آهوها -2
نام خدا
همین که دراز می کشم پشت تیربار,بدون مقدمه و ناخودآگاه برای جابجا کردنش دستم را بجای دستگیره ی چوبی می برم زیر قسمت فلزی جلوش. به محض لمس بدنه سلاح ,دستم چنان می سوزد و د...ا...د میزنم که به گواهی شهود بالغ ناقص العقل موجود, کلاغهای روی درختهای ورودی پادگان در فاصله ی چند کیلومتری به پرواز درمی ایند!
گلنگدن را می کشم و شروع می کنم به تیراندازی. به هر نفر سی تا فشنگ میرسد و بین فشنگ سی ام وسی و یکم یکی را خالی گذاشتیم. یعنی نفر بعد باید دستگیره را بدهد بالا وقطار فشنگها را جابجا کند ودوباره گلنگدن را بکشد. اصرار ما به رگبارهای طولانیست. ولی جناب سروان توی آن همه سرو صدا و محشر عظما که سرباز سروانش را نمی شناسد می گوید سه چهار تا سه چهار تا بزنید و هدف گیری کنید. هدف : کوه مقابل ! تقریبا هفت هشت تایی مانده که یک مرتبه همانطور که دارم از نوک مگسک نگاه می کنم حس می کنم چیزی توی محدوده ی آتش سلاح من و بقیه دارد حرکت می کند! پیش میاید البته! همین چند دقیقه پیش یکی از افراد بالغ ناعاقل برای اینکه زودتر به میدان تیر برسد جاده ی مقابل ما را برای رسیدن به ما انتخاب کرده بود و داشت پیاده و با رعایت کامل احتیاط و سرعت مطمئنه به ما نزدیک می شد و عنقریب بود چندتایی گلوله با خودش ببرد مرخصی دائم مادام العمر. سرم را میاورم بالا. بقیه ی تیربارها هنوز دارند میزنند.
یک گله ی آهو دارد از بالای کوه سرازیر می شود. انگار که از صدای گلوله ها رم کرده باشند, دارند پراکنده می دوند سمت همانجایی که گلوله ها پراکنده به سینه ی کوه می نشینند. جناب سروان که متوجه می شود داد میزند و این وسط یک لگد می شود حواله ی بنده ی خدایی که انگار صدای تیربارها از درجه ی شنوایی اش کاسته است. همه محو تماشای عبور آهو ها می شویم. یاد آنروزی میفتم که برای اولین بار بالای آن کوه دراز کشیده بودم و آهوها از نزدیکم رد شدند. بعد از دور شدنشان, چندتا گلوله ی باقی مانده را با اکراه میزنم. دوست دارم برای همیشه از اینجا بروم.
امیدمون بعد از خدا به شما و جناب سروان و تیربار و گلنگدنشه ها!