Strange Feeling
سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۱۰ ق.ظ
به نام خدا
عینهو زندونی که داره چوب خط میکشه رو دیوار به نشونه ی روزای سر شده تو چاردیواریش اینروزا دوست دارم برسه اونروزی که آزاد باشم و موتور و کوله پشتی و دوربینو بردارم و برم توی کوه و بیابون. خیلی جاها رو نشون کردم برا همچین روزی.
وژدانن خیلی از ماها به ظاهر آزادیم. ولی حقیقت وضعمون پدر جد حبس ابده ! به ظاهر راحت میریم و میایم وبه هم لبخند میزنیم و برا هم دست تکون می دیم ولی انگاری حتی دور مسیرایی که هر روز طی می کنیم هم دیوار کشیدن.
چرا من اینطوری حس میکنم؟
۹۱/۰۵/۱۷