Title-less
جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۷ ب.ظ
به نام خدا
صبح خواب دیدم. خواب دیدم رفته بودیم با ممد پیشش و اومدیم باهاش دست بدیم اومد سمتمون صورت وپیشونی هردومون رو بوسید. بیدار که شدم دیدم ممد زنگ زده. ته دلم خالی شد یهو. گفتم ممد اینوقت روز چیکار داشته ینی. زنگ اول نخورده برداشت. شلوغ بود دور و برش. گفت خبر خوبی ندارم برات.
پاشو بیا.
تا سنگینی تابوتش رو دیروز روی دوشم حس نکردم باورم نشده بود که دیگه نمیتونم صدای بابابزرگ با اون لحن خاص خودش رو بشنوم که "احمد" صدام کنه. ممد میگفت شب آخری همش صدات میکرد. هرچی میگفتیم احمد نیستش بازم صدات میکرد.
غروبی که با ممد رفته بودیم سرخاک میگفت همین عیدی که چند شبی پیشش بودیم نعمتی بود. گفتم آره ولی چقد قدر ندونستیم.
اونایی که فرصت دارید هنوز ... قدر بدونید.
۹۱/۰۴/۰۹