[عنوان ندارد]
دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۲۷ ق.ظ
به نام خدا
هوا تاریک شده بود و یک جایی نشسته بودیم که شاید همه ی شهر پیدا بود. بعد رعد وبرقها شروع شد و به قول تو خدا شروع کرد به فلش زدن ! رعد وبرقها نزدیکتر می شدند. می شد از همزمان شدن برقها و صداهاشان فهمید. تو می ترسیدی از صدای غرش آسمان و من میگفتم که صدای رعد وبرق زیباترین صداهای دنیاست ! فکر کنم خدا هم قبل از من همچین چیزی گفته بود. اینکه یک امیدی توی این صداها ونورها هست. امید به باران . و که میداند که آدمها زنده ماندنشان بسته به همین چیزهای کوچک است.
۹۱/۰۴/۰۵