دو
به نام خدا
یک برنامه ای هست به نام خشم شب که چندوقتیست پس از اهدای تعدادی تلفات به علاقه مندان به اجرای آن ،قرار بر آن شد که رسما در برنامه ها کنار گذاشته شود. ولی خب خیلی باید ساده باشید که تصور بفرمایید کنار گذاشتن همچین برنامه ی پرتلفات و لذت بخشی اتفاق بیفتد! و این چنین بود که مسئولین ذیربط با پذیرفتن حذف این برنامه از لیست برنامه های مربوطه، برنامه ی دیگری را اجرا می نمایند به نام تاخت شبانه و یا حمله به اردوگاه!
در این برنامه ی بسیار مهیج ،نفرات پس از مسواک زدن و بوس و خداحافظی از فرمانده به رختخواب رفته و پس از یکی دوساعتی وارد فاز عمیق خواب می شوند .در این هنگام است که عده ای پرشباهت به لشکر آپاچی ها با وارد شدن به محل خواب نیروهای جان برکف از همه جا بی خبر، و با شلیک سلاح و ایجاد سروصدای بسیار زیاد که گاهی با نواختن صدای گوش نواز آژیر از بلندگوهای قرارگاه همراه است اقدام به مشایعت نیروهای کچل وحشت زده با دادوفریاد و لگد به محوطه ی بیرون می نمایند تا مراحل سینه خیز و غلت و پامرغی و کلاغ پر و بشین برپا به همراه صرف فعل غلط کردم از جانب نیروها به بهترین شکل ممکن اجرا گردد و در انتها فرماندهان مربوطه به عنوان درس امروز(یا نصف شب امروز!) اعلام کنند که شما باید در هر حالتی آماده حمله و هجوم دشمن باشید! حتی وقتی با رکابی وشلوارک نصف شب خوابیده اید! وژدانن !
خاطرم هست که یک شب برای یک رزمایش چند روزه رفته بودیم به یک بیابانی حوالی تهران و وقتی بعدازظهر توی چادر نشته بودیم و به عنوان مصاحبه با جناب سروان از ایشان در مورد برنامه های امروز پرسیدم فرمودند که امشب برنامه ی حمله ی آپاچی ها به اردوگاه(نه ببخشید!) تاخت شبانه برقرار است و حتی بنده ی خدا ساعت دقیق آن را دو و پانزده دقیقه نیمه شب اعلام نمود. دوربین و وسایل را که جمع کردم و از چادر فرماندهی بیرون رفتم اولین حرکت این بود که دوستانی را که بیشتر دوستشان داشتم در جریان بگذارم!
در اینطور شبها اصولا عاقلانه این است که با پوتین بخوابی و کوله پشتی وبند حمایلت را هم باز نکنی و سلاحت را دربغل بگیری و کلاهت را زیر سرت بگذاری و بخوابی تا در آن دم که مثلا قرار است غافل گیر شویم، خیلی ریلکس از جایت بلند شوی و کلاهت را بگذاری روی سرت و اسلحه ات را برداری و بروی بیرون. در این مواقع نیروهای بدبخت از همه جا بی خبر (آنهایی که دوستشان نداریم و بهشان نگفته ایم امشب چه خبر است!) معمولا بند پوتینشان را توی تاریکی به یند حمایلشان گره میزنند و با زیرپوش میدوند بیرون! چه صحنه هایی که حاصل این اتفاقات دیدنی مشاهده می شود و چه خاطره ها که در ذهن می ماند!
آنشب من که خوابم نمی برد و به ماه کامل که داشت از پشت دکل دیده بانی بالا و بالاتر میامد نگاه میکردم. چون برنامه های فردا مهمتر بود قرار شده بود فیلمی از امشب تهیه نشود و یعنی اینکه کسی تا صبح سراغ من را نمی گرفت. ساعت حدود دو بود که چند نفری آمدند . به چادرها سرک کشیدند تا مطمئن شوند همه خواب هستند و سریع برگشتند به همانجایی که از آنجا آمده بودند. ماه درست بالای دکل قدیمی و زنگ زده ی دیده بانی بود. یک لحظه چیزی از ذهنم گذشت. هرلحظه ممکن بود سربرسند وبرنامه شروع شود. همه خواب بودند. پتوی زیر سرم را برداشتم و آرام از چادر آمدم بیرون. هیچکس اطراف دیده نمی شد. دکل ده پانزده متری آنطرفتر و توی بیابان بود. آهسته از پله هایش بالار فتم تا صدای تکان خوردن آهنهای زنگ زده اش کسی را بیدار نکند. شیشه هایش شکسته بود وپخش شده بود کف اتاقک دکل. پتو را میندازم روی شیشه ها و راحت دراز میکشم. هنوز دارم نفس نفس میزنم که صدای قدمهای تند عده ای وسپس رگبار شلیک اسلحه ها داخل محوطه و چادرها و دادوفریاد "یالا بریز بیرون" شنیده می شود. توی این شلوغی و تاریک وبلبشو عمرا هیچکس نمی فهمد یکی کمتر یا بیشتر است! قیافه ی بقیه را تصور می کنم که با صدای شلیک از خواب پریده اند. معمولا یکی دونفری حداقل از ترس زبانشان بند میاید و ممکن است کسی هم غش وضعف کند. مواردی هم بوده از شکستن دست وپای افراد هنگام خارج شدن از چادرها توی تاریکی که اتفاقا همان شب هم اتفاق افتاد. یکمرتیه هم خاطرم هست که اسلحه توی صورت یک بدبختی شلیک شده بود و خدا به او رحم کرده بود که بینائی اش را از دست نداد. درست است که فشنگ ها گازیست، ولی آتش سلاح را می شد از همانجایی که من دراز کشیده بود دید که بیابان را روشن می کند. دفعه ی قبلی که این برنامه اجرا شد یادم هست موقع خارج شدن از چادر وتوی آن تاریکی که هرکسی سعی می کند با تجهیزات کامل برود بیرون تا تنبیه نشود، یک قنداق سلاح شد نصیب گوشه ی پیشانی ما که تا مدتها کبودی اش باقی بود. تقریبا نیم ساعتی شلیکها وسینه خیزها ادامه دارد و من دارم ستاره ها را می شمرم. و بعد یکدفعه همه چیز تمام می شود و نیروها برای استراحت به چادرها فرستاده می شوند. چند دقیقه ای که میگذرد ومطمئن می شوم همه رفته اند وخوابیده اند، آرام اول سرک می کشم وبعد آهسته از پله های دکل پایین میایم و همان ورودی چادر پتو را میگذارم زیر سرم وچفیه ام را میدهم روی صورتم ومی خوابم و به این فکر می کنم که در پیچاندن لذتیست که هرکسی سعادت تجربه ی آنرا ندارد !
بسی خندیدیم
بعدشم شماره فرمانده تون چند بود؟
مزنه حق السکوت چنده؟