو گرفت و با اون چشای روشنی که ابروهای بلندٍ سفید احاطش کرده بود، ازم پرسید:
باباجون چرا فلانی رو نیاوردی؟
.
.
فلانی خودٍ من بودم.
۹۱/۰۱/۱۵
آقای پدری بزرگ ما یادشان که نمی آید هیچ صحبت هم در کل روز شاید 2-3 کلمه می کنند آن هم سختی ِ قورت دادن غذا یا داروهایشان هست ...
+ ولی خدا رو شکر پدر بزرگ م هستن هنوز :)
+ سلام